چند وقتی است یک چیزهایی یک جاهایی میخوانم –حالا شما بگیر کتاب، بگیر مقاله، بگیر وبلاگ،…- یک چیزهایی یک جاهایی میبینم –حالا بگیر عکس، بگیر فیلم، … چمیدونم- که از خودم میپرسم من تا حالا چه کار میکردم؟ اینها تا حالا کجا بوده؟ چرا تا حالا دنبالش نرفتهام؟ اگر اینها فیلم است، آنهایی که من میدیدم چیست؟ اگر آنهایی من میدیدم فیلم بودند، این که الآن دیدم چه بود؟ یا همین سوال دربارهی چیزهای دیگر.
از اینکه جوزده و ذوقزده و ندیده و نخوانده به نظر برسم خوشم نمیآید. از اینکه بیایم در وبلاگم بنویسم که آی فلان کتاب و فلان فیلم را که دیدم و خواندم داشتم زمین را گاز میگرفتم هم خوشم نمیآید. همچنین از آن متنفرم که الکی خوش و دلخوش سیری چند و اینها خطابم کنند و تحویلم بدهند. در همین لحظه که مشغول نوشتن این خطها هستم شک دارم که پابلیش کنم یا نه. اما یک چیز واضح است و آن اینکه من نمیتوانم احساساتم را از نوشتههایم پنهان کنم. سعی کردم این خوشی و این لذت را در چیز دیگری، در قالب داستانی یا ماجرایی بنویسم و بگذارم در مای دیز؛ اما بدون اشاره کردن به اصل، نمیتوانم از زیر این حجم عظیم از شادی و خوشبختی نجات پیدا کنم. بله، نجات پیدا کنم. گاهی لازم است که آدمی به کمک انگشتانش از حجمهای huge ِ احساسی رها شود. چنان غلیان میکنند که راهی جز نوشتن باقی نمیماند. حرف زدن هم تمامشان نمیکند. و حقیقت تلخ این است –حداقل دربارهی من- که نوشتن از غم و ناخوشیها برایم بسیار راحتتر از نوشتن احساسات مثبتم است.
خدا شاهد است، هنوز میخواهم پستم را چند پاراگراف ادامه بدهم و دعا میکنم که بتوانم بیشتر ِ احساسی که در قلبم دارم را در قالب کلمات بریزم و بنویسمشان. اما خوب میدانم که غیر ممکن است همهاش منتقل شود. کاش یک نفر بود که با نرمی دستش یک ضربه به کمرم میزد و این ضربه به مثابهی اجی مجی لاترجی عمل میکرد و عقده از انگشتانم باز میشد.
الآن نمیدانم چه باید بگویم. نمیدانم اصلاً چه نوشتهام و عنوان مطلب اصلاً چه هست یا چه میتواند باشد. فقط میدانم انگیزهام از شروع این مطلب یک جور حس سپاسگزاری بود. دلم خواست یک “مرسی” در هوا رها کنم، به چه گندگی. “مرسی” کذایی همانطور که زمزمه میکند من متعلق به همهی مردم هستم یا اون دستا کجاست؟یا عقبیا حال میکنن؟ بالا میرود و هر لحظه یک تکهاش کنده میشود و میرود به سمتی. نصفش تقسیم میشود بین تمام دوستانم و آشنایانم و خانوادهام و کسانی که به طور موقت یا دائم، در بازهای از زمان یا همیشگی تاثیری بر من و شرایطم گذاشتهاند و باعث شدهاند امروز، اینجا، در این پوزیشن، با این حال، مشغول فشردن کلیدهای کیبورد باشم. و مابقی مرسی به طور مساوی تقسیم میشود بین تمام پروتونها و نوترونها و فوتونها و الکترونهایی که در هستی وجود دارد، با روح کوچک یا بزرگی که از ازل تا به حال همراه خودشان داشتهاند. امیدوارم مرسی ام آنقدر گنده باشد که وقتی مخرج کسرش چنین رقم بزرگی است، مرسی ِ قابل توجهی باقی بماند. به هر حال هر جور صلاح میداند برود بچسبد به کائنات. امیدوارم این پست شدت احساساتم را رسانده باشد. آه، عمراً، بعید میدانم حتا یک سومش منتقل شده باشد. به هر حال عقده کمی شل شد و جریانی از آن عبور کرد و همین یکسوم را به انگشتانم رساند و حالا با یک کلیک در دنیای مجازی دوستداشتنیمان جاری میشود.
