۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

ساعت نُه، به وقت دهلی


اهرم ِ دوش را چند میلی‌متر حرکت دادم به سمت نیم‌دایره‌ی کوچک ِ آبی. آبْ زیادی سرد شد. با این شیرهای اهرمی، آب همیشه گرم‌تر یا سردتر از آن‌ است که می‌خواستی باشد. همان نوع کلاسیکش بهتر است. همان که باید شیر ِ دوش را بپیچانی برای باز کردنش.
از بیرون ِ حمام صدای غریبه آمد. آب را بستم. چی؟! این عمه و شوهرعمه‌ام هستند که دارند سلام‌علیک می‌کنند؟! خدایا! درست می‌شنوم؟! حالا من چجوری بروم بیرون؟ حالا بلیط‌های جدایی نادر از سیمین چه می‌شود؟ از کجا معلوم که زود بروند؟ چرا قبل از آمدن زنگ نزدند؟ حالا هم موقع بازدید عید است؟ هِی گفتم نرویم خانه‌شان. هی گفتم! گفتند نیم ساعت بیشتر طول نمی‌کشد، تحمل کن، گفتم آخه وقتی هیچکدام از هم خوشمان نمی‌آید عیددیدنی معنی ندارد. بفرما؛ بلیط‌هایمان بفاک رفت. من چکار کنم؟ یا باید با اعمال شاقه مانتو و روسری برایم بیاورند و من بپوشم، یا صبر کنم که بازدید عیدشان تمام شود. نمی‌توانم با حوله‌ی تن‌پوش بروم جلوی شوهرعمه‌ای که دوتا آخوند پَروار –پسرعمه‌هایم- تحویل جامعه داده است. دارم می‌شنوم که مادرم با ریاکارانه‌ترین گشاده‌رویی که تا بحال در عمرم از او دیده‌ام، می‌گوید کاش زودتر یک خبری می‌دادید که دارید تشریف می‌آورید، که ما آماده باشیم. عمه‌ام جواب می‌دهند که نخواستند خبر بدهند که یک وقت ما در زحمت نیافتیم. هـــــی عمه‌جان! کاش می‌دانستی که مرا به چه زحمتی انداخته‌ای. حقش است بیایم پول بلیط‌ها را به اضافه‌ی حق ایستادن در صف و استرس تمام شدن بلیط، از حلقومت بکشم بیرون.

خوشبختانه موبایلم را با خودم آورده بودم توی حمام؛ منتظر تلفن نسرین بودم که می‌گفت دارد زیرنویس فلان فیلم را یک‌کارایی‌ش می‌کند و شاید زنگ بزند؛ حواسم باشد بهش. اصلاً مگر من مسئول زیرنویس مردم هستم؟ اصلاً مگر من بلدم؟ 
به مادرم میس‌کال زدم. فکر می‌کردم همچین بد هم نشد که سینما کنسل شد. فردایی، پس‌فردایی، می‌توانیم از پسردایی نسرین دوتا بلیط بگیریم و با هم برویم. پسردایی نسرین از این تیپ آدم‌هایی‌ست که همیشه انواع و اقسام بلیط‌ها در چنته دارند. امشب قرار بود با خواهرم برویم. سینما رفتن با او اصلاً نمی‌چسبد. در راه برگشت که ازش می‌پرسم چطور بود، یک‌جور ِ بی‌تفاوتی گوشه‌ی لب‌هایش را می‌دهد پایین، که انگار آنجا نبوده. فرقی هم نمی‌کند که آن فیلم شارلاتان باشد یا درباره‌ی الی. احتمال می‌دهم در آن لحظه به این فکر می‌کند که من عجب خُلی هستم که با این –یعنی من- آمده‌ام سینما. سلیقه‌مان هم یکجور نیست، اگر از چیزی در فیلم خوشش آمده باشد، بر حسب اتفاق همان است که من خوشم نیامده. –راستی چه جالب! شارلاتان صفحه‌ی ویکی‌پدیا دارد.- 
چند روز پیش هم شیما زنگ زده بود که برویم جدایی نادر از سیمین. بهانه آوردم و نرفتم. شیما و چند نفر دیگر، از دوستان دبیرستانم هستند. سینما را به گند می‌کشند از بس که هر و کر می‌کنند. جلویی‌ها صدبار بر می‌گردند و می‌گویند هیس. در جای حساس فیلم سقلمه می‌زنند و می‌گویند نظرت چیست که پفک پرت کنیم به آن زوج ِ لوس و خوشبخت ِ دوتا ردیف جلوتر؟ اس‌ام‌اس دوست پسرشان را برایت می‌خوانند و می‌گویند که به نظرت چی جواب بدهند؟ خلاصه اینکه فقط مهمانی رفتن با آن‌ها خوش می‌گذرد، نه سینما یا هر جای دیگر.
نسرین اما با تمام شوخ‌طبعی‌اش، وقتی توی سینما یا کنسرت یا همچین جاهایی باشد، قیافه‌ی جدی به خودش می‌گیرد. هر چند به نسرین ِ خنده‌رو عادت دارم، ولی در سینما نسرین‌ ِ جدی را ترجیح می‌دهم. جدی‌بودن بهش نمی‌آید و غریبه به نظر می‌رسد وقتی که در بحر مکاشفت هنری ِ خودش(!) فرو می‌رود یا یک آهنگ نابی می‌شنود. خنده‌ام می‌گیرد، اما به روی خودم نمی‌آورم. نمی‌خواهم بخورد توی ذوقش و بترسد از اینکه باز هم جدی‌بودنش را بروز بدهد.

