اول باید اسم بنویسم واسه این آپارتمانای پیش فروش که تو شهرکها میسازن. یه پول حسابی میخوام. بعد چن ماه که گفتن باز پول واریز کنید از اون وام بانک مسکن استفاده میکنم. باس حسابی فکر پول باشم که بتونم این آپارتمان رو دست و پا کنم. وقتی خونه اوکی شد و بعد دو-سه سالی تحویل گرفتم؛ میدمش اجاره. از اجاره خونهای که میگیرم یه آپارتمان چل متری چسکی اجاره میکنم که تو مرکز شهر باشه، یا به مرکز شهر نزدیک باشه. یه جایی مشغول کار میشم. حالا مربوط به نوشتن و کارای فرهنگی و اینا هم نبود اِب نداره. از این تخصص کامپیوترم استفاده میکنم. اون موقع خیر سرم مهندس کامپیوترم. یه کار و حقوق بخور نمیری که واسم پیدا میشه. خدا رو چه دیدی، شاید یه روز هم شروع کردم نوشتن. یه کار جزئی دیگه هم میخوام. بعد از ظهرهامو میرم شنا یاد میدم. من که کارت نجات غریق دارم. تا اون موقع مربی هم میشم. یه درآمد کوچولویی هم از اونجا دارم. خلاصه دخل و خرجم اون قدر میرسه که هر چن وقت یه بار، یه تعطیلاتی که پیش بیاد، یه سفر توپ برم. البته سفر توپ هم از نظر من یه چیزیه که شاید از نظر شما نباشه.
ماشین نمیخوام. بعد چن سال آدمو الکی میندازه تو خرج. تاکسی و اتوبوس و مترو رو گذاشتن واسه چی پس؟! مگه یکی مث من چقدر جایی بخواد بره که حتمن ماشین لازم داشته باشه؟! شاید هم یه روز که پول و پلهای به هم زدم یکی بخرم.
به پنجرههای آپارتمانم توری میزنم. نمیدونم اونجا پشه داره یا نه، اما اگه داشته باشه هیچ خوش ندارم بیان تو خونهم. یه یخچال کوچولوی دست دوم تر و تمیز هم میخرم؛ با یه اجاق گاز، از اینا که میذارن رو اوپن. یکی یا دوتا صندلی واسه کنار اوپن میخرم. خیال ندارم ماشین لباسشویی بخرم. اونایی که شستنشون راحتئه رو خودم میشورم. اونایی که سختئه رو میدم خشک شویی. ظرف و ظروف آشپزی هم لازمم میشه.
تلوزیون نمیخوام. من که هیچ وقت تلوزیون نمیبینم. اگه گاهی هوس کردم یه برنامهای رو دنبال کنم، از اینترنت تماشا میکنم. یه تخت یه نفرهی گنده که دو نفر روش جا بشن میخرم میذارم گوشه اتاقم. وقتایی که تنهام راحت باشم و بتونم هر چقدر خواستم غلط بزنم؛ وقتایی هم که با لئونارد هستم بهمون سخت نگذره. یه میز تحریر هم میگیرم. اصلاً همین که الآن کامپیوترم روشئه رو میبرم. ده سالی هست دارمش. قدیمی و رنگ و رو رفته شده. فک نکنم دیگه مغازهها از اینا بفروشن؛ اما خوبیش به همینه. میز تحریر باید رنگ و رو رفته باشه. همین که بدونی از وقتی بچه بودی، پشت همین میز نشستی و نوشتی و خوندی، کلی واسه خودش خوبه. حالا فرقی نداره جنگ و صلح خوندی یا شیمی گاج سرمهای. تازه، نگران نیستی که یهو لیوان چاییت برگرده. خب برگرده؛ اِب نداره. این میز که به درد نمیخوره. بذا بریزه. خلاصه الآن که دارم اینا رو مینویسم حس میکنم خیلی بیشتر قدر این میزئو میدونم. قبلاً به این چیزاش فکر نکرده بودم. یکی از این جالباسی پایهایها میخوام. اگه مادربزرگم اون جالباسیشو بده به من خیلی خوب میشه. بلند و چوبی و قدیمیئه. همون جوریئه که دوست دارم. همیشه اون جالباسی رو دوست داشتم. همیشه دلم میخواست لباسامو آویزون کنم گَل اون. بچه که بودم وقتی نگاش میکردم برام تداعی کنندهی یه موجود قدبلند و مخوف بود که خیلی قدرتمندئه، ساکت و اخموئه، ولی مهربونئه؛ آخه بدون هیچ اعتراضی لباسامونو برامون نگه میداره. این قدرتمند بودنش خیلی تو چشم بود.
