وقتی در بطن ماجرایی هستم، بودنم و احساس و انرژی خرج کردنم را درست درک نمیکنم. با دانستن اینکه وقتی از ماجرا خارج شدم، میتوانم به آن فکر کنم. فقط آنوقت میتوانم مشتق بگیرم و نقاط عطفش را پیدا کنم؛ ببینم کجا به بینهایت رفته و کجا شیبش صفر بوده. اما در وسط معرکه چه کار باید بکنم؟! جوزده هستم، دیوانه هستم، و پر از هیجانم (شاید به مقتضای سنم). در مواردی با کسی که او را صاحبمشورت میدانم، مشورت میکنم. در مواردی هم به احساسم اعتماد میکنم. تا به حال از اعتماد کردن به او پشیمان نشدهام. این احساسی که میگویم یک نوع خاصی است که میتوانم صدایش را از بقیه تشخیص دهم. مثلاً میدانم که والد خشمگین یا کودک بهانهگیر و ترسویم نیست. نمیدانم و نمیتوانم بگویم چیست. فقط میدانم که پشیمان نشدهام.
*****
آن مدت، در حالی که درست موقعیتم را درک نمیکردم، به صدا گوش میدادم و میگفتم: میروم. خانوادهام مخالفت میکردند، ولی وقتی میدیدند جدی هستم و از طرفی خودشان هم بدشان نمیآمد با من بیایند، قبول میکردند. حتا روز عاشورا طوری شد که همه با هم رفتیم، یعنی کل خانواده. آخرین بار -یا شاید اولین بار- بود که عمیقاً، قلباً و با تمام وجود به تکتکشان افتخار کردم و از متولد شدن در میان چنین آدمهایی پر از غرور شدم.
… از افتخارات و جنگاوریهایم فاکتور میگیرم(!) و به اصل موضوع میپردازم.
آنچه تجربه میکنم چیزی بیش از لذت جسمانی اعمالی نیست که با معنا تغزیه میشوند، و همینقدر برای آنها کفایت میکند.
آنتوان دوسنت اگزوپری/خلبان جنگی
1 حالا که از ماجرا دور شدهام بهتر میتوانم بدون جوزدگی، فکر و احساسم را درک کنم. میبینم که یکی از انگیزههایم ارضای هیجان بود. تمام آن تعقیب و گریزهایی که در فیلمها دیده بودیم یا تعریفش را شنیده بودیم میتوانست تحقق پیدا کند. تمام آن فریادهایی که یک عمر در گلویمان زندانی شده بود میتوانست پرواز کند و گوش بعضیها را کر کند – کر که نه، ولی اعصابشان را حداقل خَشخَشی کند-. در کوچه پسکوچهها دویدم و به خانههای ناشناس پناه بردم. روی پل کریمخان از ته ته ته دل فریاد زدم. در خفنترین ترن هواییهای دنیا هم ممکن نبود آن میزان هیجان تولید شود و آنهمه انرژی آزاد کند. آدرنالینی که به خونم میریخت برای تمام عمرم بس بود. با در نظر گرفتن اینکه خطر واقعی بود و مرگ ملموستر از همیشه بود در حالی که صدای شلیک میشنیدم و زنان و مردان را میدیدم که به هر طرف میدوند.
عشق وجود دارد. بگذار شب بیاید، تا من با چشمان خود ببینم که چه چیز سزاوار عشق است. ممکن است به تمدن، هدف انسان، ذائقهی دوستی در سرزمین مادریام بیاندیشم. ممکن است آرزومند خدمت به حقایقی ضروری و با این همه وصف ناپذیر باشم… همچنان به عنوان حقیقتی توصیف ناپذیر…
آنتوان دوسنت اگزوپری/ خلبان جنگی
2 موضوع دیگری که وجود داشت احساس میهنپرستی بود. هیچوقت به نظرم منطقی نیامده و نتوانستهام خودم را راضی کنم که چطور میشود آدم، خاک یا آجر را دوست داشته باشد. شاید بگویید که پیوند با سرزمین مادری به مردم و فرهنگ آن سرزمین مربوط میشود. گمان نمیکنم. اگر صحبت از نژاد و اصالت است، باید بگویم که برایم کوچترین اهمیتی ندارد که کسی نسبش به سفالینهای از خاک سیلک برسد یا به زنی فاحشه در شهر بخارا-سلام سهراب- یا اینکه کروموزومهایش از کدام جهنم درهای به اینجا رسیده باشد. اما فرهنگ آدمها برایم بسیار مهم است (البته فکر میکنم قوم و ملیت تاثیر زیادی بر فرهنگ آدمی دارد، ولی در مواردی میتواند کمتر اثر داشته باشد). که اگر صحبت از فرهنگ حال حاضر ایرانی است، باید بگویم که با بسیاری از اجزایش مخالفم، حتی بدم میآید. پس آنچنان هم کشته و مردهی فرهنگ ِ بیفرهنگی و شترگاوپلنگیمان نیستم.
