۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

«خانم سیلسبرن، تو را به خدا.»

با خودم گفتم اگر مادرم همراهم نبود، آیا توانایی‌اش را داشتم که یک سوال الکی بپرسم و سر صحبت را باز کنم یا اینکه نه، جرات نمی‌کردم. دلیل اینکه اینجا، روبروی این قفسه‌ی کتاب ایستاده‌ام و برادران کارامازوف ورق می‌زنم، -بدون اینکه این برادران محترم را بشناسم،- و بی هیچ هدفی به صفحات کتاب نگاه می‌کنم، این است که می‌ترسم و اعتماد به نفس ندارم، یا به خاطر مادرم است که در قسمت کتاب‌های مورد علاقه‌اش –که از مورد علاقه‌های من بسیار دور است- مشغول تورق است.
مرد در چند قدمی من و پشت سرم ایستاده و دارد شاعران معاصر را نگاه می‌کند. تیمبرلند و شلوار جین پوشیده، با بارانی و از این کلاه‌ها –که نمی‌دانم اسمش چی است-. کلاه و بارانی‌اش مرا به خود جلب کرد. سن بالا نیست، جوان است، اما به من نمی‌خورد. شاید سی و دو یا سی و سه ساله. در این سن و سال باید قبل از هر چیز به انگشت یکی مانده به آخری دست چپ‌شان نگاه کنی. دست‌هایش در جیب بارانی‌اش بود. دوست داشتم ساعتی با او حرف می‌زدم. حرف‌های معمولی که همه با همه می‌گویند. شاید هم کمی درباره‌ی ادبیات چرندیات می‌بافتیم. به تیپش می‌خورد که این‌جوری باشد. می‌توانستم برای کم نیاوردن چکیده‌ی چهارتا مقاله که در مد و مه خوانده‌ام را تکرار کنم؛ و حتا می‌توانستم کم بیاورم و نیازی به تکرار مکررات پیدا نکنم. بعد هم می‌گفتم دیرم شده و باید بروم و تا آن موقع تصمیم گرفته‌ بودم که شماره تلفنم را بدهم یا اینکه اصلاً یادم برود چنین اختراعی وجود دارد. همزمان فکر می‌کردم درباره‌ی این فکرهایی که از سرم می‌گذرد چیزکی بنویسم. همچین تجربه‌ای می‌تواند بسیار عادی و روزمره و بی‌اهمیت باشد و نیازی نباشد که اینقدر درباره‌اش فکر کنی؛ چه برسد به اینکه یک پست وبلاگت را به آن اختصاص بدهی.
یک کتاب برداشت و نوشته‌های پشت جلد را می‌خواند. برادران محترم کارامازوف را سر جایشان گذاشتم و با گردشی بی‌خیالانه، انگار که داری در نمایشگاه عکاسی قدم می‌زنی، رفتم جلوی قفسه‌ای که درست کنار قفسه‌ی اشعار معاصر بود. انگشتم را آرام در امتداد یکی از ردیف‌ها حرکت دادم. انگشت برای خودش چند سانتی‌متری رفت و سپس مکث کرد، به کتابی ضربه زد و آن را از میان دیگر کتاب‌ها بیرون کشید. ورق می‌زدم و زیر چشمی سعی می‌کردم دست چپش را ببینم که حالا از جیب بارانی بیرون آمده بود و کتابی را نگه داشته بود. حلقه‌ای آنجا نبود. البته این‌که کسی حلقه دستش نباشد دلیل نمی‌شود که مجرد است یا هرچی. اما اگر باشد یعنی اینکه برو پی کارت بگذار زندگی‌مان را بکنیم. همیشه نسبت به مردانی که حلقه‌ی ازدواجشان را در جاجواهری روی میز توالت همسرشان یا از آن بدتر، در جیب بارانی‌شان نگه‌می‌دارند بدبین بوده‌ام. نویسنده و ناشر کتابی که دستم بود را نمی‌شناختم؛ و به خودم زحمت ندادم که بشناسم. خواستم آن را بگذارم سر جایش و برگردم همان‌جا که بودم. یادم نمی‌آمد کتاب را از کجا برداشته‌ام و بدون توجه به کاغذ باریکی که روی آن نوشته شده بود “از اینکه کتاب‌ها را در جای قبلی‌شان قرار می‌دهید متشکریم” یک‌جایی همان جاها گذاشتمش. از طرفی برگشتم به سمت قفسه‌های فیوریتم که بتوانم قیافه‌اش را ببینم؛ هرچند بدون دیدن هم می‌شد او را حدس زد. نیم‌نگاهی از سر کنجکاوی و شوق و لطافت و هیزی انداخت و زود سوی چشم‌هایش را چرخاند طرف قفسه‌ها؛ نگاهش باعث شد به کلی تمایلم را برای گپ زدن و کافه رفتن را از دست بدهم. خودم هم درست نمی‌دانم چرا. نگاهش شبیه نگاه مردانی بود که بارانی و از آن کلاه‌ها می‌پوشند که به مذاق دخترهای امثال من خوش بیایند، با این حال جرات ندارند بگویند “اون کتابی که دستتونه رو خوندم. خیلی جالبه اما به این یکی از اون جالب‌تره… فلانی رو می‌شناسید؟” حتا اگر اولی را نخوانده باشند. 
برگشتم سر کار خودم. آمده بودم که کتابی باریک از سلینجر بردارم تا موازی این یکی بخوانم. به مترجم‌ها فکر ‌می‌کردم. امید نیک‌فرجام یا علی شیعه‌علی… کتابم را انتخاب کردم و آن را برداشتم و دیگر فقط منتظر مادر بودم که بیاید و بگوید برویم. همان‌جا که ایستاده بودم محض وقت گذرانی شروع کردم مقدمه‌ی کتاب را خواندن. چند خط نگذشته بود که سایه‌ی مرد بارانی‌پوش نزدیک‌تر آمد. داشت به همان قفسه‌ی کتاب‌های مورد علاقه‌ام نگاه می‌کرد. باز هم آن سوال. به خاطر مادرم بود، یا به خاطر ضعف بود و مادر یک بهانه؟ نمی‌دانستم. به هر حال نتیجه فرقی نمی‌کرد. ادامه‌ی مقدمه را می‌خواندم. دور شد و به راهرویی که پشت این راهرو بود رفت. این را همان موقع نفهمیدم. وقتی فهمیدم که سنگینی نگاهی را حس کردم و از میان ردیف‌های افقی کتاب، سایه‌ای با بارانی سیاه دیدم. در هر صورت، گفتم که، علت حذرم هر چه بود، نتیجه فرقی نمی‌کرد.
مقدمه تمام شد، از وسط‌های کتاب دیالوگی را می‌خواندم که منظورش را درک نمی‌کردم.