مادر آمد. گفت لباس برایم بیاورد؟ گفتم نخیر، می‌مانم، شما یک زحمتی بکشید زودتر مهمان‌بازی را تمامش کنید. پچ‌پچ‌کنان این‌ها را می‌گفتم، اما خیلی عصبانی. آنقدرها هم عصبانی نبودم، وانمود کردم که هستم. نشسته بودم روی توالت‌فرنگی و پا روی پا انداخته بودم و داشتم پنجه‌ی آن پایی را که وسط هوا و زمین بود تکان می‌دادم، جوری که دمپایی خیس برخورد می‌کرد به کف پایم و یک صدای شلپ شولوپ خفیفی تولید می‌شد؛ همزمان به صحبت‌های عیددینی ِ تاخیری گوش می‌دادم و در موبایلم می‌دیدم که الآن در دهلی‌نو ساعت چند است. ساعت آنجا هشت و پانزده دقیقه بود. سردم بود و پوست ِ دستم، شده بود عین پوست ِ مرغ ِ پرکنده‌ی منجمد.

صحبت ِ ز گهواره تا گور دانش بجوی بود. شوهرعمه‌ام داشت می‌گفت که آن زمان‌ها که در مدرسه می‌پرسیدند علم بهتر است یا ثروت ما می‌گفتیم فلان، جوان‌های امروزی می‌گویند بیسار. علم بجو از بهر کمال نه به سودای مال و این حرف‌ها. اس‌ام‌اس دادم به مادر که…

Behesh begu bachato uni azad nafrestadi elmDoosti yadet bere

مادر گفت:

lol

گفتم:

Lol!? ino az koja yad gerefti mum?

گفت:

mamaneto daste kam nagir bache jon

با وجود مهمان‌داری جواب اس‌ام‌اسم را می‌داد. لابد حال مرا در آن وضعیت درک می‌کرد. یادم آمد که گفته بودیم قرار است برویم سینما.
چند دقیقه دیگر هم گذشت. دمپایی خشک شده بود و صدای شلپ شولوپ نمی‌داد. باید خیلی محکم می‌زدی تا یک صدای خفیفی ایجاد بشود. بی‌خیال ِ ضربه‌های دمپایی شدم، هر چند در آن شرایط سرگرمی مفرحی به حساب می‌آمد.

