۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

آیا ستاره‏ها بزرگ و گرد هستند؟



اولین شاعر جهان حتماً بسیار رنج برده است، آن‏گاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت و کوشید برای یارانش آن‏چه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده، توصیف کند...

جبران خلیل جبران/نامه‎‏های عاشقانه‏ی یک پیامبر



یک انسان نخستین را به یاد می‏آورم. بدون هیچ اطلاعی از اعضا و جوارح داخلی بدنش... گاهی صدایی را در سینه حس می‏کند، که این صدا بر اثر خوشی‏ها، هیجان‏ها و ترس‏ها آهنگ تندتری می‏یابد. از خودش می‏پرسد که این صدا و این تپش چیست؟ از کجاست؟
چه هیجان خاموشی دارد، فکر کردن به جواب این سوال...

یک انسان نخسین را در نظر می‏آورم که به آسمان نگاه می‏کند. هیچ نمی‏داند زمین گرد است، هیچ نمی‏داند ستاره‏ها بزرگ و گردند، گاهی بزرگ‏تر از خورشید، بارها بزرگ‏تر از زمین، بارها دورتر... آسمان را گنبدی می‏بیند که در روز پر از نور است، و در شب... پرده‏ای رویش کشیده می‏شود. این پرده سوراخ‏های ریزی دارد که سوسوهای نور از این سوراخ‏ها به چشم او می‏تابند. یکی از این روزنه‏ها بزرگ‏تر است و آن ماه است، همان که پروانه‏ها را به خود می‏کشاند، شاید او را هم.
به نوار نورانی که از طرفی به طرف دیگر آسمان کشیده شده نگاه می‏کند. هیچ نمی‏داند این یکی از بازوهای کهکشانی است که در آن زندگی می‏کند. خودش هم در یکی از این بازوهاست و دارد به بازوی دیگر می‏نگرد. این چیزها را نمی‏داند و فقط یک جاده می‏بیند... جاده‏ای که سنگ و کلوخش ستاره است... این جاده برای کیست؟ چه کسانی را از کجا به کجا می‏برد؟ چه سوال‏های رویایی و زیبایی! می‏شود ساعت‏ها برایش خیال بافت.


یک انسان نخستین را تصور می‏کنم. در ساحل اقیانوس ایستاده و به افق چشم دوخته است. نمی‏داند زمین گرد است، نمی‏تواند تصور کند که آن طرف اقیانوس هم ساحلی مثل این باشد. آن‏جا چیست؟ آن‏جا کسی زندگی می‏کند؟ آیا یک آبشار بزرگ، دارد همه‏ی آب‏ها را در فضایی ناشناخته و بی‏پایان می‏ریزد؟ و اینگونه اولین ناخدای جهان متولد می‏شود... می‏رود و به آخر نمی‏رسد... نمی‏رسد... نمی‏رسد... می‏فهمد که سفر رسیدن نیست، سفر خود ِ رفتن است، سفر خود ِ چشم دوختن است.


-------------------------------------------------------------------------------
+ من اینجا باید از فریق تاج‏گردون تشکر کنم برای اینکه به من کمک کردند تا کد قالب را کمی دست‏کاری کنم. مرسی فریق. الآن این قالب، غایت آمال من ِ! :)
+ با اینکه این نقاشی جبران خلیل جبران رو خیلی دوست دارم، ولی اون بالا که بود من رو یاد معبد می‏انداخت. بعدن یه نقاشی یا یه عکس می‏ذارم اون بالا بالاهه.

۲۰ نظر:

از دیار نجف آباد گفت...

و شما فکر میکنید که جهان بینی آن انسان اولیه که حتی از آن طرف اقیانوس و بسیار چیزها خبر نداشت بزرگتر است یا بشر امروزی؟

مهم این است که در این عالم تکنولوژی و کشف تولـّد ستاره ای در فاصله ی 160 هزار سال نوری از زمین...هنوز افرادی وجود دارند که متعصبانه معتقدند: خالق اعظم تمام آفرینش را به صدقه ی سر این آدم دوپا...آنهم نه همه ی آنها و فقط مسلمانان....آن هم نه همه ی مسلمین و فقط شیعیان و صدالبته داخل ایران و بدون چون چرا فقط وفقط عاشقان ذوب شده خلق کرده است و بس... دیگران را نیز سهم، دوزخ است.
درود و بدرود....ارادتمند حمید

آرماندو گفت...

درود
قالبت قشنگ شده ولی به نظر من زیادی سفید!
نمیدونم این نظر من، تو این مدلی دوست داری ;)
راستی به من میگی عکس خودتو بذار ولی خودت...
بدرود.

ارش پیرزاده گفت...

خیلی باحال بود مرسی

زکریا گفت...

سلام هلن
به شدت متنت زیبا بود . به شدت
سه بار یک نفس خوندمش . واقعا حس عجیبی بوده برا اون انسان ها
یه جمله معروف داره حسین پناهی تو اول یکی از کتاباش : تقدیم به روح بزرگ اولین دیوانه یی که در غار نقش بزی را کشید

Hel. گفت...