همان طور که میدانید انسان تمام زندگیاش را به گریه و زاری و آه و فغان نمیگذراند. یک روزهایی هم خوب است، خوش است و تمام غم دنیا را به اضافهی یارانهها و غیره و ذالک، دیپورت کرده به آنجا که باید. حداقل این یک دو روز برای من اینطور بوده.
به ذهنم رسید که دربارهی احساس گناهی که ناخودآگاه در این مواقع سراغم میآید هم بنویسم. همان که میگوید با این همه بدبختی که در دنیا هست چطور میتوانی شاد باشی؟! خجالت نمیکشی؟ تازه پست هم هوا میکنی؟ شاید بعداً دربارهاش نوشتم. هم مطلب طولانی میشود، هم نشئگیام میپرد. پست را با “هورا” “هیپ هیپ” “یوهو” و سایر عبارات شادیآور به پایان میبرم. شب و روزتان خوش. همیشه سبز باشید. هو گود تایم. اَ وُتق سانت ِ.
پ.ن.: من (زیاد) خرافاتی نیستم؛ اما همیشه یادم میماند که بزنم به تخته! لطف کنید و با چند ضربه از ناحیهی مفصل انگشت سبابهی دست راستتان، عنایت بفرمایید به این قسمت از مونیتور –>
۸ نظر:
قالب تازه مبارک.
راستش، من با انگلیسی نوشتن هات وسط جمله های فارسی مشکل دارم و نمی دونم چه لزومی داره. آیا واقعا این جوری هم صحبت می کنی؟ ببخشید که این موضوع رو گفتم.
اما در مورد بند آخرت، قرار نیست ما تاوان حماقت ها رو بپردازیم. یه روزی جرئت می کنم و می گم گور پدر هرکس که فکر می کنه آدمیزاد وارث مصیبته.
خواهش. مرسی که گفتید. تو حرف زدنم فک کنم همین جوری باشه تقریبن. ولی تو نوشته، گاهی وقتا که می خوام یه صفت رو دو بار نزدیک هم به کار نبرده باشم مثلن، یه بار فارسی شو می گم. یه بار انگلیسی شو.
مثل "عظیم" و "huge" که اینجا گفتم. بعضی وقتا هم همین جوری الکی می گم که دور همی کلاسمون بره بالا! :))
نمی دونستم می تونه آزار دهنده باشه. (کاش کامنتتون رو قبل از پابلیش مطلب جدید می خوندم. ماشااله پره همین چیزاست!)
دو تا از تو ذوق زن های پست بعد از این رو عوض کردم.
این پرسن -> رو در رو
دیستنس -> مسافت
فک کنم بهتر شد حتا.
عیب نداره. گاهی بانمکه:)
سلام
نمي دونم اين مرسي شما بود مال كي بود پريشب كه اومدم تو بالكن سيگار بكشم صاف خورد توي صورتم حالا نمي گم ايني كه خورد توي صورتم مال شما بود ولي خوب بهتره كه مرسي هاتونو همينطوري تو هوا ول نكنيد شايد يكي مريض داشته باشه!شايد واقعاٌ اونايي كه اون عقب نشستن حال مي كنن(اين يه تيكه با صداي ابي خونده بشه لطفاٌ) و هزار شايد ديگر...
به میله بدون پرچم:
:))) اوا خدا مرگم بده. طوریتون که نشد؟! عب نداره. از همسایه هر چی رسد نیکوست.
سيگار رفت توي حلقم! خوب شد هنوز روشنش نكرده بودم! حالا اگر به جاي سيگار پيپ مي كشيدم چي ميشد؟
:)))
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com