- چی کار میکنی با امتحانا؟
+ من کاری نمیکنم با امتحانا، ولی امتحانا یک کارایی میکنند!
این جواب دلخواهم است، اما لبخند و: میگذره دیگه.
اما چهجوری میگذره:
- در این ده روز فرجه، دو کتاب(غیر درسی) که موازی میخوانده تمام کرده
- یک کتاب(باز هم غیر درسی) شروع کرده
- یک فیلم دیده
- دو تا فیلم دیده را مرور کرده
- تصمیم گرفته کمتر گودر کند و موفق شده (این خوب است)
- ترجمهی انگلیسی یک شعر اسپانیایی را سرچ کرده، و به فارسی برگردانده (این نوبرش است. چه کارها که میشود کرد برای فرار از درس)
- کلی مطلب جدید نوشته و پابلیش نکرده (در امتحانات است و وقت ندارد)
- چندتا از ابزارهای فتوشاپ را یاد گرفته
- به خواهرش گفته که یک روزی 3ds Max بهش یاد بدهد.
- از انباری چندتا کتاب طراحی آورده بیرون و میخواهد بعد از امتحانات کمی نقاشی بکشد. (ولی از حالا کم کم شروع کرده!)
انگار درس نخواندن برایم یک جور پز شده. پزی که هزینهی گزاف دارد برای ما جماعت شبانه. بچههای آزاد که دیگر دلم برایشان کباب است. وقتی میشود فیگور آدمهای بیخیال را گرفت که نتیجهاش هم برایت مهم نباشد؛ وقتی نتیجهی خاک بازیهایت آمد، خاکت به سر نشود. هیچ چیز به هیچ جا و مکانی نباشد برایت. تعطیل باشی کلاً. جرعه بر جهان ریخته باشی و رفته باشی. اما وقتی نتیجه آمد، با یک چیزهایی مواجه میشوی که اصطلاحاً به آن میگویند واقعیت. فانتزیهایت خراب میشود. مجبور میشوی از خرابهها بکشی بیرون و بروی گردنت را کج کنی برای این و آن. این و آنی که فانتزی حالیشان نمیشود. یک شعاری دارند این رئالیستها که میگوید هر چی پول بدی آش میخوری.
پس بهتر است کمی زودتر بیایی در باغ تا بتوانی بعد از تمام شدن کار، برگردی به همان دنیای فانتزی شمع و گل و پروانه و 3ds Max. دنیای عزیزی که جانت برایش در میرود و طاقت دیدن خرابیاش را نداری. دنیای نسبتاً زیبایی که کمکت میکند حقایق و همان چیزهای کثیف منزجر کنندهی اصلاحاً واقعی را تحمل کنی در این وانفسا! آه این دنیای وانفسا! وانفسا! وانفسا! وانفسا! خوشم میآید! وانفسا! وانفسا! دلم میخواهد باز هم بگویم دنیای وانفسا. این کلمهی دنیای وانفسا به دل آدم میچسبد. البته قسمت وانفسایش بیشتر.
همین حالا که اینجا نشستهام ده ساعت و بیست و پنج دقیقه تا امتحانم باقی مانده، و من به اندازهای که تا الآن خواندهام باید درس بخوانم تا به نمرهی هشت از ده برسم و نمرهی این درسم بشود چهارده که اگر نمرهی آن درسهای دیگر طبق پیشبینیام باشد، معدلم بشود پانزده، که آنوقت میتوانم سرم را بدون زاویه بگیرم بالا. و نصف آن مقداری که تا به حال خواندهام یعنی از همین حالا، تا نیمساعت قبل از امتحان. کمی دور از ذهن است، اما ممکن است. چارهای ندارد جز اینکه ممکن باشد. احساس میکنم حتا اگر سهچهارم آن مقداری که انتظار داشتم بخوانم، از آن دنیایم یکی از آن بستههای شانس که گاهی میرسد، برسد. خدا را چه دیدی. خدا را چه دیدی. خدا را چه دیدی. خدا را چه دیدی. خدا را چه دیدی. از این هم خوش آمد. تا به حال دقت نکرده بودم که “را” اینجا حرف اضافه است. یعنی “از خدا چه دیدی” (درست است؟ دستور زبان سوم دبیرستان را خوب یادم نیست). آنوقت این “را” که به عنوان حرف اضافه آمده یک جور حالت کلاسیکی داده به این شبه جمله (شبه جمله است؟). جالب شد. بروم دستور زبان را مرور کنم. حیف است که به خاطر اطلاعات ناقصم از دستور زبان، لذت یک پست فیالبداهه را از خودم دریغ کنم، و لازم باشد بروم تحقیق و تفحص دربارهی شبه جمله.
