۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

و این خوب است

در حال خواندن صد و دومین پستی هستید که در این وبلاگ منتشر شده. (یادم رفت که برای صدمین بنویسم.)

وقتی روی کریئیت ئه بلاگ کلیک کردم، فکر نمی‌کردم هشت ماه بعد در حال گاز گرفتن زمین باشم از زور نیافتن سوژه. فکر نمی‌کردم در حال تجربه‌ی چیزهای جدید باشم و همه چیز اینقدر هیجان‌انگیز باشد و مای‌دیز به یکی از بخش‌های مهم زندگی‌ام تبدیل شده باشد. احساس می‌کنم از هلن راضی هستم وقتی که مطلبی را می‌نویسم که به دل خودم می‌نشیند. و این واقعاً مهم است. اصلاً به ذهنم خطور نمی‌کرد که امروز در قفسه‌هایم، لای کتاب‌های درسی و غیردرسی‌ام، آخر جزوه‌هایم، توی کشو و زیر کیبوردم پر از یادداشت‌های ناخوانا و کمرنگی باشد که گاهی یکی-دو پاراگراف هستند، گاهی دو-سه صفحه.

از خوشی‌هایت بنویسی و خوشحال‌تر شوی. از ناخوشی‌هایت بنویسی و آن‌ها را به اشتراک بگذاری با خواننده‌ها و از شدتش کم کنی. آرزویی را بنویسی و صد بار بخوانی و با هر بار خواندنش دلت غنج بزند. گاهی وقت‌ها شخصی بدجوری تحویلت بگیرد و از خوشی خودت را بندازی روی تخت و توی هوا دست و پا بزنی و با صدای آرام جیغ ممتد بکشی. حس کنی کرخت هستی وقتی مدتی از آخرین پستت می‌گذرد و تو هنوز درگیر چندتا سوژه هستی که نمی‌دانی چکارشان کنی. نمی‌دانی بنویسی یا نه. نمی‌دانی چطور بنویسی‌شان. یک بازی به پا کنی. گاهی که حالت خوش نیست دستت را بگذاری روی کیبورد و آن را برنداری تا وقتی حالت خوب شود. گاهی یکی از این نوشته‌ها را ویرایش و پابلیش کنی. گاهی یک کامنت روی یک مطلب قدیمی و خاک‌خورده دلت را خون کند. در یخچال را باز کنی و به طبقاتش نگاه کنی درحالی که داری به طبقات ساختمانی فکر می‌کنی که قرار است جز نوشته‌ات شود. صبحانه می‌خوری و به این فکر می‌کنی که مطلب قبلی چه مزخرف و متظاهرانه بود. مسئول کپی و پرینت دانشگاه دارد ازت می‌پرسد که چند سری کپی کند و تو جواب نمی‌دهی چون سخت در فکری که پست بعدی چی باشد. از پله‌های پل هوایی، هن و هن بالا می‌روی و به وبلاگت فکر می‌کنی. دزدکی سیگار می‌کشی و جلوی آینه ژست می‌گیری درحالی که داری جمله‌ها را توی ذهنت مرور می‌کنی تا یادت نرود و بعد بتوانی بنویسی‌شان. از استخر بیایی بیرون و در مسیر برگشت صدایت را ریکورد کنی تا بعداً بنویسی. همه این‌ها یک جور هیجان ملایم و یکنواخت به زندگی آدم می‌بخشد که خیلی خوب است.

چند بار تصمیم گرفتم مهاجرت کنم و از بلاگ اسپات بروم وردپرس. یک بار هم وسوسه شدم که پرده‌ها را بکشم و چراغ‌ها را خاموش کنم و بگویم مرسی از همراهی‌تان. نمایش تمام است. و شاید با نام و نشان دیگری به حیات وبلاگی‌ام ادامه بدهم. اما هیچ کدام از این‌ها عملی نشد و امروز هم روی همین استیج هستم.

این روزها کمتر پستی را پابلیش می‌کنم. شاید وسواس پیدا کرده‌ام. بیشتر نوشته‌ها روی کاغذ باقی می‌ماند و تایپ نمی‌شود. بیشتر آن‌هایی که تایپ می‌شود می‌رود که به درافت بپیوندد. کمتر کامنت می‌گذارم و کمتر کامنت می‌گیرم. به هر حال نسبت به مواقع دیگر، احساس رضایت بیشتری دارم. و این خوب است.

