۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

آواز دلپذیر

کسی را تصور کنید که لبه‏ی صندلی نشسته‏است و با چهره‏ی اخمالو و موهای ژولیده خیره شده به صفحه‏ی مونیتور. تند تند تایپ می‏کند. گاهی مدادش را از پشت گوش‏ برمی‏دارد و یک چیزهایی یادداشت می‏کند.
دست‏ش به لیوان خالی نسکافه برخورد می‏کند. لیوان می‏افتد. بلند می‎شود تا آن را از روی زمین بردارد و... صدای اذان! یعنی صبح شد؟! چه زود!

این تصویر دو شب قبل من بود. وقتی که داشتم یک مقاله‏ی طولانی را برای درس زبان تخصصی ترجمه می‏کردم. این روزها، شب‏زنده داری‏های زیادی داشته‏ام و این عاقبت دانشجوهایی‏ست که درس نمی‏خوانند.
اما این شب‏زنده‏داری با بقیه تومنی صنـّار توفیر داشت.

می‏خواستم عالی باشد. با گوگل ترنسلیت ترجمه می‏کردم؛ آن را می‏خواندم؛ معنی کلمه‏هایش را پیدا می‏کردم؛ سعی می‏کردم مفهوم جمله را بفهمم؛ برای این جمله ترجمه مستقیم بهتر است یا یک جورایی نقل به مضمون کنم؟! و اگر نمی‏فهمیدم باز تکرار این مراحل. و این‏ها برای یک جمله... حالا جمله‏ی بعدی... حالا پاراگراف تمام شد؛ این جمله‏ها به هم نمی‏آیند! دوباره از اول...
استادم احتمالاً به این چیزها دقت نکند. دوخط بخواند و نمره را بدهد و کار من با کار کسی که از گوگل ترنسلیت کپی پیست کرده است برایش تفاوت نداشته باشد. اما من عاشق ترجمه کردن هستم و برایم مهم است. برایم تفریح است.
شب امتحان ریاضی، سی دقیقه درس می‏خواندم؛ و سی دقیقه رویا می‏بافتم!
این کجا و آن کجا؟!

غبطه می‏خورم به آن مترجمی که روزی 12ساعت ترجمه می‏کند و بعد دست‏هایش را می‏کشد و می‏گوید "آخیــــــــش".
او ترجمه می‏کنند؛ در حالی که من خودم را به زور چسبانده‏ام به کتاب #C و منتظرم کسی صدایم بزند، یا موبایلم زنگ بخورد تا چند لحظه به بهانه‏ای از آن کتاب لعنتی دور باشم.
او ترجمه می‏کند؛ و من به خودم امیدواری می‏دهم که وقتی درس من و او تمام شد، بازار کار او افتضاح است و من شده‏ام یک پا خانوم مهندس!

دل‏م برای خودم و آن‏کسی که تحت شرایطی به زور مترجمی می‏خواند، می‏سوزد.
کاش در کشورم، این امکان وجود داشت که دانش‏آموزان به فاکتور "علاقه" بیشتر توجه کنند تا "بازارکار".
کاش با علاقه رشته‏ای را ادامه می‏دادیم و مطمئن بودیم اگر در این رشته ماهر باشیم، بازار کارش را هم پیدا می‏کنیم.
اما...
ما همچنان می‏آییم و در وبلاگ‏هایمان غر می‏زنیم و
کشورمان همچنان در حال تولید مهندس‏های زپرتی و مترجم‏های بی‏حوصله است.



باد در گوش بلوط‏های بلند همان قصه‏ی شیرین را حکایت می‏کند که با تیغه‏های ظریف و باریک علف می‏گوید،
و تنها آن کس شریف و بزرگ است که صدای باد را در ساز وجود خویش به آوازی دلپذیر بدل کند.



جبران خلیل جبران/پیامبر
---------------------------------------------------------------------
+ به دنبال استقبال میلیونی (!!!) شما ملت غیور بلاگ پرور از آن یکی وبلاگ پرشین‏بلاگی‏مان برای کامنت گذاشتن، 4-5تا کامنتی که در این مدت آن‏جا دریافت کرده بودیم عیناً به اینجا منتقل شد و آن خانه متعاقباً طی یک عملیات انتحاری منهدم خواهد شد.
(ببخشید که کامنت‏هایی که خصوصی بود رو نمی‏تونم به اینجا منتقل کنم. در هر صورت ممنونم.)

۱۵ نظر:

Helia گفت...

وای...با مترجم گوگل چه جوری ترجمه می کردی آخه...رسما متنو چیز می کنه:((

Mohamad Reza گفت...

