۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

گره

چهارزانو نشسته‌ام. تاپ قرمز تنم است. یک مقداری کاموا جلوی رویم ریخته روی زمین، که دارم سعی می‌کنم آن را گولـّه کنم. یک گوله‌ی کوچک درست کرده‌ام. آن نخ کاموا –نخ شاخص- که به گوله‌ی کوچکم وصل است را دنبال می‌کنم تا از میان آن انبوه نجاتش دهم. تا یکجایی می‌روم تا اینکه یک توده می‌بینم که وسط آن یک گره‌ای، چیزی باید باشد. سعی می‌کنم توده را از هم باز کنم تا بتوانم رد ِ نخ ِ شاخص را دنبال کنم. خوب است، دارد درست می‌شود… نه… یک نخ دیگر را با شاخص اشتباه گرفته بودم. عیبی ندارد. از اول… گره خیلی کور است. هیچی نمی‌بیند. با چشم، نخ ِ شاخص را دنبال می‌کنم که ببینم از کجا به آن گرهِ می‌رسد. بالاخره حلش می‌کنم. گره باز می‌شود. خوشحال می‌شوم. ولی با باز کردن این یکی، یک گره دیگر، یک جای دیگر ایجاد کرده‌ام. انگار گره اصلی آن‌ورتر است. 
در حالی که نخ شاخص را در دستم گرفته‌ام با خودم می‌گویم که باز کردن این چند ده گره کوچک فایده ندارد. باید دنبال اصلی بگردم و از آنجا نخ شاخصم را پیدا کنم. باید از مرکز شروع کنم به حل کردن گره‌های کوچک‌تر. اصلاً شاید نیاز باشد این نخ شاخص را ول کنم! اگر لازم است، این کار را می‌کنم، ولَش می‌کنم. ولی من هنوز نمی‌دانم آن گره اصلی کجاست تا این نخ شاخص را علامتی بگذارم، گره اصلی را باز کنم، و نخ شاخص تازه‌ای آنجا پیدا کنم. کاش بدانم آن گره کجاست؛ وگرنه باز کردن این گره‌های فرعی فایده ندارد، هر کدام، درست کردن گره‌های جدید است.

“یک مشکلی، یک‌جایی هست که نمی‌دانم چیست یا کجاست. فقط می‌دانم هست. حالا با خرده دانسته‌هایم که به آن‌ها مطمئن هستم، ایستاده‌ام. دقیقاً نمی‌دانم باید چکار کنم. آن چیزهایی که به آن‌ها مطمئنم، همان نخ شاخص هستند که حتی به آن هم شک دارم و شاید بخواهم عوضش کنم.”
تمام حرفی که می‌خواستم بزنم بین همین دو گیومه است؛ آن تاپ قرمز هم نکته‌ی انحرافی‌اش بود.

***

در دبیرستان، یک-دو درسم قوی بود. وقتی دوستی می‌آمد پیشم تا سوالی بپرسد، هیچوقت نمی‌گفتم نمی‌دانم. جزوه را باز می‌کردم و شروع می‌کردم به توضیح دادن. میان توضیحاتم به یادداشت‌های جزوه نگاه می‌کردم، سعی می‌کردم گفته‌های معلم را به یاد بیاورم و کمی هم –نیوتن مرا ببخشد- فی‌البداهه نکته و نظریه می‌دادم. اتفاقی که می‌افتاد یکی از این چند حالت بود:
1- دوستم متوجه مطلب نمی‌شد و من هم نمی‌فهمیدم و آخرش می‌رفتیم پیش معلم‌مان.
2- خودم موضوع را می‌گرفتم و تازه برایم روشن می‌شد، اما نمی‌توانستم برای دوستم توضیح بدهم و او مشکلش برطرف نمی‌شد.
3- خودم اصلاً نمی‌فهمیدم دارم چه می‌گویم اما یکهو می‌دیدم که دوستم خوشحال شد و گفت مرسی و رفت.
4- هر دومان مطلب را می‌فهمیدیم و خوشحال و خندان می‌شدیم.

“آن چیزی را که گفتم نمی‌دانم کجاست و موضوعش چیست را، سعی کرده‌ام اینجا، برای شما، توضیح بدهم –شاید فقط اینبار نه، بلکه همیشه همین کار را کرده‌ام-؛ به این امید که خودم بتوانم بفهمم‌اش.”
همه‌ی حرفی را که می‌خواستم در پاراگراف قبلی بگویم همین بود. اینکه گفتم دبیرستان به این خاطر بود که من فقط آن روزها آن‌طور درس می‌خواندم. این روزها، شب امتحانی هستم.

***

این سوسک‌ها را دیده‌اید که یک مسیر کوتاهی را راه می‌روند؛ بعد چند لحظه‌ای توقف می‌کنند و دور و برشان را نگاه می‌کنند، شاخک‌شان را اینور و آن‌ور تکان می‌دهند تا موقعیت‌شان را شناسایی کنند، ببینند دنیا دست کیست و باد از کدام‌ور می‌وزد؟ لابد دیده‌اید. نمی‌دانم وقتی حرکت می‌کنند، به نتیجه‌ی مطلوب رسیده‌اند که به راه می‌افتند، یا پیش خودشان گفته‌اند حالا بریم فعلاً، وا نسّیم، خطرناکه.

“یکسال است که دارم اینجا با سرعت 1.6پست در هفته، می‌نویسم. حالا حسم این است که حرف‌ها را همه زده‌اند و من حرفم نمی‌آید. سعی‌ام بی‌فایده بوده، حالا دارم سعی نکردن را امتحان می‌کنم. دارم شاخکم را تکان می‌دهم.”
منظورم از این پاراگراف این بود که ممکن است، تا مدتی، اینجا، عکس و نقل قول ببینید.

 

۵ نظر:

hossein mohammadloo گفت...

همین روزمره نویسی ها و خاطره ها چشه مگه ؟؟ توش کلی تجربه و نکته در میاد برای خواننده ها

درخت ابدی گفت...

خیلی خوب بود.
اما لطفا وقتی عکس می‌ذاری، شرح عکس هم بذار. منظورم یه توضیح کوچیکه یا حتا بلند.
(بالاخره فهمیدم ایراد از کجا بود. البته کلک‌رشتیه، ولی جواب می‌ده. فایرفاکس!)

Hel. گفت...

به حسین محمدلو:
Coming soon

به درخت ابدی:
ممنون.
(کلک رشتی تو کارای حوزه‌ی IT جواب می‌ده معمولاً :)

Morteza گفت...

از اون کلافها چیزی نفهمیدم ...
از قضیه دبیرستان خیلی خوشم اومد ... چون من خودم تا الآن همین جوری ام ... دقیقا همون چهارتا حالت برام پیش میاد...
قضیه سوسک و سرعت 1.6 و اینها رو هم بی خیال شو

Hel. گفت...

سعی نمی کنم بی خیال شم. که این سعی نکردن قسمتی از فرآیند سعی کردنه در واقع.

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com