۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

این صفر و یک‏ها



حتا زيباترين كتاب‏ها هم آدم‏ها را تغيير نمي‏دهد. نهايت هنر كتاب اين است كه در نويسنده‏اش تغيير ايجاد كند.

كريستين بوبن / مسیح در شقایق



قرار بود از فید خوان استفاده کنم و همان چیزهایی را که گاهی در آن دفتر زرد رنگ دویست برگ می‏نویسم، اینجا بنویسم. با اسم مستعار شروع کردم تا کسی را نشناسم؛ تا بدون خودسانسوری بنویسم. شش ماه می‏گذرد. قرار نبود هیچکس را ببینم یا صدای هیچکس را از پشت خطوط تلفن بشنوم؛ حتا قرار نبود چت کنم. بعضی‏ها را دیدم، صدای بعضی‏ها را شنیدم. مجازی ماندن، ناشناس ماندن، هلن ِ مای دیز ماندن، به تنهایی مرا راضی نمی‏کرد. کمی دنیای حقیقی این مَجاز را شیرین‏تر می‏کرد. شیرین‏تر کرد.
کمی بیشتر حقیقی بودن، هر چیزی را دلپذیرتر می‏کند.
 
بعضی از نوشته‏هایم را ده بار خواندم، یا بیشتر، پانزده بار. بعد از چند بار خواندنش دیگر انگار از من نبودند. انگار من این‏ها را ننوشته بودم. بار پانزدهم یک غلط املایی می‏دیدم و می‏خواستم از پشت‏بام بپرم پایین. این‏ها همه تجربه‏های جالب و بامزه بودند که از کشف‏شان شگفت‏زده می‏شدم. شگفت‏زده می‏شوم.
 
بعضی وقت‏ها برمی‏گردم و نوشته‏ها را زیر و رو می‏کنم. بعضی‏هایشان را با افتخار می‏خوانم و لذت می‏برم؛ از بعضی‏هایشان حالم به هم می‏خورد و می‏گویم طفلک کسانی که وقت گذاشتند و این‏ها را خواندند! چرا راه دور برویم؛ همین پست قبل! از آن حال به هم زن‏هایش است. لطفاً نگویید که نــــه، خوب بود و اینا؛ این احساس خود ِ من است.
 
قرار بود یک وبلاگ روزنوشتی ِ هویجوری باشد؛ برایم جدی‏تر از آن شد که قرار بود باشد. قرار نبود عکسم بیاید آن بالا، آمد. قرار بود این دنیای صفر و یکی بخش کوچکی از دنیای حقیقی‏ام را شامل شود. نتیجه آن شد که هر طرف نگاه می‏کنم جز صفر و یک چیزی نمی‏بینم. حقیقی بودن را باور نمی‏کنم. اصلاً مگر می‏شود حقیقی بود؟ به دنیایی فکر می‏کنم که حقیقی‏مان به نسبت آنجا مجازی است. حقیقی چیست و مجازی کدام؟ سرآخر فقط صفر و یک می‏ماند از این همه رنگ و طرح و فونت و قالب و دسنگ وسنگ.
 
بعضی وبلاگ‏ها را می‏خوانم، بعضی نوشته‏ها و مقاله‏ها را می‏خوانم و از خودم می‏پرسم تا وقتی این‏ها هستند، من اینجا چه‏کار می‏کنم؟! مردم چرا وقت گرانبهایشان را بگذارند و به جای آن همه نوشته‏های شورانگیز (صفتی که درخور است واقعاً) مای دیز را بخوانند. بعد به این فکر می‏کنم که بالاخره هر کسی یک روزی از یک جایی شروع کرده و همه نویسنده به دنیا نیامده‏اند و همین وبلاگ‏های پیزوری خودمان گاهی شروعی بوده‏اند برای یک استعداد. چرا من یکی از آن استعدادها نباشم؟! شاید باشم. نویسنده‏ی با استعدادی هم که نشدم بی‏بهره نمی‏مانم از نوشتن. آدم راحت می‏شود با نوشتن بعضی چیزها. برمی‏گردی و می‏خوانی. انگار این تو نبودی که این‏ها را نوشت. می‏توانی بهتر کلاهت را قاضی کنی. می‏توانی از دور خودت را نگاه کنی؛ که تحت تاثیر یک فکر مالیخولیایی یا یک رنجش سطحی یا یک جوزدگی کوتاه مدت چیزی را با آب و تاب نوشته‏ای. به کوتاه مدت بودن، بیشتر معتقد می‏شوی.
 
باز طی کَند و کاو نوشته‏های قبلی‏ام؛ می‏بینم در یک دوره‏ی چند روزه یا چند هفته‏ای، بهتر نوشته‏ام. به تاریخ‏شان نگاه می‏کنم و فکر می‏کنم که آن روزها چه ویژگی داشتند که بقیه‏ی روزها نداشتند. یادم می‏آید که سرم بیشتر در کتاب بوده. خیلی جالب است. نوشتن، می‏شود انگیزه‏ی خواندنم. بیشتر بخوانم تا بهتر بنویسم. هیچ لذتی در جهان بالاتر از این نیست که نوشته‏ی خودت را با لبخند یه وری برای بار پانزدهم بخوانی.
 
