۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

لکه‌ی بزرگ

هفت ساله بودم که فهمیدم زندگی گاهی آنقدر سخت می‌شود که مجبور شوم با اتاقم با گربه‌ها، با آن ایوان بزرگ، با کوچه و محله‌ام، با بچه‌های همسایه، با درخت اوکالیپتوس جلوی در، خداحافظی کنم. به علت مشکلات مالی خانه را فروخته بودیم و یک آپارتمان کوچک، خیلی دورتر از خانه‌ی قبلی، در طبقه‌ی سوم یک ساختمان قدیمی اجاره کرده بودیم. کوچه‌ای در کار نبود، ساختمان کنار خیابان بود. همسایه‌ها همه پیر و پاتال بودند و نه تنها بچه‌ای برای همبازی شدن نداشتند، بلکه از وجود ما هم دل‌خوش نبودند. پنجره‌ای که رو به خیابان شلوغ باز می‌شد بسیار سرگرم کننده بود و دوری از ایوان بزرگ را تحمل‌پذیرتر می‌کرد. ساعت‌ها از آن بالا به مردم و ماشین‌هایشان نگاه می‌کردم. هدف گیری می‌کردم و تف می‌انداختم روی سر مردم. هیچوقت هم به هدف نمی‌خورد. محاسبه‌ی سرعت شخص و سرعت و جهت باد و ارتفاع ساختمان، برایم کار سختی بود. ماشین‌های مدل بالا را تا آنجا که در دیدرسم بودند نگاه می‌کردم. گاهی از لبه‌ی پنجره به بیرون خم می‌شدم تا بیشتر ببینمشان. محرم‌ها دسته‌ها را نگاه می‌کردم. تصادف‌ که می‌شد، صبر می‌کردم تا پلیس بیاید. دم همان پنجره بود که برای اولین بار به خودکشی فکر کردم. فکر کردم اگر از این پنجره بپرم پایین می‌میرم یا نه. اگر یک روز خواستم خودکشی کنم از اینجا بپرم یا یک‌ جای بلندتر.
یک شب در آن خیابان، درست زیر پنجره‌، تصادف سختی شد. ساعت از نیمه شب گذشته بود. صدای جیغ ترمز آنقدر طولانی بود که با شک می‌شد گفت صدای ترمز است. صدای برخورد آن‌قدر شدید بود که فکر می‌کردی در آشپزخانه یک چیزی منفجر شد. یک پیکان سفید با مردی جوان، شاید بیست و چند ساله، تصادف کرده بود. دویدم دم پنجره و آخرین تکان‌های بدن خودآلودش را دیدم. به پشت غلتید و دیگر حرکت نکرد. مردم کمی که در آن ساعت از شب در خیابان بودند جمع شدند. پلیس آمد، آمبولانس آمد. مردم روی سر مرد مرده پول می‌ریختند. یک نفر که کاپشن سیاه داشت و دستکش پلاستیکی هم دستش بود جنازه را روی برانکار گذاشت و فقط آن لحظه که او را داخل آمبولانس می‌گذاشتند، دوباره دیدمش. نمی‌شد راحت دید. دیگر شلوغ شده بود. آمبولانس رفت. پلیس رفت. مردم متفرق شدند. تا نزدیکی‌های صبح به آسفالت نگاه می‌کردم که روی آن لکه‌ای بزرگ و قرمز رنگ بود.
وقتی خوابیدم، خواب دیدم که وسط خیابان سنگ مرمری‌ام را سُر می‌دهم و میان خون‌های کف آسفالت شالاپ شالاپ لِی‌لِی بازی می‌کنم. یک آمبولانس آمد و یک آقا با کاپشن سیاه و دستکش پلاستیکی تمام خون‌ها را تی کشید و تمیز کرد و سنگ مرا هم با خودش برد. گریه‌ می‌کردم و سنگم را می‌خواستم.
صبح که دوباره پشت پنجره رفتم، آسفالت هنوز همان رنگی بود، شاید کمی تیره‌تر ولی آدم‌ها و ماشین‌ها، چه مدل بالا چه اوراقی، بی‌تفاوت می‌گذشتند. انگار هیچ برایشان اهمیت نداشت که آسفالت چه رنگی است. زندگی با بی‌رحمی تمام، ادامه داشت. تا مدت‌ها، چند بار در روز، از پنجره‌ی طبقه‌ی سوم ساختمان قدیمی به زندگی نگاه می‌کردم که از روی لکه‌ی بزرگ رد می‌شود، و تف می‌انداختم.

