۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

ظهری که عصر نشد


دریا چه طوفانی بود و ناخدا هم خوش می‌راند و کشتی در میان امواج می‌رفت و می‌آمد و ناله‌اش به هوا بود و آسمان ابری بود و هوا اردیبهشتی و ظهر، ظهری بود که عصر نمی‌شد.
آب‌ها آرام گرفتند و دریا خوابید و ناخدا و کشتی هر دو شادان، هر دو خندان، هر دو نیمه خواب و نیمه بیدار که هوا اردیبهشتی بود.

گفتم یک وردی بخوان که این لحظه تمام نشود. گفت تمام نمی‌شود و تازه شروع شده است. راست می‌گفت، تازه شروع شده بود و تمامی نداشت. نفسش داغ بود؛ داغ ِ داغ ِ داغ. همه ساعت‌های عالم را آب کرد و زمان همانجا ماند، همان ظهر اردیبهشتی که آسمان ابر بود که دریا طوفانی بود. آن لحظه تمام نشد، دست زمان به بعضی لحظه‌ها نمی‌رسد و این ورد نمی‌خواهد. ظهر، ظهر ماند و عصر نشد.

 

۲ نظر:

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com