جمعهها تفریحم میشه غذا درست کردن. من آشپزی رو خیلی دوست دارم. هر جمعه دستور پخت یه غذایی که تا حالا اسمش به گوش هیشکی نخورده رو پیدا میکنم و درستش میکنم. بعد هم یه عالمه قرمه سبزی و قیمه درست میکنم؛ یه عالمه پیاز و بادمجون سرخ میکنم؛ واسه اینکه تو طول هفته سرم شلوغه، وقت ندارم همش غذا درست کنم؛ اینا رو از فریزر در بیارم و زودی غذام آماده بشه. یه کاناپهی راحت میخرم. هرچی واسه بقیه چیزا خساست کردم، واسه این یکی دست و دلم بازه. یه کاناپهی عالی. کاناپهای که آدم وقتی روش میشینه حس نکنه تو بهشته که کاناپه نیس. یه میز چهار گوش هم میذارم جلوی کاناپه. اگه یه وقت مهمون داشتم، یک یا دوتا صندلی اوپن رو میآرم میذارم اون طرف میز، تا بشینیم و با هم چایی بخوریم و گپ بزنیم و ورق بازی کنیم و سیگار بکشیم. یه میز کنسول میذارم گوشهی هال، نزدیک در، با یه آینه مستطیل بزرگ روش. میز کنسول رو با قاب عکسهای کوچیک پر میکنم. عکس خونوادهم و دوستام. کسایی که برام عزیزن ولی حوصلهشون رو ندارم. از این بابت احساس گناه میکنم. از این بابت که حوصلهشون رو ندارم. خیلیا همین احساس من رو دارنها، اما کمتر کسی به زبون میآره. یه جا عودی چوبی میذارم روی همون میز و گاهی عود روشن میکنم.
چنتا از اون چراغها هم باید این ور و اون ور آپارتمانم باشه. نمیدونم اسمش چراغ هالوژنئه یا نه. از همونا که روی دیوارئه و نورش زردئه. نور اون چراغها وقتی با نور یه دونه مهتابی قاطی میشه، خیلی خوب میشه. روی اون میز چهارگوش جلوی کاناپه، همیشه یه ظرف پر از سیب قرمز و زرد هست. من عاشق سیبم. حتا اگه میل نداشته باشم، دوس دارم با اون پوست براقشون همش جلو چشمم باشن. دوست دارم عبوری که رد میشم یکیشو بردارم و بو کنم، شاید یه گاز گنده بزنم، شاید بذارم سرجاش. دوست دارم شیرینی درست کنم. گفتم که، من آشپزی رو خیلی دوست دارم. شیرینیها و شکلاتهای خونگی درست میکنم تا هر وقت دوستام میآن سورپرایزشون کنم و اونا هم همهجا بگن شیرینی گردویی، فقط شیرینی گردوییهای هلن. حقیقتش اینه که من تا حالا نه شیرینی گردویی و نه هیچ شیرینی دیگهای درست نکردم. اما خب یه روزی حتمن یاد میگیرم که شیرینی گردویی رو چجوری درست میکنن.
نمیدونم، شاید این همه تنهایی در طولانی مدت اذیتم کنه. شاید یه گربه بیارم. من عاشق گربههام. قبلنا کلی گربه تو خونمون نگه میداشتم. اما اینجا آپارتمانئه. خیلیا تو آپارتمان گربه نگه میدارن، اما من دلم نمیآد حیوونی رو تو یه فضای بسته، مثل یه آپارتمان چل متری چسکی نگه دارم. گمون نکنم تنهایی اذیتم کنه. هم لئونارد هست، هم دوستام هستن هم اون میز کنسول هست، همون که کنار در ئه.
+ بازدید کنندهی گرامی؛
آنچه خواندید حاصل احساسات و افکار لحظهای و تخیل نگارنده سطور میباشد. بنابراین عاجزانه خواهشمند است، از هر گونه نصیحت، ارشاد، تذکر، تبیین، تفهیم و... در حوزهی سیگار، تختخواب، خونهخالی، رفیق ناباب و... خودداری فرمایید.
با تشکر
روابط عمومی وبلاگ مای دیز
۲۳ نظر:
خيلي قشنگ بود
منم از همینا میخواهم. همشو
البته به جای لئونارد، لیزا یا جنیفر یا یکی دیگه باشه
من که مطمئنم تنهایی اذیتم نمیکنه. وقتایی که لیزا کنارم خوابیده باشه. من دوس دارم بلند شم، رو میز تحریر چراغو روشن کنم یه کم بنویسم و گاهی هم رومو به طرف لیزا برگردونم که تو خواب نازه و باز بنویسم... وقتی هم خوابم گرفت، چراغو خاموش کنم، باز برگردم تو تخت و لیزا رو بغل کنم و چشامو ببندم...
آرزوهای کوچیک از آرزوهای بزرگ بهترن
دست یافتنی تر و ساده تر و دوست داشتنی تر
چرا ما ملت اگر روزي 2-3 نفر رو ارشاد نكنيم ميميريم بايد ارشاد بشي
اتفاقا خیلی هم جالب میشه
به فریق تاج گردون:
لئونارد... گشتم نبود، نگرد نیس. لیزا رو می گم.
:)
به نادی:
exactly
به بهارک:
:)) حالا این یه دفعه رو پلیز!
به شیرفروش محل:
چی جالب می شه؟
به به مي بينم كه شما هم اومدي در همسايگي ما!