می‏خواهم معرکه بگیرم و حرف بزنم. آنلاین می‏شوم و چیزی می‏نویسم.
این کلیدهای کیبورد وسوسه برانگیز هستند.


مادرها هم یک‌جور وجه اشتراک با نویسنده‌ها دارند. چیزی را می‌زایند و به پایش می‌نشینند تا ببالد و خودش را نشان دهد. بعد آن چیز می‌شود خودش. چیزی مستقل از آن‌چه او زاییده و راه می‌افتد و می‌رود.

ساسان قهرمان / کافه رنسانس

۱۱ نظر:

ارش پیرزاده گفت...

دوست ندارم حالا که اینها رو نوشتی بگم ولی من تو این چهار سال که وبلاگ میخونم اگه بگن 4 تا دختر نام ببر که با معلومات باشند یکیشون تویی به نظر من تو استسنا یی ....من افتخار میکنم که با شخصی مثل تو اشنا هستم موفق باشی دوست من

آگاهی گفت...

سلام دوست عزیزم اینبار هم فیلترم کردند ولی راه ما راه آزادیست وتا زنده ایم راهمان را ادامه میدهیم ممنون میشم اگه لینکمو اصلاح کنی فقط کافیه حرف aانگلیسی رو از آخر لینک برداریwww.iranmanvma.blogspot.comباتشکر

مرد مختصر گفت...

قرار بود...
اما...

شبیه زندگی بود.


مرد مختصر

کیامهر گفت...

دخترم قرار نیست که همه نویسنده بزرگی بشن
مگه من که نویسنده بزرگی شدم کجای دنیا رو گرفتم؟
اولا که لباس مناسب گیرم نمیاد
ثانیا از همین الان پادرد و کمر درد دارم
ثالثا توی خیابون از دست این هوادارن دنبال سوراخ موش می گردم
رابعا مهربان هی گیر میده که تو خیلی با طرفدارها ایاقی
کلا بزرگ شدن چیز خوبی نیست

Hel. گفت...

به آرش پیرزاده:
مرسی! :)
منم از آشنایی با شما خیلی خوشحالم.

به آگاهی:
خواهش می کنم.

به مرد مختصر:
:) قرار "بود".

به کیامهر:
:))))))))))))))))
از دست یو!
خب خانوم مهربان راست می گه دیگه!

رضا گفت...

سلام این که می گه نویسنده مثل زن زائوست خیلی باحاله فکرشو که می کنم آره دیگه نطفه ی هرنوشته ای یه روز تو مغز ما بسته می شه بعدش ما می ندازیمش بیرون به نظرت یه روز هم می میره؟

الهام گفت...

گاهی اوقات دنیای صفر و یک ها خیلی قشنگتر از یک دنیای واقعی است .

درخت ابدی گفت...

روزمره نویسی یه سبک نوشتنه و اصلا هم جای ملامت نداره. نکته ی مهم به نظرم داشتن اون نگاه شخصیه که باعث می شه نوشته ی تو با یکی دیگه متفاوت باشه و خواننده هم خوشش بیاد.

Dalghak.Irani گفت...

فوق العاده است ودربرخی لحظات زیاد ادبیات ناب. چندباررفتم وبرگشتم ونوشته ات راخواندم تارسوب کندبرای کامنت نوشتن:
استعدادش را که مطمئنم داری. علاقه اش را هنوز مطمئن نیستم چون هنوزخیلی کوچکی وانتخاب های زیادی تصادفی یا ارادی درآینده ات هستند که ممکن است علایقت راهم دیگرگون سوق بدهند. اگرروزی علاقه ات هم درحوزۀ نویسندگی تثبیت شد تازه خواهی رسید به ابتدای عامل اصلی کامیابی درهرکاری؛ یعنی "پشتکار".
من می پسندمت. وخوشحالم ازت. یا...هو

Hel. گفت...

به رضا:
بستگی داره به نوشته. اگه مثلن جنتی باشه نمی میره.

به الهام:
:) هوووم. همیشه!

به درخت ابدی:
شاید من زیادی سخت و جدی می گیرم.

به دلقک ایرانی:
مرسی. یو میک می هپی!
بیست سال به نظر شما خیلی کوچیکه؟! ;)

ansherli گفت...

این صفر و یکی قصه ی همه ماهاست ، همه ی ماهایی که اینجارو انتخاب کردیم که کلمه های ذهنمونو بریزیم توش . که ناشناس اومدیم ، بعد اینجا تدیل شد به یه قسمت شاید بزرگ از زندگیمون ...همینه...

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com