به دنیای (نسبتاً) واقعی نزدیک میشوید. از فانتزی خود بکاهید!
- ساعت 1:40بعد از ظهر روز بعد
امتحان… خوب بود، یعنی بد نبود. با کمی شانس آوردن شاید همانی که پیشبینی میکردم بشود. شاید. شب هم گذشت. شب میگذرد. طبیعتش این است. از آن یک عدد ماند، چند پیام دوستانه و یک پست ِ از سر خفگی…
۱۳ نظر:
خیلی خوب بود
موفق باشی تو امتحانت
بی خیال هلن
همه ما شب امتحانی بودیم!
نگران نباش که تنها چیزی که برایت باقی خواهد ماند همین چند کتاب غیر درسی است که دست گرفتی و می خوانی...
موفق باشی
شب زنده داری خوبی داشته باشی الان که ساعت یک و نیم شبه شدید دارم برات امواج مثبت می فرستم
به حسین محمدلو:
خیلی مرسی :)
به دوما:
یاد یه قسمت از همین پست آخر توکای مقدس افتادم:
"باوری خوشبینانه دارم به اینکه تنها راه رستگاری ما خواندن و خواندن و بیشتر خواندن است. آن روزی که هرکدام فقط صد جلد کتاب خوانده باشیم روزی است که مشکلاتی در شأن خودمان پیدا خواهیم کرد!"
به هیکاپ:
DELIVERED!
WOOOOOOOOW
مرسی! آره شب زنده داری خوبی بود. از نظر سرحالی و اینا میگم.
من کارگاه داستان کانون ادبیات می رم.. خوبه بد نیست.. بچه ها داستان می نویسن بد در موردش حرف می زنیم یعنی یه جور نقد دیگه..همین:دی
سلام عليكم!
اگه تمايل داشته باشيد با هم تبادل لينك كنيم
چون به نظرم واقعا وبلاگتون جالب و جذابه
برام افتخار خواهد بود
منتظرم............
[گل]
پست ناشی از بی خوابی و خستگی :دی
به شیدا:
تنکس :)
به sophia:
به علیکم الاسلام
مرسی. :) لطف داری. شما سوفیای پاریس-تگزاس که نیستی؟! هستی؟! راستش کلن وبلاگهای مورد علاقه م رو از گودر دنبال می کنم و لینکدونی ندارم. :)
به شیرفروش محل:
بله, همینه! پست خستگی در بر شب امتحانی. از سر فلاکت و بدبختی! :))
معمولا بهترین ایدهها و خیالات شب امتحان میاد سراغ آدم. بعد با خودش فکر میکنه که اگه امتحان نداشتم، چه لذتی میبردم از زندگی.
ها ها حال میکنم نصف جماعت دانشجو عین خودمم دقیقا توی برحه ی زمانی ویژه به نام فرجه باید خلاقیتشون گل کنه...من هر کاری رسما توی این مدت کردم...از شعر گفتن تا هزار جور کوفت دیکه...خدا عاقبت همه ی مارا به خیر کند:)
به درخت ابدی:
آره واقعاً. امتحان ایده رو تشدید می کنه.
به نرگس:
اصلاً فلسفه ی وجودیه فرجه همینه. که خلاقیت رو شکوفا کنه. فکر کنم امتحان و اینا بهونه ست واسه چند روز تعطیلی.
سلام
اين زندگي همش مثل شب امتحانه! اين استرس ها ول كن نيستند مثل اينكه
سلام
گاهی ول میکنه، دوباره میگیره. بعد ول میکنه دوباره میگیره،... بد دردیه :)
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com