مشتی از این خاک با روحم بازی میکند، و من با حماقت یک علمزده به مواد آلی و معدنیاش فکر میکنم تا بلکه بفهم. در نهایت از همین تریبون اعلام میکنم که در غیرمنطقیترین حالت ممکن عاشق مقداری خاک و تعدادی آجر هستم. اصرار نکنید، اصلاً راه ندارد، دست خودم نیست.
3 هویتم. وقتی به مناسبتهای خاص –قدس، 16آذر،…- نزدیک میشدیم و خبر دعوت آنها را میشنیدم، آرام و با قدمهای بلند به اتاقم میرفتم و طول و عمق ترسم را میسنجیدم. به اتاق برمیگشتم و برمیگشتم به درونم، که بدانم حسم چه میگوید. آنجا چه خبر است. هویتم در خطر بود. سعی میکردم دودوتا چهارتا کنم و احتمالات را در نظر بگیرم. میگفتم که ممکن است از دانشگاه اخراج شوم یا تعلیق بخورم. خانوادهام دچار مشکل بشوند. مرا هم مثل شوهر فلان دوستمان و خواهر بهمان آشنایمان بگیرند ولی خب آنها را بعد از سه-چهار روز آزاد کردند. اگر اینطور بشود این چند روز میرود جزء پروندهام. دیگر آخر آخرش این است که میمیرم –البته یکی مانده به آخرش دردناک است-. خب جمعیت زیادی در خیابان بود و احتمال اینکه به مراحل آخر برسم شاید یک به میلیون بود. پی اینها را به تنم میمالیدم و تصمیم میگرفتم که بروم (حس لعنتی! مگر ول میکند، وقتی که سوزنش گیر کند).
نمیتوانستم به نوهی خواهرم، وقتی که شصت سال بعد از من میپرسد در 88 چه غلطی میکردهای، بگویم که زیرنویس بیبیسی میخواندهام. البته منظورم دقیقاً این نیست؛ هر چند دیدگاه دیگران دربارهی تو هم میتواند تعیین کننده باشد. اما منظورم اعتبار و شناختی است که آدم نسبت به خودش پیدا میکند. باید بدانی که پای خودت ایستادهای (میگویم پای خودت؛ نمیگویم پای حرفت یا پای اعتقاداتت). اینکه پای خودت ایستاده باشی هویتت را روشن میکند. اگر نمیرفتم خیلی مجهولتر از چیزی بودم که حالا هستم. توضیح بیشتری به ذهنم نمیرسد.
نکته: دربارهی اینکه اینجور حرکتهای احساسی و هیجانی بهتر است چه بشود و اصلاً بهتر است بشود یا نشود حرف نمیزنم. لازم است یادآوری کنم که آنچه گفته شد صرفاً احساسات شخصی من است و اینجا هم یک وبلاگ شخصی است.حالا بیایید مرا بزنید.
پ.ن.: یک پیام خصوصی به دستم رسید که گفتم انگار لازم است نکتهی قبل را بولد کنم. و این را هم اضافه کنم که خانوادهی من بیخودی همراهم نیامدند. اتفاقاً از بین آدمهایی که میدیدم کرور کرور میآیند و میروند، مادرم یکی از مطمئنترین چشمها را داشت و شاید از خیلیها اعتقادش راسختر بود. چون برای محافظت از فرزندش او را همراهی میکرد. چون میدانست برای چه آمده.
۸ نظر:
آهای...بدویید بیاید...بدویید...یکی از عاملان فت.نه پیدا شد
خانم هلن.سردار ر.ا.د.ا.ن با شما صحبت می کنه وبلاگ شما تحت محاصره ی نیرو های فدرال ایران قرار داره دستاتون رو بذارید پشت سرتون و آروم از وبلاگ خارج شید
منم میرفتم ولی نه بخاطر حمایت از کس خاصی فقط بخاطر تعقیب و گریزها و هیجاناتش
هر کار می کنم میبینم که نمیشه آزادی و سکولاریسم با حکومت دینی همزمان توی یه جامعه باشه درست نمیگم؟
رفتی و رفتیم ولی نتیجه ؟
سلام
چه روزهايي بود... و چه خوب نوشتي
من باز هم ميرم(سلام رادان) حتي اگه به دوتا مونده به آخرش برسم!حتي به آخريشم راضيم ولي ...
احمدرضا جون سخت نگیر. بیا بشین یه چایی بخوریم گودر صفر کنیم. اینقد خوبه. اکانت گوگل داری؟
به محمد:
حکایت شتر سواری دولا دولا ست.
به شیرفروش محل:
برای خودم، شخصاً نتایجی داشت. امیدوارم واسه همه کما بیش همین طور بوده باشه، هممم،...
به میله بدون پرچم:
هوووف روزایی بود.
غصه نخورید همه اینا درست میشه
فقط فکر کنم اونموقع کرما دارن قلقلکمون میدن شده باشیم شادروان
مهم درست شدنه. :)
ولی من از 16 آ.ذ.ر به بعد دیگه نرفتم. حیوونتر از این حرفا بودن و دلم نمیخواست جونم رو الکی در طبق اخلاص بذارم.
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com