صدای پدرم می‌آید که دارد از دوران سربازی‌اش خاطره تعریف می‌کند. هیچوقت از آن دوران حرفی نزده بود. فقط گفته بود که سربازی‌اش را در اندیمشک گذرانده، بدون هیچ خاطره‌ای، بدون هیچ عکسی. شک داشتم که واقعاً سربازی رفته باشد. حالا داشت خاطره تعریف می‌کرد!
نوشتم:

Be baba begu enghad khali nabande

اما نفرستادم. او که به پدر نمی‌گفت، بر فرض محال که می‌گفت، پدرم اهمیتی نمی‌داد، اصلاً از کجا معلوم که خالی‌بندی باشد؟ اصلاً خالی‌بندی باشد، مگر چه اشکالی دارد؟ این شد که کلید قرمز را زدم که کلاً بیایم بیرون از حال و هوای اس‌ام‌اس بازی. پرسید سیو بکند در درافت یا نه؟ گفتم نخیر، لازم نکرده است.

ساعت موبایل هفت و سی‌پنج دقیقه را نشان می‌داد، یعنی هشت و سی‌پنج دقیقه به وقت دهلی. با در نظر گرفتن خشک کردن مو و لباس پوشیدن و آماده شدن و مسافت، اگر عمه‌اینا همین الآن تشریف ببرند می‌توانیم به فیلم برسیم، یا حداکثر ده دقیقه‌اش را از دست بدهیم. زهی خیال باطل که تازه صحبت انواع خال و سرطان پوست و این‌ها را سر گرفته‌اند. عمه‌ام می‌گفت که شاید بخواهد خالش را بردارد. اس‌ام‌اس دادم که:

Nakone in karo! enrique ro bebin, khaalesho bardasht che khaaro zalil shod

مادرم جواب نداد.

این‌ها را می‌گفتم که عصبانی بودنم را از یاد مادرم ببرم. زیادی ابراز عصبانیت کرده بودم. خیلی با لحن تندی حرف زدم. لابد کلی دارد دلش برایم می‌سوزد. این‌ها را بگویم که بداند شوخی‌ام گرفته. بماند که هنوز فکر بلیط‌ها جگرم را خون می‌کرد. متاسفانه به طور جدی سعی نکرده‌ام با موبایل به اینترنت کانکت شوم. همیشه از این وسیله برای زنگ زدن و اس‌ام‌اس و دست آخر ِ آخرش برای مقایسه‌ی ساعت‌های نقاط مختلف جهان استفاده کرده‌ام. اصلاً نمی‌دانم می‌شود با این گوشی و این خط ایرانسل کانکت شد یا نه. وقتش رسیده که یاد بگیرم. در این شرایط می‌توانستم کلی گودر کنم و غُر بزنم. کجا بهتر از گودر برای غُر زدن. غُر می‌زنی، لایک می‌گیری، شِر می‌شوی، و دست آخر هم همه‌ی شروورهایت مدفون می‌شود زیر هزار آیتم رنگ و وارنگ.

صدای خداحافظی‌ کردن‌شان می‌آید. عمه‌ام می‌گوید به من هم سلام برسانند. مادرم می‌گوید بزرگواری‌ عمه‌انی‌هایم را می‌رساند به من.
چند لحظه بعد خواهرم در ِ حمام را باز می‌کند و می‌گوید دیونه‌ای! بیا بیرون. موبایل مادرم دستش است و دارد می‌خندد.
ساعت نُه بود، البته به وقت دهلی.

 

۵ نظر:

Mohsen گفت...

این فیلم رو میشه جایی رو اینترنت دید؟

Hel. گفت...

نمی دونم

درخت ابدی گفت...

خولاصه، آورین:)
توصیف جزئیاتت رو دوست دارم.
ساعت دهلی به خاطر دیر شدنت بود یا دلیلی داشت یا نداشت؟

مجيد گفت...

lol
عالي بود!خيلي!

Hel. گفت...

به درخت ابدی:
:) نه دلیل خاصی نداشت، خواستم یه کم به خاور دور نزدیک بشم به جای اروپای تکراری؛ خولاصه اینجوریا.

به مجید:
تنکس :)

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com