12a.m: سفیکسیم + کلداکس
8a.m: کلداکس
12p.m: سفیکسیم
4p.m: کلداکس
12a.m: سفیکسیم + کلداکس
از فردا یادم نمیرود و مرتب قرصهایم را میخورم. نباید از این بدتر شود. باید قبل از عید خوب شده باشم و تعطیلات کوفتم نشود. احساس میکنم سرم روی تنم سنگین است و بیحالی باعث میشود ساعتهای طولانی گوشهای چمباتمه بزنم و به در و دیوار نگاه کنم. متاسفانه مدام ساعتها را یادم میرود. الآن در عنفوان جوانی هستم. وای به حال وقتی که پیرزنی فرتوت و حواس پرت شدم. آن وقت باید حتماً یک پرستار استخدام کنم که راس ساعت مقرر از خواب بیدارم کند، یا تق تق به در حمام بکوبد و بگوید: خانوم، قرصهاتون. من هم قرصهای کذایی را یکی پس از دیگری قورت داده، یک قولوپ آب پشت سرش بنوشم و تشکر کنم. شاید تا آن وقت از این روباتهای پرستار خریده باشم. که به جای گفتن جملهٔ «خانوم، قرصهاتون» بوق یزند یا چشمک بزند یا یکی از این ادا اطوارهای ماشینهای مکانیکی را از خودش در بیاورد؛ و با قر و قمبیل ریاکارانهٔ مخصوص همان ماشینها، قرص را بیاندازد در حلقم و لیوان آب را بیاورد جلو و به آرامی زاویهٔ لیوان را با سطح افق کمتر کند. روزی را میبینم که روبات ِ پرستار دچار مشکل شده و لیوان را روی لباسم خالی میکند. با شرکت سازندهاش تماس میگیرم و به شکایت تهدیدشان میکنم. به اضافهٔ کمی هارت و پورت کهنسالانه. اگر به جای یک قرص، دوتا قرص به خوردم داده بود چه؟ به خاک سیاه مینشانمشان. اوپراتور ِ آن ور خط با بیحوصلگی به حرفهایم گوش میدهد و بعد از تمام شدن خط و نشان کشیدنم میگوید متخصصشان را برای تعمیر میفرستند. او-که روزی صدتا از این تلفنها را جواب میدهد- و من –که ماهانه با صدتا از این جور کمپانیها تماس میگیرم و غُر میزنم- میدانیم که اینجانب، جز اینکه منتظر تعمیرکار شرکت بمانم کاری از دستم بر نمیآید. آن زمان شاید به دلیل تنهایی زیاد به این جور تلفنها به عنوان سرگرمی نگاه میکنم. تلفن کردن به اپراتورها و درد دل کردن ِ پرخاشجویانه با آنهایی که احتمالاً برای همین کار استخدام شدهاند. البته اگر نسلشان منقرض نشده باشد و شغلشان به تاریخ نپیوسته باشد.
سرگرمی غمانگیزی است. به هر حال گربه که نمیتوانم نگهداری کنم. تا آن موقع فعالیتهای گروههای رفاه حیوانات خیلی پیشرفت کرده و اگر من یک حیوانی مانند گربه را در محیطی که برای زندگی یک حیوان با ویژگیهای او سازگار نیست نگهداری کنم، نه تنها گربه را از من میگیرند، بلکه جریمهٔ نقدی هم باید بپردازم. از کجا معلوم که طبق لایحهٔ فلان ِ حمایت از حیوانات وحشی به دو-سه سال حبس تعزیری محکوم نشوم. بماند که قرار دادن گربهها در ردیف حیوانات وحشی، چقدر برایم غیر قابل قبول است. با این حساب چه بخواهم، چه نخواهم، نگهرداری هر گونه جانوری برایم غیرممکن خواهد بود. باید تنها مونسم همان روبات باشد. ما تا آن روز و آن ساعت دوستان خوبی برای هم شده بودیم، اما به خاطر آن عمل خجالتآورش با او قهر کردهام و دیگر به او اعتماد ندارم. کسی که آن طور لیوان را روی لباسم برگرداند و چه بسا تا به حال هم چند باری دوتا-دوتا قرصها را به خوردم داده باشد تا زودتر از دستم خلاص شود.
