۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

شقایق


توضیح1:
 جعبه ی انریکو: جعبه ایست که در گذشته از برای کفش بوده، پس از آن که کفش از آن بدر آمده و به پا شده، دیگر استفاده ای نداشته. بعدها عضوی کوچک و دوست داشتنی به نام انریکو در آن سکنی گزید. انریکو لاک پشتی بود که قطرش به اندازه ی درازای انگشت کوچک دستم بود. پس از یک سال به علت بیماری جان سپرد و خانواده ی ایگلاسیاس را داغدار کرد. یادش گرامی باد. (پیام اخلاقی: هیچ وقت یه حیوون رو از محل واقعی زندگیش دور نکنید! وگر نه مجبورید هر بار یه لاک پشت می بینید بغض کنید و حس کنید چقدر به عنوان یه نوع بشر، بی رحم و خود خواه هستید.)

توضیح2:
کار خوبی کرده ام و آن این بوده که از بچگی خیلی از یادگاری هایی که به من داده اند را نگه داشته، و در حال حاضر در جعبه ی انریکو نگه داری می کنم.

صحنه ی 1:
اتاق مثل بازار شام شده؛ و من و خواهر داریم اتاق تکونی می کنیم. ساکت هستیم، یا، حرفی برای گفتن نداریم. در حال مرتب کردن وسایلی که مدت هاست تنها موندن و یه بند انگشت خاک گرفتن هستم. با دیدن جعبه ی انریکو یاد اون لاک پشت مهربون و احساساتی ِ تر و فرز می افتم، و یاد اینکه دیر شد واسه اینکه تصمیم بگیرم برگردونیمش به محل زندگی طبیعیش.
جعبه رو باز می کنم... اااااااااوووووووو... پر از خاطره. یاد گاری هایی که هیچ ارزش مادی ای ندارند. یه کاغذ شوکولات! ..."چهارم ابتدایی بودم. سر صف صبحگاهی بودیم. الهام.ی داشت این شکولات رو باز می کرد که بخوردش. گفتم: اینقدر از این شوکولاتا دوست دارم! -بیا... واسه تو"... یه بلیط یه سفره ی مترو! ..."با این بلیط سوار مترو شدم. و برای اولین بار شخص خاصی در زندگیم رو دیدم."... یه نعل! ..."نمی دونم متعلق به خر بوده یا اسب! ولی فکر نکنم پای اسب به این کوچیکی باشه! با زهرا، دوست خواهر، تو یه بازار شهر تاریخی بودیم، که این نعل رو تو یه سمساری دیدم و خواستم واسه شانس بخرمش و زهرا اونو به قیمت 500 تومان برام خرید."... یه اسکناس 20تومانی! ..."دختر عموم که یک سال از من بزرگ تره، واسه اثبات بزرگ تر بودنش این رو به من عیدی داد. شاید 10ساله بودم. درست نمی دونم."... و...
یه دست بند صورتی و یکی دیگه عین همون، ولی آبی.

صحنه ی 2:
13سال پیش-خانه ی همسایه مان (هنوز رفت و آمد داریم و دوست هستیم)
من- شقایــــــــــــق... به منم از این دست بندات بــــــــــده...
شقایق- نوچ!... واسه خودمه!
من- (نگاه ملتمسانه و مظلوم)
4 تا داشت. یه صورتی و سه تا آبی.
شقایق- خیله خب! باشه! این صورتی مال تو.
من- من آبی شو می خوام.
شقایق- این صورتی زیادیه. این سه تا آبی کنار هم قشنگه که دستم کنم.
من- باشه. (و مشغول ور رفتن با این دستاورد جدید قشنگ صورتی!)
شقایق- خیله خب... یه دونه از این آبی هام واسه تو.
من- مرسی (لبخند تا بنا گوش)

توضیح3:
شقایق سه سال پیش به خاطر حادثه رانندگی از پیش ما رفت. هم سن الان من بود که رفت. 20ساله.

بازگشت به صحنه1:
من- اِاِاِاِاِاِ... خواهر بیا! این دست بندا رو می بینی! شقایق بهم داده بودشون!
خواهر- اِاِاِ؟ آخی!
ده ثانیه سکوت، نه مثل سکوت ِ قبل از این مکالمه. سکوتی پر از خاطره و... مرگ.
من- هنوز باورم نشده. این دفعه که رفتیم خونشون اصلا حواسم نبود؛ نزدیک بود بگم "شقایق کجاست؟"
خواهر بغضش ترکید.
خواهر- منم باورم نشده. گاهی خیلی دلم براش تنگ می شه.
من (با چشمای خیس)- تو هم گریه کردی؟!

من و خواهر میون گریه خندیدیم...

دانم همی که مرگ
چیزی به جز درنگ تپش ها
چیزی به جز درنگ نفس، نیست!
با برگ ها به زمزمه گفتم، میان اشک:
-«بر سنگ اگر درنگ پسندد، نپرسمش
بر آدمی، چگونه پسندد درنگ را؟»

-فریدون مشیری-

۱ نظر:

آینده گفت...

1) چه فلاش بک های قشنگی . با اینکه حرفه ای نیستی ولی کلا لذت می برم از نوشته هات . خدا نگهت داره !
2) حقیقتش منم همیشه دلم می خواست رقص درست و حسابی ای یاد بگیرم ! استعداد هست ولی امکانات نیست به قول بچه ها !
3) وقتی مساله ی پدر و دختر رو مطرح می کنی یه جورایی احساساتم جریحه دار میشه ! این روزها خیلی فیلم امریکایی نگاه می کنم ! طاقت اینجور احساسات رو ندارم !!! امیدوارم که رابطه تون همیشه پایدار باشه

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com