مدرسهمان در انتهای خیابان استانسیه قرار داشت. امروز دیگر پیرپاتالها به آنجا میگویند استانسیه، اما من از این اسم خیلی بیشتر از خیابان راهآهن خوشم میآید. همان استیشن انگلستانیها است. بر خلاف اسم باکلاسش شخمیترین جاییست که بشر متمدن بتواند به فکر بنا کردن خیابان بیافتد. واعجبا از آن خیّر مدرسهساز که مدرسه را آنجا کلنگزد. انیوی از بهترین مدرسههای شهرمان بود و غیرانتفاعی بود و بهترین معلمها را استخدام میکرد. فرزندان دکترها و کارخانهدارها میرفتند ثبتنام میکردند و هر صبح و عصر سرویسها دم درها منتظر بودند تا آنها را از خانههای لوکسشان در آن سر شهر، به بیخ خاستانسیه –و برعکس- برسانند. روزهایی که کلاسمان ساعت هشت شروع میشد، روز تنبلی و خوشحالی بود –دلم برای خودمان سوخت- اوج فلاکت آن روزهایی بود که اولین کلاس ساعت شش و نیم شروع میشد. در روزهای زمستانی که آن ساعت از صبح –یا شب- هوا تاریک بود، مادرم مرا تا مدرسه میرساند. در روزهای دیگر سر خیابان منتظر تاکسی میشدم تا بعد از نیمساعت ایستادن یک تاکسی پیزوری رد شود، دلش برای من بسوزد و مرا تا بیخ خاستانسیه برساند. برگشتن هم مشکلات خودش را داشت. خاستانسیه ایستگاه اتوبوسش کجا بود. باید دو کورس میرفتی تا به اولین ایستگاه اتوبوس برسی. در انتظار تاکسی علف زیر پایم سبز میشد.
میتوانم بادی در غیغب بیاندازم و بگویم که من در راه فلان دود چراغ خوردهام و نصفهشب –شش صبح زمستانی- از خانه بیرون زدهام و چیلیک چیلیک در سرما لرزیدهام، که خودم را همپای بزرگان سختی کشیده بدانم. یک فرقی که با بزرگان دارم این است که آنها بزرگانند و من هیچ پخی نشدم و این سختیها غیر از ضرر مالی -بابت رفت و آمد- و استرس الکی، تاثیر دیگری روی من نداشت. سر کوچهی مدرسه یک نانوایی سنگکی بود که عطر نان در آن وقت صبح تنها لذتی بود که میشد در آن وقت صبح، با آن زور و بیخوابی، با آن استرس کنکور و تمرینهای حلنکرده و… به آن چنگ انداخت، آویزان شد، بر آن سوار شد؛ همانطور که توی کارتونها روی عطری سوار میشوند.
عطر صبحگاهی آن روزهایمان این سوال ابدی را در ذهنم باقی گذاشت که نان بهتر است یا بوی نان. سوالی که تمایلی به دانستن جوابش ندارم. خوشم میآید با جوابهای بیمنطق و با منطق سر کوچولویم را گرم کنم. خودآزاری دارم. خودآزاری مقدس یکی از ویژگیهایی است که انسان را از سایر ساکنین بدبخت کرهی زمین متمایز میکند. دربارهی کرهی زمین حرف زدم چون ما از ساکنین بدبخت کرههای دیگر اطلاعی نداریم. از بدبخت بودنشان هم مطمئن نیستم اما میتوانم رویش شرط ببندم.
کولر گازی وسیلهی باکلاسی بود که یک مدرسه میتوانست داشته باشد، از دست همکلاسیهای سرمایی در چلهی تابستان –بله ما چلهی تابستان هم سر کلاس میرفتیم- میلرزیدیم و از دست گرماییهایشان که کنترل کولر را توی جیبشان میگذاشتند و وانمود میکردند نمیدانند کجاست خیس عرق میشدیم. پنجاه درصد صحبتهایی که در کلاس میان دانشآموزان و معلمان و دانشآموزان با هم دیگر رد و بدل میشد دربارهی درجهی کولر بود که روی بیست و پنچ باشد یا روی هیجده، “خودم دیدم زیادش کردی”، “خانوم گفت روی بیست باشد”، “کنترل پیش تو است؟” “ببینم جیبت را!” و…
قبل از اینکه خیرین مدرسهساز کولر گازی بگذارند توی کلاسها از پنکه استفاده میکردیم و تفریحی داشتیم بسیار ساده و سالم و ارزانقیمت که همان حرف زدن توی پنکه باشد. از ماندانا شبخیز بگیر تا مستر پرزیدنت، ادای همه را درمیآوردیم. گاهی هم زیرآب هم را میزدیم. بینمان جاسوس داشتیم که دوستپسر و شیطنتهای بعضیهایمان، حرفهای مثلاً سیاسی که از خانه آورده بودیم را لو میداد. معلمهای سختگیر و مسئولان مدرسه هر از گاهی به بهانهی اخراج یکی به خاطر دوستپسرش و احضار دیگری به حراست آموزشوپرورش به خاطر حرفی که سر کلاس دینی از دهانش پریده بود، برایمان سخنرانی میکردند و حرفهایشان بوی گند تحقیر میداد. هر کدام از ما که با دیدن سایهی سنگین و قدرتمند بالای سرمان که سه سوته پرونده زیر بقلمان میزند و با اردنگی بیرونمان میاندازد، آرام و دست به سینه نشسته بودیم و مقنعهها را تا وسط پیشانی کشیده بودیم جلو. جم نمیخوردیم و جیک نمیزدیم و فکر میکردیم چه گهی میخوردیم که درست و حسابی درس نخواندیم و تیزهوشان قبول نشدیم.
در عین صمیمیتی و اتحاد عجیبی که بینمان وجود داشت –شاید به خاطر استبداد- به طور تناقضآمیزی از هم میترسیدیم. چون هر از چند گاهی عشق تینایجری یکی از بچهها مثلاً به پسرعمویش لو میرفت و برایش دردسر میشد. یادم نمیرود آن روزی را که مچ یکی از آنتنها را گرفتیم. منفور و بدبخت شد. تنها میرفت و میآمد. سال بعد خودش مدرسهاش را عوض کرد. با آنکه درسش خوب بود مدرسه هم با رفتنش مخالفتی نکرد. یک جاسوس رسوا شده به چه دردشان میخورد؟
ادامه دارد…
۴ نظر:
چه خوب توصیفش کردی
:)
زیبا بود هلن جان.
سلام آرش :) از این ورا
ممنون
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com