تعدادمان زیاد است، لباسهای کتان آبی پوشیدهایم. در یک اردوگاه نظامی هستیم. قرار است ما زندانیان را یک بار دور اردوگاه بدوانند و آخرین وعدهی غذاییمان را بدهند و بعد، اعدام کنند. حین دویدن چند نفر میافتند. چهرهها خسته و برافروخته است. بالاخره تمام میشود. حالا دم در سلف تجمع کردهایم. بعضی به در میکوبند و فریاد میزنند. عجله دارند. در آن گیر و دار نسرین را میبینم. او هم در صف است. به انتهای صف که میرسیم میپرسد ژتون داری؟ جیبهایم را میگردم. چیزی نیست. فکر میکنم در کیفم جا گذاشتهام. همان جاها را میگردم. بالاخره کوله پشتی تکه پاره و کهنهای پیدا میکنم و یک برگهی کوچک سبز رنگ را که رویش نوشته ژتون، از جیبش بیرون میآورم. همه غذایشان را گرفتهاند و روی صندلیهای سلف نشستهاند. دیگر مسئولی آنجا نیست که از او غذا بگیرم. از این ور و آن ور گاهی صدای جار و جنجال مسئولین میآید که همدیگر را صدا میزنند تا جمع شوند و مشکلی را بررسی کنند. مثلاً یک نفر نوشابه اضافی گرفته و حالا میخواهند از روی تطابق کد شخص و نوشابه، فرد خاطی را پیدا کنند. ظرف خالی دستم است و سرگردانم. به این و آن میگویم غذای مرا بدهند، ژتون هم دارم؛ هیچکس صدایم را نمیشنود.
بالاخره یکنفر پیدا میشود. میگوید کمی طول میکشد. میگویم عیبی ندارد. ناهار را میگیرم و به بقیه ملحق میشوم. بقیه تقریباً غذایشان را تمام کردهاند. اما نسرین افسرده نشسته و لب نزده. فاطمه –مثل همیشه- در حال چرند گفتن و بافتن قصههای صدتا یک غازش است، که میپرم وسط حرفش و میگویم: من هنوز آمادگیشو ندارم… همه ساکت میشوند و با تعجب نگاهم میکنند. نسرین سرش را به علامت تائید تکان میدهد و چند قطره اشکش را پنهان میکند. شروع میکنم به خوردن. با اشتها آخرین غذای عمرم را میخورم. شوید پلو است با چند برگ سبزی و بستنی اسپیرال طالبی و بیسکویت با بستهبندی نارنجی. بیسکویت نسرین با مال من فرق دارد. میپرسد این چه جور بیسکویتی است؟ از کجاست؟ پشت بستهی نارنجی را میخوانم. ننوشته که مید این (made in) کجا است، اما مسافتی که طی شده تا این محصول به اینجا برسد، ذکر شده: 122کیلومترش در ایران بوده و 500کیلومتر در ترکیه.
چند نفر بنا میکنند به زبان ناشناسی آواز خواندن و آکاردئون زدن. همه با شوق گوش میدهند، انگار نه انگار که قرار است بمیرند. نسرین با همان بغضش میگوید فکر کنم باید خوب گوش کنیم. راست میگوید. یاد نوتی میافتم که قبلاً در گودر خواندهام. همان که میگفت میداند چطور خواهد مرد: دارد با هدفون آهنگ گوش میدهد که با ماشین تصادف میکند، فقط میخواهد بداند سر کدام آهنگ.
افراد باقی مانده در سالن سلف در پایان آهنگ کف و سوت میزنند. من میزنم زیر گریه. نسرین همان طور نگاهم میکند.
چند نفر میآیند و مرا با خودشان میبرند دم یک دریچه که روی زمین است. یک آقای بسیار خوش تیپ که معلوم است یکی از مسئولان رده بالاست، به من میگوید که باید بروم زیر آب و یک دستگاه را پیدا کنم و چند سیم را روی دستگاه کذایی جابهجا کنم، و او برای این آنجاست که برای من توضیح بدهد که باید چکار کنم. تازه میفهمم همهمان در کشتی غول پیکری هستیم، که روی دریای مدیترانه است (از روی اطلاعات روی بستهی بیسکویت این را فهمیدم). شروع میکند گفتن که پورت فلان سیم را باید عوض کنم و یک سیم سفیدرنگ که شبیه هدفون است به من میدهد و میگوید که این را هم باید متصل کنم به پورتی که زیر همان قبلی است. تلفنی آخرین دستورات و توضیحات را از بالادستیهایش میگیرد. حین حرف زدن گاهی گوشی را از خودش دور میکند، انگار که شخصی آن طرف خط دارد فریاد میکشد. یک بار دیگر توضیح میدهد که باید چکار کنم. وقتی دارم وارد دریچه میشوم میگوید” ترس گیاهیه که قبل از اینکه بفهمی دست و پاتو میگیره و فلجت میکنه” میگویم من تا چند ساعت دیگر میمیرم پس چیزی وجود ندارد که از آن بترسم. تا آن پایین میروم، تا کف دریا، درست زیر کشتی. آن وسیله را که تقریباً به اندازهی یک کف دست است و یک شیلنگ ارتجاعی سفید به آن متصل است، پیدا میکنم. میترسم به آن دست بزنم. میترسم که دستم بلرزد. یادم میافتد که نترسیدن خیلی مهم است. این دستگاه یک جور مواد رادیواکتیو دارد که با کوچکترین لرزش و اشتباهی میتواند کارمان را بسازد. به این فکر میکنم که هر اتفاقی بیافتد برای من فرقی نمیکند. پورت سیم را عوض میکنم؛ هدفون سفید را نمیدانم دقیقاً باید به کجا متصل کنم، شک کردهام. میتوانم امتحان کنم تا ببینم به کدام پورت میخورد، اما این کار خطرناک است و میتواند باعث نشت مواد رادیواکتیو بشود. بالاخره یکی از پورتهای روی دستگاه را انتخاب میکنم و هدفون را همان جا متصل میکنم. درست است. همان بود.
دریا روشن است. کاملاً روشن و آبی است. مرجانها زیر نور خورشید میدرخشند.
برمیگردم بالا. هیچکس نیست، نه راهنمایی، نه ماموری. هیچکس.
۲ نظر:
زندگی دوباره
حتا بیشتر :)
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com