از كجا فهميدم؟ از اونجايي كه بعضي روزها بوي هر چي غذاست ميپيچه توي خونه ما. اين آپارتمان هاي چسكي همينه ديگه... فقط قربونت به اين لئونارد بگو توي راهرو اين قدر آواز نخونه و سر و صدا نكنه همه فهميديم كه خوشبخت ترين مرد روي زمينه!
مثل همیشه زیبا بود و لذت بخش...جایی که خواننده رو میبری دوست داشتنیه و خواستنی...
چه خوب بود.
مرسی، زیاد بهش فکر کردم. منم می نویسمش.
تو به رنگ علاقه نداری؟ میز کار از ناهارخوری هم مهم تره:)
لایک واسه خودت و نظر میله.
دمت گرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم
به میله بدون پرچم:
:))
ببخشید جناب میله بدون پرچم. باشه حتمن تذکر می دم. فقط شما می دونید کی می زنه هر دو هفته یه بار شیشه میشه های ما رو میاره پایین؟ احتمالن آقازاده ی محترم نیستن؟! ;)
به مجتبی پژوم:
:) خوشحالم
به درخت ابدی:
مرسی. بله بنویسیدش. :)
راستش تو یه آپارتمان چل متری چسکی میز نهارخوری جا نمی شه. نمی دونم شایدم به رنگ علاقه ندارم. (از جهت قالب وبلاگ)
به نوید:
مرســـــــــــــــــــــی
مراقب باش این خونه ی چهل متری نره رو هوا ، خونه ی من دیشب رفت رو هوا خیلی سخت بود . ( نصیحت بود :دی )
زیبا و دلنشین مثل همیشه
سلام
اگر زماني كه از همسر بنده دستور پخت شيريني گردويي مي گرفتيد يا حتي زماني كه لپ هاي پسرهاي منو مي كشيدي دقت مي كردي متوجه مي شدي كه ضرب دست و پاي اونا به شيشه هاي شما نمي رسه. نمي خواستم بگم ولي خوب چون دوست خانوادگي هستي مي گم كار كار رقباي لئوناردو ست! مخصوصاٌ اون موطلاييه كه هفته پيش خودشو از تير چراغ برق روبروي خونه حلق آويز كرد! اگه آمار دقيقو بخواي مي توني از خانم مسن ساكن واحد 17 بپرسي كه زاغ سياه همه را چوب مي زنه. لطفاٌ به لئوناردو هم تذكر بدهيد آشغالا رو با سطل ببره دم در تا چكه هاش توي راهرو و آسانسور نريزه.
ممنون
به آنشرلی:
کلن رو هواست :)
به نسکافه:
آخه چرا سرد؟!!!
به میله بدون پرچم:
:)) یادم باشه بهش بگم حواسشو جم کنه! اوضاع خیته! :)))
سلام دوست عزیزم دوباره مورد لطف قرار گرفتم ووبلاگ آگاهی فیلتر شد ولی همچنان با همراهی شما ودوستان هستم تابه راهمان ادامه دهیم
ممنون میشم اگه لینکمو اصلاح کنین فقط لازمه به جای bحرف c رو بذاریدٌwww.iranmanvmac.blogspot.com
يه داستان نوشتم بيا و راجع بهش نظر بده البته سومين داستانمه و مبتديانه تو وبلاگ يه متن به نام اتوبوس و چه مبارك سحري بود هم روايي اند اگه نظر بدي ممنونم نظر ندي هم ممنونم
لطفا يادم رفت لطفا بيا و نظر بده اين روزا حالم خوش ني به نوشتنممم سرايت كرده
خدا بگم چيكارت كنه . منو به فكر فرو بردي . خودم ! آينده ام ! هق هق هق ! دهنت ...
به نسكافه:
اومدم نظر بدم :)
به آيدين:
؟
شکایت دارم خاونم هلن خانوم چرا نیومدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حالا صفحه ی ما به درد نخوره درست تو کلاس کاری شما نیس درس اما خوب ما هم جوونیم و جویای نام دیگه!!!
اعتراف کردم تو وبم بازی جدید بلاگستان خوشحال میشم بخونیشون
منم همیشه اون چوبلباسیای کذایی رو دوس داشتم . دوس داشتم برم خونه پدربزرگم و لباسامو اون شاخه پشتیش آویزون کنم تا زیر لباسای بقیه نمونه ...
چه نقش لئونارد کمرنگ بود . فقط توو قسمت تختخواب بود طفلی :دی
به پوریا:
از نبودن ها و کمرنگ بودن هام بخوای بدونی همینو بگم که الآن با سرعتی حدود 40کیلوبایت بر ثانیه دارم جواب کامنت دوستان رو می دم. معذور بدار!
به آستیگمات:
:)
آخی آخی طفلی! :دی
سلام هلن جان خوبی؟ شرمنده چند وقتی نبودم...
قشنگ نوشته بودی. هرچی آرزوی خوبه مال تو... خدارو چه دیدی...
آپم خواستی بیا...
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com