اوایل برای ارتباط با او دچار مشکل بودهام. او حرف نمیزده و اگر هم چیزی میگفته، همانهایی بوده که برنامهنویسش بهش دیکته کرده بوده است. نمیتوانستم با او چندان احساس راحتی کنم. نمیتوانستم او را دارای درک و احساس و اختیار و انتخاب بدانم. هیچجوره باورم نمیشد که این موجود نیمه فلزی همچین تواناییهایی داشته باشد. بعد از گذشت چند روز برای ایجاد صمیمیت بیشتر هم که شده توانستم خودم را تا حد او نزول بدهم. خودم را مثل او میدیدم. هر چه باشد برای هر دو کدهایی نوشته شده که طبق آنها عمل میکنیم -هر چند برنامهنویس من باهوشتر و بسیار باتجربهتر است-. و من موجودی شبیه همان روبات هستم، با لبخندها و حرفهای القا شده توسط برنامهنویس ِ بزرگ. چنین تصوری مرا به روبات نزدیکتر میکرد. با هم حرف میزدیم و برایش از جوانیهایم تعریف میکردم. از خاطرات مدرسه و دانشگاه، از انتخابات، از شیطنتهای جوانی و دوستپسرهایم، از کار و بار و شغل و آرزوهایی که آن موقع در سر داشتم. او هم با صبوری گوش میداد، ولی هر چه فکر میکرد خاطرهای یادش نمیآمد. با سرخوردگی به خودم میگفتم کاش یک خاطرهدارش را خریده بودم. به هر حال با هم روزگار میگذراندیم و با آگاهی از اینکه هر دوی ما طبق کدهایی که برایمان نوشته شده عمل میکنیم؛ گپ میزدیم و چای میخوردیم-یک چاییخورش را خریده بودم-. دانستن این موضوع تا حدی خیال هردو طرف را راحت کرده بود –البته برای برقراری ارتباط عاطفی، وگرنه او همچنان نتوانست خاطرهای به یاد بیاورد-. اگر هم خاطرهدارش را میخریدم، مطمئن بودم که هیچکدام از خاطرههایش، هر چقدر هم که بامزه و جالب بود باز هم مرا سر ذوق نمیآورد چون میدانستم همه اینها را همان برنامهنویس برایش طراحی کرده. و البته باور این مطلب که احتمالاً خاطرات من هم کمابیش از همان جنس است، میتوانست برایم خیلی گران تمام شود. نمیخواستم چنین اتفاقی بیافتد، پس احتمالاً هیچوقت روبات خاطرهدار نخریدم و یا به سایت کمپانی ِ روباتم نرفتم تا ۲گیگ خاطرهٔ FW۴۰۰ بخرم و حداقل هفتهای یکبار آپدیتش کنم تا خاطرات تکراری برایم تعریف نکند. نه هرگز چنین کاری نمیکردم. ترجیح میدادم سکوت بیجانش را تحمل کنم تا اینکه به این نتیجه برسم که خاطرات ِ خودم واقعی نبوده.
احساس میکنم جملاتم خیلی طولانی و کشدار شده است و دارم پر حرفی میکنم. از این بابت عذر میخواهم و خواهش میکنم درک کنید که الآن در موقعیتی نیستم که بتوانم اندازهٔ جملات را کنترل کنم یا هیچ تسلطی به مطالبی که میگویم داشته باشم. با نگاهی به صفحهٔ مانیتور این را هم فهمیدم که پاراگراف طولانی شده و ممکن است برای خواننده ملالآور باشد. علاوه بر همهٔ اینها مطالب خیلی پراکنده است. کاری که حالا از دستم بر میآید استفاده از ویراستباز است؛ بیشتر از آن نمیتوانم روی ویرایش وقت بگذارم –اصلاً حالش را هم ندارم، میدانید که حسابی مریض شدهام-. میخواهم زودتر تمامش کنم و روی Publish کلیک کنم. این یک جور نیاز روانی است که نمیدانم نام تخصصی آن در علم روانشناسی چیست و اصلاً نامی دارد یا نه؛ من اسمش را میگذارم نیاز به کلیک کردن ِ پابلیش. باید این را هم اضافه کنم که این موضوع با نیاز یا تمایلِ به مطرح بودن یا فراموش نشدن یا ارتباط با دیگران کاملاً متفاوت است. من نمیتوانم توضیح بیشتری دربارهاش بدهم، و آن را به روانشناسان آینده واگذار میکنم که برای توضیح ِ آن، پای چهارتا هورمون ِ سختتلفظ را وسط خواهند کشید؛ البته اگر توضیحی وجود داشته باشد. (در حال نوشتن این پاراگراف داشتم ادای سلینجر را در میآوردم که گاهی وسط نوشتههایش یک همچین توجیههایی میآورد. گفتم که بعدش نخواهید مچم را بگیرید.)
