اتوبوس خلوت بود اما به هر ایستگاه که میرسیدیم راننده در عقب را هم باز میکرد، چون من وسط اتوبوس ایستاده و با دستهای عرق کرده میلهای را گرفته بودم. وقتی حالم خوش نیست مسافت و زمان از دستم در میرود. مجبور بودم همانجا بایستم تا اتوبوس از ایستگاه دانشگاه رد نشود. این دومین رانندهْ اتوبوس ِ خلوتی است، که اینطور کـُفرش را در میآورم. آن رانندهی دیگر حرف میزد. میپرسید پیاده میشی؟ و من میگفتم نه؛ که ماجرایش به خیلی وقت پیشها برمیگردد. این یکی اما فقط بلد است دندان قروچه کند و کلید باز باز و بسته شدن در را فشار بدهد. بالاخره با صدمین بار ِ باز شدن در، من هم پیاده شدم. در چنین شرایطی اصلاً نمیخواهم بین مردم باشم. احساس میکنم همه به من نگاه میکنند. احساس میکنم لباسم تنگ است. نمیخواهم دیده شوم. نمیتوانم نگاهها را تحمل کنم. یک همچین توهمهایی میآید سراغم این جور وقتها.
دم پل عابر پیاده یک جوانک هفده-هجده سالهی چشم روشن ایستاده و به من میگوید خانوم اخمو، کجا با این عجله؟ و هار هار میخندد. دلم میخواهد بزنمش. نه فحش و نه کتککاری الکی، میخواهم آن قدر بزنم تا بمیرد. نه، نمیرد، زنده بماند و عبرت بقیه بشود. هیچی نمیگویم و سعی میکنم قیافهام حالت قبلیاش را حفظ کند. کفشهای دردناکم توی پلههای پُل، دردناکتر میشوند. زخمهای قبلی با هر پله شدیدتر درد میگیرند. خودم را مستحق درد میدانم و محکمتر قدم برمیدارم. بیچاره پاهای نازنینم؛ زورم به هیچی نرسیده، به آنها میرسد.
حالا دیگر وسط محوطهی دانشگاه هستم. دور و برم هیچ در و دیواری نیست. فضای اطرافم خالی است. گوشه و کنار گروههای دو یا چند نفری دانشجوها ایستادهاند، یا نشستهاند. هنوز آن توهم با من است. حس ِ نفرتانگیز ِ زیر ذرهبین بودن. کاش توی یک اتاق در بسته بودم؛ کاش در خانه مانده بودم؛ حالم بهتر میشد. پسری با تیشرت راهراه سفید و سرمهای با سرعت از کنارم رد شد و جلو زد. دارد سعی میکند به کلاسش برسد، اما من چی؟ کلاسم را از دست دادهام و برای از دست ندادنش هم هیچ تلاشی نکردم. ریلکس و آرام راه میروم و به راههای سفید و سرمهای لباسش نگاه میکنم که با هر قدمی که برمیدارد از اینور به آنور موج میخورند. شاید هم یکنفر دارد عقبتر از من راه میرود و به پشتم نگاه میکند ولی افکارش مثل من اینقدر سادهلوحانه و دربارهی درس و کلاس نیست.
میخواستم امروز نیایم دانشگاه؛ آمدم تا مادرم چیزی نپرسد. فکر خوبی بود که زیر میز تحریر قایم شوم و یک ملافه بکشم روی سرم. آنجا به اندازهای که یک نفر در قد و قوارهی من بتواند چمباتمه بزند جا هست، البته به شرطی که هیچ حرکتی نکند. موقعیتش هم طوری ست که کسی تا دو قدم وارد اتاق نشود به آنجا دید ندارد. پس میشد که مادرم بیدار بشود و مثل هر روز بیاید در اتاق سرک بکشد و ببیند که نیستم؛ بعد فکر کند که قبل از بیدار شدنش من رفتهام، ساعت نه و نیم که رفت من بیایم بیرون و انگار کنم که نیستم. یعنی نه تلفن جواب بدهم و نه در را باز کنم. متاسفانه وقتی به فکرم رسید که قبلش مادر مرا در آشپزخانه دیده بود و این پلان نمیتوانست عملی باشد.
کمی دیر بیدار شده بودم. اگر عجله میکردم با چند دقیقه تاخیر به کلاس میرسیدم، اما عجله نکردم. نمیتوانستم تحمل کنم که استاد با ورود من چند دقیقه با مضمون اگه قراره دیر کنید اصلاً نیاید سخنرانی بکند. من هم بعد از آن سخنرانی بنشینم تندتند نُت بردارم از چیزهایی که نمیفهمم. آنجا، در محوطهی دانشگاه، در حال فرار بودم از مادرم، استادم و درسم. چیزهایی که به زودی مجبور خواهم بود با آنها مواجه شوم؛ چه بخواهم و چه نخواهم روز ِ امتحان و پروژه هم میرسد.
