اولین شاعر جهان حتماً بسیار رنج برده است، آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت و کوشید برای یارانش آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده، توصیف کند...
جبران خلیل جبران/نامههای عاشقانهی یک پیامبر
یک انسان نخستین را به یاد میآورم. بدون هیچ اطلاعی از اعضا و جوارح داخلی بدنش... گاهی صدایی را در سینه حس میکند، که این صدا بر اثر خوشیها، هیجانها و ترسها آهنگ تندتری مییابد. از خودش میپرسد که این صدا و این تپش چیست؟ از کجاست؟
چه هیجان خاموشی دارد، فکر کردن به جواب این سوال...
یک انسان نخسین را در نظر میآورم که به آسمان نگاه میکند. هیچ نمیداند زمین گرد است، هیچ نمیداند ستارهها بزرگ و گردند، گاهی بزرگتر از خورشید، بارها بزرگتر از زمین، بارها دورتر... آسمان را گنبدی میبیند که در روز پر از نور است، و در شب... پردهای رویش کشیده میشود. این پرده سوراخهای ریزی دارد که سوسوهای نور از این سوراخها به چشم او میتابند. یکی از این روزنهها بزرگتر است و آن ماه است، همان که پروانهها را به خود میکشاند، شاید او را هم.
به نوار نورانی که از طرفی به طرف دیگر آسمان کشیده شده نگاه میکند. هیچ نمیداند این یکی از بازوهای کهکشانی است که در آن زندگی میکند. خودش هم در یکی از این بازوهاست و دارد به بازوی دیگر مینگرد. این چیزها را نمیداند و فقط یک جاده میبیند... جادهای که سنگ و کلوخش ستاره است... این جاده برای کیست؟ چه کسانی را از کجا به کجا میبرد؟ چه سوالهای رویایی و زیبایی! میشود ساعتها برایش خیال بافت.
یک انسان نخستین را تصور میکنم. در ساحل اقیانوس ایستاده و به افق چشم دوخته است. نمیداند زمین گرد است، نمیتواند تصور کند که آن طرف اقیانوس هم ساحلی مثل این باشد. آنجا چیست؟ آنجا کسی زندگی میکند؟ آیا یک آبشار بزرگ، دارد همهی آبها را در فضایی ناشناخته و بیپایان میریزد؟ و اینگونه اولین ناخدای جهان متولد میشود... میرود و به آخر نمیرسد... نمیرسد... نمیرسد... میفهمد که سفر رسیدن نیست، سفر خود ِ رفتن است، سفر خود ِ چشم دوختن است.
-------------------------------------------------------------------------------
+ من اینجا باید از فریق تاجگردون تشکر کنم برای اینکه به من کمک کردند تا کد قالب را کمی دستکاری کنم. مرسی فریق. الآن این قالب، غایت آمال من ِ! :)
+ با اینکه این نقاشی جبران خلیل جبران رو خیلی دوست دارم، ولی اون بالا که بود من رو یاد معبد میانداخت. بعدن یه نقاشی یا یه عکس میذارم اون بالا بالاهه.
۲۰ نظر:
و شما فکر میکنید که جهان بینی آن انسان اولیه که حتی از آن طرف اقیانوس و بسیار چیزها خبر نداشت بزرگتر است یا بشر امروزی؟
مهم این است که در این عالم تکنولوژی و کشف تولـّد ستاره ای در فاصله ی 160 هزار سال نوری از زمین...هنوز افرادی وجود دارند که متعصبانه معتقدند: خالق اعظم تمام آفرینش را به صدقه ی سر این آدم دوپا...آنهم نه همه ی آنها و فقط مسلمانان....آن هم نه همه ی مسلمین و فقط شیعیان و صدالبته داخل ایران و بدون چون چرا فقط وفقط عاشقان ذوب شده خلق کرده است و بس... دیگران را نیز سهم، دوزخ است.
درود و بدرود....ارادتمند حمید
درود
قالبت قشنگ شده ولی به نظر من زیادی سفید!
نمیدونم این نظر من، تو این مدلی دوست داری ;)
راستی به من میگی عکس خودتو بذار ولی خودت...
بدرود.
خیلی باحال بود مرسی
سلام هلن
به شدت متنت زیبا بود . به شدت
سه بار یک نفس خوندمش . واقعا حس عجیبی بوده برا اون انسان ها
یه جمله معروف داره حسین پناهی تو اول یکی از کتاباش : تقدیم به روح بزرگ اولین دیوانه یی که در غار نقش بزی را کشید
به حمید:
راستش من فکر می کنم گاهی کنار گذاشتن همه ی چیزایی که می دونیم و با سادگی یه بچه ی دوساله یا انسان نخستینی که چیزی نمی دونه به دنیا ناه کردن، زیباست. دیدید بچه ها به همه چیز با تعجب نگاه می کنن؟ چیزایی که برای ما عادی شده. التفاقن در مورد اون هم دلم می خواد بنویسم. شاید پست بعدی. نمی دونم. مرسی :)
به آرماندو:
:)
خب عکس خودمه!