ببین اینا همش یه طرف که تو میگی، یه طرف قضیه هم اینه که خودمون به چیزی که علاقه داریم به نظرم بها نمیدیم، ترجمه کردن متون انگلیسی که دیگه کاری نداره اگه واقعا به این کار علاقه مندی ... خانوم مهندس کامپیتر، اصلا اگه تو یه مهندس درست حسابی هم بخوای بشی باید انگلیسیت خوب باشه... ضمن اینکه، خیلیا هستند که رشته شون یه چیزه و به خاطر بازار کار اونو انتخاب کردن و در کنارش به علاقه مندیاشونم می رسن مثل زبان ... کم کاری از خودته دخترم!

Unknown گفت...

پس استاد کام هم هستی .....همش حس کردم هندونه زیر بغل خودت میزاری.........شوخی کردم...

Hel. گفت...

به هلیا:
بله همون چیز می شه. واسه همین سختی داشت دیگه.

به بابا محمدرضا:
بابایی، یو آر رایت بات دارم یه کارایی در این زمینه انجام می دم. خیلی هم بیکار ننشستم که سیستم مملکتمون استعدادم رو به فنا بده. استاد ترجمه واسه شما کاری نداره، ما که در حد هلو هاواریو هستیم برامون یه کم سخته!
:)

به عباس:
استاد کام؟؟؟؟!!!!!! الآن باید بخندم یا گریه کنم؟

نئو گفت...

خسته نباشید. ما به شما افتخار می کنیم. علاقه دارید ...

ارش گفت...

چی میخونی هلیا جان ؟

ارش گفت...

چی میخونی هلیا جان ؟

آرش پیرزاده گفت...

با با تو دیگه کی هستی تو جدا دوم دبسان شاعر اصلی روباه زاغ می شناختی ... خوندم کف کردم

Hel. گفت...

به نئو:
ممنون. ما هم به شما افتخار می کنیم.

به آرش پیرزاده:
نـــــه اون یه شوخی بود. لاف زدم. من نمی دونستم شاعر روباه زاغ کیه تو دوم دبستان! ;)

RS232 گفت...

نوشته هایت را خیلی دوست دارم هلن جان. مخصوصا پست پدر خیلی من را به فکر فرو برد. ای کاش می توانستیم در درون آدمها باشیم تا بتوانیم آنها را بهتر بفهمیم. من هم پدرم را دوست دارم و با او مهربان هستم نه به خاطر اینکه آدم خوبی است بلکه فقط به خاطر اینکه پدرم است و از دیدن و یا صحبت کردن با او احساس آرامش می کنم. این کار را برای خودم می کنم چون اگر او اشتباهی را مرتکب شده است برای چه من باید تقاص آن را با رنج دوری از او پس بدهم؟

مكث گفت...

با اين دو خط آخر ياد اون جمله نيچه افتادم كه مي گه: خود را به دست بادهاي تند و خنك بسپار!

Dalghak.Irani گفت...

خوشحالم که اینقدر شنگول هستی که می توانی بنویسی "مترجم بی حوصله ومهندس زپرتی!"
ترجمه قبل از جنبۀ فنی؛ شأن هنری دارد بنظرم. ونیازمند قریحه ای ازجنس "وودوودک"! بهمین خاطر هم است که هیچ مترجم بزرگی مترجمی نخوانده است. ادامه بده. البته تمام وقت فقط بعدازگسترش مغزت با ریاضی مهندسی! سرکارخانم مهندس. یا...هو

آکو گفت...

سلام! متن رو خوندم، خیلی حس خوبی داد، بهت تبریک می گم؛ منم بدجوری عاشق ترجمه ام، همین طور عاشق زبان خوندن؛ خوندن و یاد گرفتن، خیلی وقت ها حالم از عمران و مهندسی بهم می خوره، اما...

Hel. گفت...

به RS232:
مرسی آرش خان. ممنون به خاطر راهنماییتون.
اما اون حس آرامشی که می گید رو، متاسفانه ندارم.
بی خیال.

به زهرا:
اوهوم. شاید بدونید که جبران خیلی تحت تاثیر نیجه بوده.
خدا رحمت کنه هردوشون رو.

به دلقک ایرانی:
"وودوودک"؟! چی هست؟!
جالبه که به نظرتون ترجمه جنبه ی هنری داره! تا حالا به هنری بودنش فکر نکرده بودم.

به آکو:
مرسی
درد مشترک!

raha گفت...

سلام هلن جان این دردو کاملا حس می کنم چون بیشتر به این درد گرفتاریم بی علاقگی..............

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com