
روزی یک قفس آوردند هدیهی اصحاب را؛ یعنی یکی از دوستان برایمان دوتا مرغعشق به عنوان هدیه آورد. غر زدم و ایراد گرفتم که اینها چی است؟ پرنده که نمیتواند توی قفس باشد؛ با خریدنشان به این تجارت پرنده و چرنده کمک کردهایم و از این حرفها. گفتند تو چقدر بیذوقی و ببین چه خوشرنگ هستند و چه آواز قشنگی دارند. بله خیلی آواز قشنگی دارند، مخصوصاً صبح جمعه! اسم پرندهی نر را گذاشتم کیومرث و مادرم اسم مادههه را گذاشت آسمون. به نظرم خیلی اسم جواتی است و قمرالملوک بیشتر توی دهان میچرخد تا آسمون. نه اینکه بیذوق باشم، خاطرهی بد دارم –سلام و صلوات به حضرت فامیلدور-. در واقع بعد از مرگ انریکو –لاکپشتی نیموجبی- که طی حادثهای ناگوار مُرد و من سه روز و سه شب بالای سر جسدش گریه و زاری کردم، تصمیم گرفتم هیچوقت حیوان زبانبستهای را از محیط طبیعی زندگیاش دور نکنم. البته غیر از سگ و گربه، اینها به نظرم بهتر میتوانند با محیط زندگی انسان خودشان را تطبیق بدهند تا آبزیان و پرندهگان و خزندهگان.
بعد از چند روز این دوتا جوجوی یکمُشتی با هم رفیق شدند و ما دیدیم که چقدر با هم پچپچ میکنند، پرهای همدیگر را تمیز میکنند، و هم را میبوسند، اصلاً یک وضعی. به نظر میرسید خوشحال باشند. این دوستمان که خیلی در زمینهی پرنده متخصص است میگفت اگر بخواهید آزادشان کنید توی هوای گرم و در نبود غذا و دانه میمیرند. اینها به قفس عادت دارند و شاعر هم میفرماید پرندههای قفسی، عادت دارن به بیکسی؛ هر چند اینها برای من دلیل نمیشود که آدم برود یک حیوان اینچنینی را بردارد بیاورد توی خانه. دوستمان یک چیز دیگر هم میگفت که اگر با آنها –مرغعشقها- حرف بزنید و بازی کنید، کمکم اهلی میشوند و ما داشتهایم کسی را که مرغعشقهایش را رها میکرد توی حیاط، یک چرخی میزدند و دوباره برمیگشتند توی قفسشان. دوستمان تعجب کرده بود که بعد از یک ماه و اندی کیو و آسمون از ما میترسند. همانجا یک لامپ بالای سرم روشن شد که: آهان! ما به طور خانوادگی آداب اهلی کردن نمیدانیم. بلد نیستیم حوصله به خرج بدهیم و هر روز یک قدم نزدیکتر بنشینیم. صرفاً ناتوانی من نیست و راه دوری نرفتهام، از خانوادهام به ارث بردهام.
آنها بامزه هستند. وقتی سوت میزنیم حواسشان را جمع میکنند و با ترس و لرز جواب میدهند، ما هم میخندیم که با این جسهی کوچکشان پرندههای باهوشی هستند. صدا و رنگشان به خانهی بیرنگ و ساکت ما –که با غسالخانه برابری میکند- روح بخشیده.
آقای حسین پناهی هم یک حرف خوبی میزد؛ میگفت که شک دارد به ترانهای که زندانی و زندانبان با هم زمزمه میکنند.
برایم جالب است که چقدر قشنگ میشود دست ِ غریزه را در روابطشان دید. پرندهی نر مدام در حال پچپچ کردن و مُخ زدن است، و ماده چه با ظرافت نخ میدهد. بایستی ظرافت در نخ دادن را از مرغعشق ماده یاد گرفت.
در هر صورت من فکر میکنم جای آنها اینجا نیست. زیباییشان در قفس دلگیر کننده است. خب معلوم است که اگر من را هم از بچگی توی قفس بزرگ کنند، آن را خانهی خودم فرض میکنم و در آن خوشحال خواهم بود. بله، این واقعیت دارد که ما آدمها هم به راحتی به قفسهایمان عادت میکنیم، آنجا را به هر جای دیگر ترجیح میدهیم و حتا بدون آنها میمیریم، متاسفانه.