از اینجا این شکلیش کردم:
http://www.photofunia.com/
به آرش پیرزاده:
مرسی. خواهش می کنم. :)
به زکریا:
خوشحالم:)
مرسی.
آره من عاشق این جمله های حسین پناهی ام.
جديدا براي من يك سري اتفاقات زنجيروار به هم پيوسته در امتداد يك موضوع اتفاق مي افته ! مثلا ديروز فيلم into the wild رو نگاه كردم الان هم تو رو خوندم كه مي گي انسان اوليه و اين چيزا !
فکر میکنی حرفها و احساسات انسانی الان بین این همه غیر انسان بیشتر از اون موقع خریدار داره ؟
سلام هلن بانو ! مرسی که بهم سرزدی !خیلی خوشم اومد ! اینکه آدم به یاد انسان ها ی اولیه و به قول من انسان های انسان می افته یه جور روابط باحال که برای همه اتفاق نمی افته ! من خودم یه زمانی همش دنبال این موضوع بودم ! کلا دلم سوخت که نتونستم با این انسان ها بیشتر آشنا بشم !
حست خوشگل بود. ازمتنت هم ترکیب "هیجان حاموش" ت خیلی هیجان زده ام کرد. می دانی که من هم خیلی دوست دارم نخستین باشم مثل خودت. اصلاً شاگرداولی خیلی هیجان داره بدون خاموش! یا...هو
دارم به ادمای یه میلیون سال دیگه فکر می کنم.... اونا درباره ما چی می گن؟
قالب جدید خوبه فقط یه کمی سخته که بخونیش!
حس قشنگی داشته آدم اولیه
حداقل اش اینه که رها بوده، و این آزادی بس نعمت بزرگیه
مگه نه؟
به آیدین:
هوووم چه جالب.
خیلی دلم چندتا فیلم توپ می خواد!
به آنشرلی:
بله. فکر می کنم همین طور باشه.
به نیما:
جالبه. مثلاً اونی که روی دیوار غار اون بز رو کشید چه حسی داشت! شاید حسش شبیه من بود حالا که دارم جواب کامنت می دم.
به دلقک ایرانی:
:)
شاگرد اول بودن... به صورت مقطعی تجربه ش کردم. حس خوبیه. هیجان پرسروصدایی داره!
به درسا:
هوووم به اونا فکر نکرده بودم! فیلم wallE رو دیدی؟ همون روبات احساساتی.
به آکو:
بله.
"آزادی رهایی انسان برای تعالی ست"
-آنتوان دوسنت اگزوپری-
قشنگ بود. احتمالا اون انسان اولیه بیشتر از اینکه فکر کنه احساس می کرد و باهوش هاشون البته کنجکاو بودن.
سلام
بله! خیلی جالبه که آدم بدونه در هر کشفی و هر فهمی، اول اولش چه اتفاقی میافته. و نگاه جستجوگر کدام انسان اولین بار یک ناشناخته رو شناسایی میکنه و اون انسان چه خصوصیاتی داره... البته اکثر آدمها به اون میزان چیزی که میدونن راضی هستن و چیز بیشتری نمیخوان و به دنبال یافتن نیستن. مثل ما که با وجود اینکه بینهایت ناشناخته اطرافمون رو گرفته اما خیلی برای درک و فهمشون تلاش نمیکنیم و در همون محدودهی دانستههامون لم میدهیم و زندگی میکنیم.
ـــــ
... و خوشحالم تونستم کمک کنم که اونجوری که میخوای قالب وبلاگت رو تغییر بدی
به درخت ابدی:
اوهوم بله، شاید.
فکر کنم ما هم باهوش هامون کنجکاو هستن.
به فریق تاجگردون:
به قول انیشتین "هرگز کنجکاوی مقدس را از دست ندهید"
بازم مرسی! :)
اره دیدم ....خیلی قدیمیه
سلام هلن عزیز خیلی زیبا وجالب بود بویژه اون سخن جبران خلیل جبران
راستی کمتر سرمیزنی
به درسا:
راستش قدیمی نیست. محصول 2008 ِ. فکر کنم منظورت یه چیز دیگه بوده. :)
به آگاهی:
ممنون. راستش زیاد به مسائل سیاسی و تاریخی علاقه مند نیستم. چرا گاهی سر می زنم.
هه...راست می گی من با ای تی قاطی کردم
خدا پدربزرگ و مادربزرگتو نگه داره . مال ما كه تا فيهاخالدونش رو درنياره ول كن نيست !
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com