۱۵ نظر:

میم گفت...

به سلامتی هشت ماهگی "مای دیز" ... چیرززززز!!
خداییش این همه مراحل داره تا یه پست پابلیش بشه؟!
با این حساب من باید برم یه دوره آموزشی ببینم...
آخه اینجوری که تو تعریف کردی و این همه ژشت و فکر و حالت و سوژه و ... می خواد، اگه رستم هم باشی همون ورودی خوان اول جا میزنی!!
...
...
حاالا بنویس و دچار افسسردگی وبلاگی هم نشو ، به هرجایی هم مهاجرت کردی،به ملت لینک به ملت بده!
....
و اینکه یه پست آپدیت کردم عریض و طویل به چه اندازه ای!!
کامنت هم برای ملت بار ...!!

مجتبی پژوم گفت...

پایدار باشی هلن بانو...دست مریزاد

پدرام گفت...

تبریک و مرسی ازینکه عکس سردر رو روی یه سرویس وطنی آپلود کردی که بشه بدون فیل.تر شکن دیدش :)

Hel. گفت...

به میم:
به سلامتی بلاگستان. همه ش که نه. ولی بعضی وقتا این مراحل رو می گذرونه در مورد من حداقل. شاید من زیادی وسواسی هستم. :)
می آم می خونم.

به مجتبی پژوم:
مرسی. :)

به پدرام:
هاست خوبیه. irupload.ir
تنکس.

آفتاب پرست گفت...

مباركه
معركع مينويسي هرچه تعريف كنم كمه

راستي رو آفتاب پرست عكس ني ني گي هاي من هست و يه سري مطلب باحال تقريبا 4 روز پيش نوشتم و پايينه اگه بخونيش ممنون ميشم

درخت ابدی گفت...

ایشالا دویست و دومین مطلبت رو جشن بگیری:)
واقعا مدتیه که نوع مطالبت تغییر مثبت کرده و دیگه از اون شلختگی قبلی خبری نیست، کلماتت فکر شده ن و بار ادبی پیدا کرده ن، و کلا خوندنی شده ن. فقط وسواس رو باید مهار کنی، چون می تونه باعث ننوشتن بشه.
موفق باشی:)

خروشچف ماخین گفت...

هممذات پنداری کردم با احساس تعلقی که به وبلاگت داری.. من هم خیلی از این هپروت هایی رو که توش به وبلاگم فکر کردم تجربه کردم..

Hel. گفت...

به آفتاب پرست:
اومدم...

به درخت ابدی:
ایشالا :)
اوه مرسی. الآن سه گیگ روحیه گرفتم. باشه. سعی می کنم گرفتار وسواس نشم. بیشتر از این.

به خروشچف ماخین:
بله. خیلی خوبه. :)

آفتاب پرست گفت...

مي بينم كه شوكه . در عجبيد و يه نگاه عاقل اندر سفيه ش رو بايد بزاريد اونر به ما مي كنيد

ميله بدون پرچم گفت...

سلام
مبارك است...
دزدكي سيگار كشيدن رو خوندم... عكس هايي كه مي خواستي انداختي؟
توي اون آپارتمان يا راهروها هر چي بكشي به پاي من مي نويسنش نگران نباش!

فریق گفت...

خوشحالم که همچنان می‌نویسی و خیلی خوبه که احساس رضایت می‌کنی
خیلی‌ها زود از نوشتن خسته می‌شن

Hel. گفت...

به آفتاب پرست:
هوم؟!

به میله بدون پرچم:
مرسی آقای همسایه.
نه هنوز قسمت نشده برم عکس بندازم. :))

به فریق:
:) من که فعلن احساس خستگی نمی کنم.

پگاه گفت...

سلام هلن دوس جونی خوفی؟
خشل مینویسی با لینکیدن موافقی دوستم؟؟؟؟؟؟

آفتاب پرست گفت...

من آپم و منتظر كاش خوشت بياد

Hel. گفت...

به پگاه:
مرسی :) اما من کلن لینکدونی ندارم.

به آفتاب پرست:
اومدم
مرسی :)

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com