به حمید:
راستش من فکر می کنم گاهی کنار گذاشتن همه ی چیزایی که می دونیم و با سادگی یه بچه ی دوساله یا انسان نخستینی که چیزی نمی دونه به دنیا ناه کردن، زیباست. دیدید بچه ها به همه چیز با تعجب نگاه می کنن؟ چیزایی که برای ما عادی شده. التفاقن در مورد اون هم دلم می خواد بنویسم. شاید پست بعدی. نمی دونم. مرسی :)

به آرماندو:
:)
خب عکس خودمه!
از اینجا این شکلیش کردم:
http://www.photofunia.com/

به آرش پیرزاده:
مرسی. خواهش می کنم. :)

به زکریا:
خوشحالم:)
مرسی.
آره من عاشق این جمله های حسین پناهی ام.

آيدين گفت...

جديدا براي من يك سري اتفاقات زنجيروار به هم پيوسته در امتداد يك موضوع اتفاق مي افته ! مثلا ديروز فيلم into the wild رو نگاه كردم الان هم تو رو خوندم كه مي گي انسان اوليه و اين چيزا !

ansherli گفت...

فکر میکنی حرفها و احساسات انسانی الان بین این همه غیر انسان بیشتر از اون موقع خریدار داره ؟

نیما گفت...

سلام هلن بانو ! مرسی که بهم سرزدی !خیلی خوشم اومد ! اینکه آدم به یاد انسان ها ی اولیه و به قول من انسان های انسان می افته یه جور روابط باحال که برای همه اتفاق نمی افته ! من خودم یه زمانی همش دنبال این موضوع بودم ! کلا دلم سوخت که نتونستم با این انسان ها بیشتر آشنا بشم !

Dalghak.Irani گفت...

حست خوشگل بود. ازمتنت هم ترکیب "هیجان حاموش" ت خیلی هیجان زده ام کرد. می دانی که من هم خیلی دوست دارم نخستین باشم مثل خودت. اصلاً شاگرداولی خیلی هیجان داره بدون خاموش! یا...هو

درسا گفت...

دارم به ادمای یه میلیون سال دیگه فکر می کنم.... اونا درباره ما چی می گن؟

Ako گفت...

قالب جدید خوبه فقط یه کمی سخته که بخونیش!

حس قشنگی داشته آدم اولیه
حداقل اش اینه که رها بوده، و این آزادی بس نعمت بزرگیه
مگه نه؟

Hel. گفت...

به آیدین:
هوووم چه جالب.
خیلی دلم چندتا فیلم توپ می خواد!

به آنشرلی:
بله. فکر می کنم همین طور باشه.

به نیما:
جالبه. مثلاً اونی که روی دیوار غار اون بز رو کشید چه حسی داشت! شاید حسش شبیه من بود حالا که دارم جواب کامنت می دم.

به دلقک ایرانی:
:)
شاگرد اول بودن... به صورت مقطعی تجربه ش کردم. حس خوبیه. هیجان پرسروصدایی داره!

به درسا:
هوووم به اونا فکر نکرده بودم! فیلم wallE رو دیدی؟ همون روبات احساساتی.

به آکو:
بله.
"آزادی رهایی انسان برای تعالی ست"
-آنتوان دوسنت اگزوپری-

درخت ابدی گفت...

قشنگ بود. احتمالا اون انسان اولیه بیشتر از اینکه فکر کنه احساس می کرد و باهوش هاشون البته کنجکاو بودن.

فریق تاج‌گردون گفت...

سلام
بله! خیلی جالبه که آدم بدونه در هر کشفی و هر فهمی، اول اولش چه اتفاقی می‌افته. و نگاه جستجوگر کدام انسان اولین بار یک ناشناخته رو شناسایی می‌کنه و اون انسان چه خصوصیاتی داره... البته اکثر آدم‌ها به اون میزان چیزی که می‌دونن راضی هستن و چیز بیشتری نمیخوان و به دنبال یافتن نیستن. مثل ما که با وجود اینکه بی‌نهایت ناشناخته اطرافمون رو گرفته اما خیلی برای درک و فهمشون تلاش نمی‌کنیم و در همون محدوده‌ی دانسته‌هامون لم می‌دهیم و زندگی می‌کنیم.
ـــــ
... و خوشحالم تونستم کمک کنم که اونجوری که می‌خوای قالب وبلاگت رو تغییر بدی

Hel. گفت...

به درخت ابدی:
اوهوم بله، شاید.
فکر کنم ما هم باهوش هامون کنجکاو هستن.

به فریق تاج‏گردون:
به قول انیشتین "هرگز کنجکاوی مقدس را از دست ندهید"
بازم مرسی! :)

درسا گفت...

اره دیدم ....خیلی قدیمیه

آگاهی گفت...

سلام هلن عزیز خیلی زیبا وجالب بود بویژه اون سخن جبران خلیل جبران
راستی کمتر سرمیزنی

Hel. گفت...

به درسا:
راستش قدیمی نیست. محصول 2008 ِ. فکر کنم منظورت یه چیز دیگه بوده. :)

به آگاهی:
ممنون. راستش زیاد به مسائل سیاسی و تاریخی علاقه مند نیستم. چرا گاهی سر می زنم.

درسا گفت...

هه...راست می گی من با ای تی قاطی کردم

آيدين گفت...

خدا پدربزرگ و مادربزرگتو نگه داره . مال ما كه تا فيهاخالدونش رو درنياره ول كن نيست !‌

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com