امروز با پنج نفر از دوستان دوران دبیرستان قرار گذاشته بودیم که برویم بیرون. نزدیکترین دیدارمان دورتر از یکسال پیش بود. دو-سه ماه پیش هم تلفنی با یکی از آنها حرف زده بودم، و توی فیسبوک هم برای هم کامنت میگذاشتیم و لایک میکردیم. معذب بودم و فکر میکردم دیگر فاصلهمان زیاد و دوستیمان کمرنگ شده باشد. منتظر یک قرار ملاقات کسل کننده بودم.
با ده دقیقه تاخیر زودتر از همه رسیده بودم. کمکم پنج نفر دیگر هم آمدند. همهشان کمی فرق کرده بودند. خوشتیپتر و اصطلاحاً خانومتر شده بودند. از شر و ور گفتنهای دوران دبیرستان هم خبری نبود. هر کدامشان که میرسیدند، مودب و معقول با هم دست میدادیم و سوالهایی دربارهی واحدهای درسیمان از هم میپرسیدیم.
خبر خوب این است که خیلی زود یخمان وا رفت. تجدید خاطرات شروع شد که: یادت هست فلان معلم بیسار دکمهی لباسش باز بود؛ یا آن روز که ناهار زهرای انسانی را برداشتیم خوردیم، قیافهاش را یادت هست وقتی در ظرفش را باز کرد؛ یا لولهی بخاری که هی میافتاد؛ یا آن روز که گچ ریختیم روی سر فلان معلم، و…
آقای گارسون که آمد سفارش بگیرد کمی دست انداختیم، و ایشان هم بسیار خوششان آمد. شاید فکر کردند داریم خوش و بش میکنیم. هی سفارشمان را عوض میکردیم و اسمهای عجیب نوشیدنیها را با لهجه میگفتیم. حراستهای دانشگاهمان را برای هم تعریف کردیم و مقایسه کردیم که هر کدام چقدر گیر میدهند و بهشان فحش دادیم.
همسرهای آیندهی همدیگر را حدس میزدیم. نوبت من که شد، گفتند که خیلی زور بزنم از اینهایی گیرم میآید که شمع دور و بر خودشان روشن میکنند و دودههای دودکش را جمع میکنند، با آن شعر مینویسند. بعد درصد ترشیدگی همدیگر را تخمین زدیم؛ و چقدر خندیدیم. با ارفاق میشود گفت از جنس همان خندههای دبیرستانی بود.
دربارهی وضعیت دانشگاهها و کنکور ارشد و آیندهی رشتهها حرف زدیم. به این نتیجه رسیدیم که هیچ پخی نشدهایم و نخواهیم شد. دوست مکانیک-شریفیمان را استثناء گرفتیم و گفتیم تا کی میخواهی شاگرد اول باشی؟ چرا بس نمیکنی این مسخرهبازی را؟
یکی از بچهها گفت: در دانشگاه راحتتر هستیم، با این حال، دبیرستان خیلی بیشتر خوش میگذشت. راست میگفت. دوران سخت و نکبتی بود که فکر میکردیم هرچه سبیلمان پرپشتتر باشد، رتبهی کنکورمان بهتر میشود؛ حاضر نیستم یک لحظه هم به آن روزها برگردم، ولی میدانم که از تهِ دل خندیدن به لولهی بخاری هرگز تکرار نخواهد شد.
امروز دیگر چندان شباهتی به هم نداشتیم؛ یکی دنبال مُد، دیگری سرش توی درس، یکی دیگرمان حسابی مذهبی شده بود و چادر سرش میکرد،… و من، که فکر میکردم با هیچ کدام از این آدمها حرفی برای گفتن نداشته باشم.
آخ از آن روز که وقت ناهار بود و راضیه آمد گفت بیایید ابرها را ببینید و ما رفتیم توی حیاط، ابرها را دیدیم. انگار آن بالاها حسابی باد میآمد و ابرها با سرعت عجیبی حرکت میکردند. آخ از آن سادگی و معصومیت و دلخوشی.
این تخته سیاه و نیمکت چه سّری دارند؟ این چجور شادی است که لای چین ِ مانتوهای طوسی و گشاد قایم میشود؟ کجا میشود ردّش را گرفت؟
۴ نظر:
دبیرستان خیلی آدم ها و دوستان یکدست تر و صمیمی تر هستند ولی دورانه احساسی ایه کلن بر خلاف دانشگاه
اوهوم. تو سن و سال احساسیای هم هست.
واقعا ..
مانتو هم مانتوهای گشاد قدیم..........
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com