۲۴ نظر:

ميله بدون پرچم گفت...

سلام
اولاً اين كه خيلي عالي بود
دوم اين كه اگر اون تف ها به هدف مي خورد! اونوقت به نظر اون بندگان خدا هم زندگي با بيرحمي تمام ادامه داشت!

Hel. گفت...

سلام
مرسی :)
زندگیه دیگه. با تف بی تف ادامه داره.

درخت ابدی گفت...

منم یه صحنه‌ی این مدلی از بالکن خونه‌ی مامان‌بزرگم یادمه.
خوابت وحشتناکه و متنت خوب.
یادم نیست تف رو سرم افتاده باشه، اما پرنده‌ها نشونه‌گیری‌شون خیلی بهتر بوده:)

بهار مهرگان گفت...

زيبا و دردناك بود هلن ...

Hel. گفت...

به درخت ابدی:
مرسی. خب پرنده ها نسل اندر نسل تخصص شون بوده.

به بهار مهرگان:
مرسی

داستان تکراری گفت...

وحشتناک بوده برای یک بچه. بله زندگی ادامه دارد.
من هم یک خاطره نوشته ام. ممنون می‌شوم بخوانیدش.

Hel. گفت...

به داستان تکراری:
هممم, ای, بد نبود :)

نرگس گفت...

متاسفم که تفت به هدف نمیخورد این کار کلا حال خاصی میده اما خب دیر نشده واسه تجربه کردن:دی
نثرت عالیه من تو کفتم....

ناشناس گفت...

ببخشید اینجا سوال می کنم....چه طور توی بلاگر Tahoma می نویسید؟!من هر چی سرچ کردم نتونستم.

Hel. گفت...

به نرگس:
هر چی فکرشو می‌کنم می‌بینم یه کم دیره. حالا بیشتر فکر می‌کنم.
مرسی :)

به ناشناس:
از Windows Live Writer استفاده می‌کنم واسه وبلاگ نوشتن. چیز خوبیه.
از اینجا می‌تونید دانلود کنید:
http://www.windowslive.co.uk/essentials/writer
اینجا هم یه توضیحی هست واسه نصب و اینا:
http://www.cibloggers.com/?p=3873

ناشناس گفت...

بسیار بسیار ممنونم.

آستيگ.مات گفت...

لكّه‌های بزرگی كه گم می شن لابلای زندگی روزمرّه.. می‌دونی هلن ، يه وختايی ، لكّه‌های بزرگ ناديده گرفته می شن،مثِ همين لكّه‌ای كه بكگراند يه خيابون شده بود ؛ چون اگه همه ي ماشيناي دنيا وايسن و ساعت ها بهش زل بزنن و فكر كنن ، يه ترافيكِ گنده بوجود مياد و آدما ميمونن زير دس و پاي هم و شايد حتي لكه هاي جديدي رو رقم بزنن. تمركز روو لكه ها بزرگترشونم ميكنه توو ذهن، و يه احساس پوچي نميذاره ديگه ادامه بدن آدما؛ مي بُرّن ديگه.
يا برعكس، بي تفاوتي: گاهی يه ماشين به ديگری ميگه : به چي نگا ميكني؟ اين كه چيزي نيست، يه لكّه‌ی بزرگتر ازين توو خيابون بغلي هست .. اي بابا، برو بذار رد بشيم...
خب امّا زندگي ادامه داره ، و تف‌هاي ما خاصيّت پاك كنندگي لكّه‌ها رو نداره كه هيچ ، خاصيّت تسكين دادن خودمونم نداره...