ساعت یک و سی دقیقه است. یک ساعت و نیم از وقتی که باید سفیکسم و کلداکس میخوردم گذشته. همین حالا نوشتن را متوقف کردم و رفتم لیوان آبی آوردم برای قرصها. در راه آشپزخانه و وقتی که آب خنک از آبسرد کن توی لیوان میریخت و صدای شُرشُر میداد به دوست ِ رباتم فکر میکردم که در حال حاضر احتمالاً اجزای سخت افزاری ِ تشکیل دهندهاش هنوز از اعماق معادن و چاههای نفت و جنگلهای دستنخوردهٔ امروزی استخراج نشده؛ چرا راه دور برویم؟ شاید هم اهرمی که مسئول کج کردن لیوان بود مواد اولیهاش از بازیافت همین کیبوردی که زیر دست شما است تامین شود. البته ایدههای نرمافزاریاش هنوز در ذهن برنامهنویس ما که الآن در سنین ۴ تا ۶ سالگی است شکل نگرفته. برنامهنویس آینده در این لحظه دارد عروسک یک چشمش را روی زمین میکشد و به سمت اتاقی میرود که در آن مادرش در حال مرتب کردن روتختی است، تا از او بپرسد خدا کیست و کجاست.
۷ نظر:
نوشتهای با حال و هوایی علمی-تخیلی. ساختارش خوب دراومده. فضای سرد و ملالآورش با دورهی بیماری متناسبه
خدا رو چی دیدی، شاید تا اون موقع گربهها هم حق انتخاب پیدا کردن و از رُبات نجات پیدا کردی.
من یاد اون فیلم معروف چاپلین افتادم که رُباتش قات زده بود
:)
نون تو ساینس فیکشنه. :))
دوست دارم اینجوری نویسی رو امتحان کنم یه مدتی شاید،
مرسی.
(شوخی دوستانه)
پیشنهاد میکنم به مصرف منظم دارو ها همینطور ادامه دهی...اوضاع را وخیم میبینم!
(جدی دوستانه)
امیدوارم آن مادر مهربان جوابهای مناسبی به کودک 5،6 ساله اش راجع به کی و کجا بودن خدا بدهد. همین موضوع میتواند بر طراحی های آینده ی او تاثیرات تایین کننده ای داشته باشد و اصلا تایین کننده ی هدف او از طرح هایش باشد. عملکرد آن مادر و نیز چیزی که در ذهن درخت جان از این گونه روباتها تداعی شده(روبات چارلی)، ما را نگران آینده ات میکند!
امید که با رسیدن هر چه زودتر به پایان این کسالت، فضای دوست نداشتنی این تخیل جای خودش را به آینده ی بهتری بدهد. مثلا...
پیر زنِ خوشحالی که در کلبه اش با یکی دوتا از نوه هایش(باقیشون خونه نیستن اون موقع) نشسته و ناگهان با صدای شکستن شیشه ی پنجره از جا میپرد و سرا سیمه جلوی در میرود تا ببیند کدام آدم عوضی آن شی را به پنجرا اش کوبیده و با دیدن دوستان مشنگش(یکیشون احتمالا خودم باشم) که برای کرم ریختن و خوش و بش به سراغش آمده اند مواجه میشود.
نیشش مقداری بازتر از قبل میشود...
بیرون میرود و با آنها روی چمنها پهن میشوند و در حین شوخیهای گاهن بی تربیتیشان، یکی از نوه هایش را روی درخت ابدیِ حیاط(ت) میفرستد که برایشان میوه بچیند...
و نوه ی دیگر را برای کمک به شیشه برِ پیری که دوستان برای کمک به درامد آن روزش از قبل همراه آورده اند...
میگم..............قرص اضافه خدمتتون هست؟!
به چیز:
مرسی از این تخیل بامزه :)))
بهترم الآن. آینده هم بهرته الآن. :)
تصحیح اشتباه پیام خودم :
دو کلمه ی "مواجه میشود" اضافیه و دلیلش هم با مشاهده ی نمرات درس انشا در کارنامه های اینجانب کاملا قابل درک خواهد بود...
قرص خوردن تو واقعیت حالم بد میکنه.. اینم که خوندم حس کردم مشتم پر قرصه و دارم فکر می کنم چطور ببلعمشون :))
به مهتا:
سعی میکنم از این به بعد چیزی پابلیش نکنم که کسی حس کنه مشتش پر قرصه :)
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com