قرار بود بروم لئو را ببینم. دلم برایش تنگ شده. قرار گذاشتهام و چندبار موکول کردهام به بعد. نخواستم در دورهی ناخوشاحوالی مرا ببیند. بهانههای الکی و صدتا یک غاز آوردم. کاش بهانههای بهتر و باورپذیرتری جور میکردم. به هر حال فرقی نمیکرد. او حالم را میفهمد و حتی الکی بودن بهانههایم را به رویم نمیآورد.
در تریا هستم و دارم یک بطری نیملیتری آبمعدنی از یخچال برمیدارم. خانم فروشنده یک چشمش به من است و یک چشمش به صفحهی موبایلش. زود باقیپولم را برمیدارم و میروم بیرون. از پنجره صدای داد زدنش را میشنوم که میگوید گوشی رو بدید به آقا رضا… نه من نمیگم چرا اومده اونجا، حرف دیگه باهاش دارم… (این جملهی آخر را بلندتر داد میزند). از خودم میپرسم من بدبختتر هستم یا او؛ جواب میدهم او. بعدش به جوابم این را اضافه میکنم که نمیشود مقایسه کرد. نوع و جنس ِ بدبختیهایمان فرق دارد. دو چیز غیرهمنوع را که مقایسه نمیکنند.
این موقع از روز سالن مطالعه خلوت است؛ میتوانم یک گوشهای برای خودم بنشینم و چند ساعتی مشابه شرایط ایزولهی زیر میز تحریری را که به آن احتیاج داشتم بگذرانم. در راه عبور از سالن باید از میان بیست-سیتا دانشجو که منتظرند امتحانشان شروع شود رد بشوم. چند ثانیهی عبور از میان جمعیت ِ کتاببهدست، با سختی و عذاب میگذرد. فراز و فرودهایم باعث تعجب خودم است. وقتی سر ِ کیف هستم برای امتحاندارها آرزوی موفقیت میکنم. توی خیابان به بچهها لبخند میزنم و به گربهها سلام میکنم. متلکگوها را به چشم برادرهای پرانرژی و شیطانم میبینم که از بدِ روزگار یککمی بیادب شدهاند. آن وقت، حالا… کارد بزنی خونم در نمیآید، فقط از دست همان پسرک ِ دَم پُل. چیزهایی که در سرم میچرخید فقط همینها نبود، البته قسمت عمدهاش را گفتم (یا شاید نگفتم) که خُب توضیح همهاش از حوصلهی من و البته شما خارج است.
حالا که دارم اینها را مینویسم در سالن مطالعه نشستهام و تازه دختری آمده درست روبروی من بساطش را پهن کرده است. حالا هم بوی پرتقال راه انداخته؛ ناشتا هستم و از بوی پرتقال دارد حالم بهم میخورد. با حالت چشمغره –همانطور که رانندهی اتوبوس نگاهم میکرد- نگاهش میکنم. ابروهایش را خیلی قشنگ اصلاح کرده و از پشت فریم عینک ظریفش خوشحالتتر هم به نظر میرسند. لبخند میزند و میگوید بفرمایید، میگویم نوش ِ جان. هشت قرص –لطفاً نپرسید چه قرصی- میریزم روی کاغذهایم. یکی یکی میخورم و با هر کدام یک قلوپ آب از بطری آبمعدنی. میگوید نخور! میگویم چیزی نیست. دستپاچه و گیج وسایلش را برمیدارد و میرود سر یک میز دیگر.
هدفون برمیدارم و شعری از سهراب سپهری گوش میدهم که با صدای خسرو شکیبایی است و سهراب یکروزی در بهار یک سالی در بابل گفته بود: و من مسافرم ای بادهای همواره… و امروز شکیبایی در گوش من میگفت و یکجوری میگفت:
…و من مسافرم ای بــــــــاد های همواره…
که پنجرهها به هم میخوردند و شیشههایشان میلرزید و چندتایی هم میشکستند. پنجرههای سرم، پنجرههای معدهام، و هر پنجرهای که بوده و هست. پردههای سبـُک هم دیوانه شده بودند و میرقصیدند.
۲ نظر:
يادم مياد ترم 3 رو تماما اين طور گذروندم!
صداي پا مي آيد....عبور بايد کرد!
عبور کن!
:)
اوهوم... باشه، عبور میکنم، من مسافرم.
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com