ارش پیرزاده گفت...

سلام چندتا از مطالبتو نخونده بودم نشستم سر حوصله همه رو خوندم مرسی لذت بردم از لطفی هم که به من و خانم داشتی ممنون دوست خوبم

Hel. گفت...

به ناشناس:
خواهش

به آستیگ.مات:
:) آره. همینه. همینه. باید رد شد. ولی خب یه نیم نگاهی هم انداخت و حواسو جمع کرد. چه خوب گفتی

به آرش پیرزاده:
تنکس گود فرند :)

مجتبی پژوم گفت...

سلام ودرود به هلن بانو

ناشناس گفت...

باز سرچ کردم چیزی دستگیرم نشد از شما می پرسم!
دقیقا 400 تا چیز رو امتحان کردم نشد!
برنامه رو نصب کردم.
همون اولش آدرس وبلاگم رو خواست.وارد کردم.
یوزر رو هم باز آدرس وبلاگ وارد کردم.(شروع با اچ تی تی پی بدون دبلیو ها!-بدون اچ تی تی پی با دبلیو ها!-بدون اچ تی تی پی و دبلیو! - و خلاصه همه ی جایگشت های ممکن!)
پسورد رو هم پسورد جی میل(یا همون بلاگر) وارد کردم باز هم نشد.پسورد جدید وارد کردم باز هم نشد.یعنی ارور میده!
ایام امتحاناته وقت سرچ زیاد ندارم.نیم ساعت سرچ می کردم همه مطالب از رو هم کپی شده بود و ناقص!به همین دلیل باز از شما می پرسم!
!

Hel. گفت...

به مجتبی پژوم:
درود بر مجتبی :)

به ناشناس:
برای آدرس وبلاگ، آدرس وبلاگ را وارد کن.
برای یوزر، آدرس جی میلت را وارد کن. همون ایمیلی که باهاش اکانت گوگل داری. (نه آدرس وبلاگ)
برای پسورد هم پسور اکانت گوگل.

ناشناس گفت...

باز هم بسیار بسیار ممنونم.
با عرض معذرت فقط یک چیز دیگه باقی میمونه و اون چپ به راست کردن عنوان نوشته است.موقعی که روی عنوان نوشته کلیک می کنم گزینه های مربوط به راست به چپ کردن(و سایر موارد)خنثی می شوند و نمیشه تغییرشون داد.می خوام عنوان وبلاگم و عنوان نوشته ها هم راست به چپ باشند.چه طور این کار رو بکنم؟
این ها از عوارض ایده آل گرایی منه که می خوام شروع وبلاگ نویسیم تر و تمیز باشه!

Hel. گفت...

می‌شه تو کد قالب یه چیزایی رو دست کاری کرد که راست به چپ بشه. دستکاری کد رو زیاد بلد نیستم. ولی فکر کنم اگه بلاگرت فارسی باشه، -در قالب های جدید اینطوره- که خودش راست به چپ می‌شه.
ناتانائیل سعی کن عظمت در نوشته‌های تو باشد، نه در آنچه در آن می‌نویسی.
;)

ناشناس گفت...

از آن چه عظیم است یا باید هیچ نگفت و یا در قالب عظیم سخن گفت!وعظیم سخن گفتن در اینترنت یعنی همراه با آلایش و پیرایش زیاد!
(بر اساس جمله ای از نیچه-گفتم کم نیارم ناتانائیل!)

مریم گفت...

ای وای که!
چه صحنه غریبی برای یک کودک:*‏

ميله بدون پرچم گفت...

سلام
مشغول امتحاناتي همسايه؟

Hel. گفت...

ناشناس:
عجب :)

به مریم:
شاید قریب بیشتر

به میله بدون پرچم:
بله همسایه، تازه تموم شده شکر خدا. :)

shadi گفت...

فاجعه در بیمارستان امام خ بخش جراحی قلب.... منتظر نظر شما هستم[ناراحت]

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com