گفتم: «آه، بله، بله.»
خانم سیلسبرن اصرار کرد: «اتفاقی بود؟ عمداً که این کار را نکرد، کرد؟»
«خانم سیلسبرن، تو را به خدا.»
با لحنی سرد گفت: «ببخشید؟»

معلوم است که نمی‌فهمم، باید قبل و بعدش را بخوانم.  مادرم آمد و گفت برویم. وقتی دم صندوق داشتیم حساب می‌کردیم، نگاهی به آن اطراف انداختم و او نبود. شاید رفته بود. شاید هنوز داشت راهروی پشتی را کند و کاو می‌کرد. در شیشه‌ای را هُل دادم و بیرون رفتم؛ در را برای مادر نگه داشتم در حالی که فکر می‌کردم چه بهتر شد که نیک‌فرجام را برداشتم.

۱۴ نظر:

فریق تاج‌گردون گفت...

خیلی عالی بود هلن
واقعاً
بهترین نوشته‌ای بود که تا حالا ازت خوانده بودم
چقد قشنگ بود...

نگار گفت...

چه تهوع آورن وقتی جرات ندارن حرف بزنن!

Hel. گفت...

به فریق تاج‌گردون:
مرسی. فریق :)
لطف داری. خوشحالم.

به نگار:
اِهِم اِهِم اون آقاهه منظور بود دیگه؟ یا راوی؟

درخت ابدی گفت...

توصیف خوبی از یه موقعیت بود:)

درخت ابدی گفت...

عکس گوشه‌ی وبلاگت خوشگله.

sara گفت...

به این کلاه ها می‌گن بره هلن
beret
t آخرش هم ناخواناست در انگلیسی و فرانسه

sara گفت...

قالب جدید خیلی عالی‌یه. مبارک و افرین به سلیقه‌ت.
:)

Amir گفت...

زیبا بود خانوم هلن.چه خوب که مکالمه ای صورت نگرفت.شاید در آن صورت تمام فانتزی هایت نابود می شد و هیچ گاه این پست زیبا به وجود نمی آمد. واقعیت چندان به سلایق ما احترام نمیگذارد :)

Hel. گفت...

به درخت ابدی:
مرسی.
دارن برمی‌گردن. :)

به سارا:
گوگل کردم بلکه بفهمم اسمش چیه: "کلاه لبه دار مردانه" "کلاه مردانه" "کلاه متیو" (کارتون آنشرلی!)
تنکس. بعد امتحانا گفتم یه تغییری داده باشم.

به امیر:
هممم، بله، شاید :)

ميله بدون پرچم گفت...

سلام همسايه
اول اينكه خيلي عالي بود...اما بعد:
چشم لئو روشن!!
بعضي از آقايون نسبت به حلقه حساسيت دارند,اذيت مي شوند.
بعضي آقايون هم دوست دارند كه در مورد اون كتابه اظهار نظر كنند و كلاً دهنشون رو باز كنند اما شايد روشون نميشه شايد تيمبرلندشون رو داده باشند به رفيقشون باهاش بره سر قرار يا اساساً تيمبرلند صهيونيستي رو تحريم كرده اند و خلاصه هزار شايد ديگه
...
بعد از اين سعي مي كنم دهنمو باز كنم ولي اگه تو دهنم خورد ميام همينجا شكايت!!

Hel. گفت...

دلش روشن :)
بله, هزار تا شاید.
یه اظهار نظر که عیبی نداره. داره؟ خو نداره دیگه.

ميله گفت...

عيب كه نداره ولي بعضيا از عكس العمل طرف مقابل هراس دارند... حالا بذار امتحان كنم بعد بهت مي گم!!

نرگس گفت...

بابا نثرت رسما خیلی جذاب و پرکششه...با اینکه زیاد حوصله نداشتم اما نتونستم تا آخرش نخونم...حالا یه تیکه ای مینداختی بش :)

Hel. گفت...

:) مرسی نرگس. خوشحالم.
این خوب بود می گفتم؟: چطوری پدر ژپتو؟

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com