دم غروب بود، تاریکی هوا مثل آن موقعی بود که ماشینها در جاده کمکم چراغهایشان را روشن میکنند؛ همان چند دقیقهی فاصلهی روز و شب. کوچههای تنگ و قدیمی ِ خیابان علوی ِ کاشان بود. دیوارها، ساباطهای کاهگلی، کوچهها خرابتر از آن چیزی بود که در واقعیت هست. کسانی که زیر ساباط راه رفته باشند یا در کودکی دویده باشند و شلنگ تخته انداخته باشند خوب میدانند که امواج صوتی در آن کوچهها هیچوقت از بین نمیرود. اگر گوش کنی صدای پای هزاران آدمی را میشنوی که سالها پیش از آن گذر کردهاند. کمی که گوش تیز باشی، صدای پچپچ غیر ِ اورگانیکها را هم میتوانی بشنوی. راه رفتن در آن کوچهپسکوچهها سخت بود و گاهی باید از دستت کمک میگرفتی، یک جاهایی شاید به سختی ِ بالا رفتن از کوه.
وسط راه به یک پیرمرد قوزی برخوردم که عصا، کلاه بافتنی قهوهای و تهریش نامرتب داشت و با آرامش راه میرفت. مرا یاد آقابزرگ، پدر ِ پدربزرگم میانداخت؛ قیافهاش شبیه یک-دو عکسی که از او دیدهام بود. همسفرم مرا میترساند، چون زیادی مرموز بود. سرعتم را زیاد کردم، اما نمیتوانستم از او جلو بزنم. کند و کوتاه قدم برمیداشت اما به من میرسید. میدویدم، او آرام و عصازنان راه میرفت و باز هم به من میرسید؛ تقلا که میکردم زیر چشمی نگاهم میکرد و دندان نداشتهاش را میخایید.
فریاد زدم “تو برو، دارم میآم” وانمود کردم کسی جلوتر، در پیچ ِ کوچه منتظرم است. میخواستم پیرمرد را گول بزنم. میخواستم فکر کند تنها نیستم. همسفر مرموزم عکسالعملی نداشت. همان طور کِلِش کِلِش راه میرفت. بالاخره جلو زدم. صدای ولوله و شلوغی به گوشم خورد، کمی احساس امنیت کردم از اینکه غیر از صدای پای خودم و پیرمرد صدای دیگری هم میشنوم. هر چه نزدیکتر شدم سر و صداها هم واضحتر شدند. کمی جلوتر، محراب کلیسای وانک بود که قرار بود در آن تعزیه اجرا شود. به محض رسیدنم برنامه شروع شد. تعزیهخوانها به صف وارد محراب شدند و رو به تماشاگرها تعظیم کردند. مدت زیادی ایستاده بودند. صورتشان گریم شده بود و کلاهخودهای سبز و قرمز داشتند؛ اما به تنشان لباس معمولی پوشانده بودند، مثلاً تیشرت یا کاپشن چرم. مریم مقدس هم بین بازیگران به چشم میخورد، هر چند تعزیهی امام حسین بود. مریم پیر و خسته بود، صورتش یک عالمه چروک داشت ولی میدرخشید. در کنار بقیهی تعزیهخوانها، به ما، مردم نگاه میکرد.
تعزیه شروع شد. صدای تعزیهخوانها –به خاطر همهمهی زیاد- خوب شنیده نمیشد. بازیگرها با همان لحن حماسی و قافیهدارشان دیالوگ میگفتند. مریم مقدس یک چیزهایی از روی زمین جمع میکرد. حواسش به تماشاچیها بود و به بازیگران توجه نمیکرد. خوب که نگاه کردم، توی دستش پَر بود؛ او داشت پَر جمع میکرد.
پرها را برای چه میخواست؟ قرار بود کسی به معراج برود؟ اصلاً او و پرها جزء نمایشنامه بودند؟ آنجا، روی آن محراب… چه اتفاقی داشت میافتاد؟
۴ نظر:
این یه خواب تمامعیار بود.
پر آدم رو یاد کبوتر میندازه که نماد روحالقدسه و از طرف دیگه، نماد روح.
ابن سیرین نظر دیگه ای داره :)
زیاد مهم نیس البته.
چی میگه؟
ابن سیرین پر رو نماد بزرگی و سروری دونسته.
یکی دیگه نماد مال و منال و پناه.
یکی دیگه آبرو.
شاید مریم داشته آبروی ریختهمونو جمع میکرده.
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com