۱۳۹۹ مرداد ۳, جمعه

زوربا

دوست عزیزم سلام.

دیروز زوربای یونانی را تمام کردم و فیلم آن را دانلود کردم تا ببینم. چند دقیقه ای از آن را هم دیدم، ولی از آنجا که در حس و حال خوبی نبودم از ادامه ی تماشایش منصرف شدم. دو فصل آخر کتاب اشک مرا حسابی در آورد. این کتاب را یکی از دوستان همسرم وقتی برای اولین بار به خانه مان می آمد به عنوان چشم روشنی آورد، به همراه یک کتاب دیگر. امروز نشسته بودم و داشتم قسمت هایی را که زیر آنها خط کشیده بودم می خواندم و با نسخه ی انگلیسی آن تطابق می دادم. هنوز مانده تا تمام شود. وقتی تمام شد نتیجه ی آن را تمام و کمال به اطلاعت خواهم رسانید.

چیزی مهم هم هست که می خواهم با تو در میان بگذارم. خاطرات و نق نق های ده سال پیشم را ورق می زدم، و رج زنان تکه هایی از آنها را می خواندم. به چیزی برخوردم که مرا برای یک نصفه روز درگیر و افسرده کرد. وقتی ده سال جوان تر بودم نوشته بودم که حالم از گذران روزهایم بهم میخورد. هر روز لیستی از کارهایم جور می کنم تا بعد از انجام دادنشان جلوی آن یک تیک بزنم، که تلاش ابتری کرده باشم تا به روزهایم معنا دهم، و هر روز وقت به خواب رفتن حالم از خودم بهم می خورد. وقت هایی که تیک های بیشتری زده ام، حالم کمتر بهم می خورد، و روزهایی که تیکی نزده ام حالم بیشتر بهم می خورد. نگاه کردم به حال حاضرم، دیدم الان که ده سال -به اصطلاح- پخته تر شده ام، همین اوضاع و شرایط را دارم. حسابی توی ذوقم خورد و ده سال دیگرم را تصور کردم که همچنان وضع همین است و دلم خواست زودتر بمیرم تا ازین چرخه ی رقت بار خلاص شوم. ولی بعد از آن نصفه روز تصمیم گرفتم زوربا باشم. روز بعد را با صبح بخیر به آغاز کردم، به گذشته و آینده فکر نکردم، آرایش کردم و غذا پختم، درس خواندم و مطالعه کردم، یوگا و مدیتیشن کردم، و بدون اینکه نگران قبل و بعدم باشم روزی را گذراندم و شب وقت خواب شاد بودم و زندگی را دوست داشتم و لبخند می زدم. برای همین است که نمی خواهم از حال و هوای زوربا بیرون بیایم و حالا که کتابش را تمام کرده ام، با نسخه ی انگلیسی اش ور می روم. می خواهم باز شادی آن روز را مزه کنم. روزها را زوری نزنم، ریمل بزنم و آواز بخوانم، و حس مفید بودن هم داشته باشم. ولی زور نزدن و انتظار نداشتن از همه اش مهم تر است.

نمی خواهم از حال و هوای زوربا بیرون بیایم و کتاب جدیدی را شروع کنم، اما چاره چیست؟ روح گرسنه است و اگر غذای مطلوبی ندهی بخورد، اگر ایده ای نداشته باشد که نشخوار کند، رو می آورد به آشغال خوردن، و بنا می کند گیر دادن به چیزهای کسشر.

دوست دارم افسارم را بدهم دست زوربا و مثل بازیل آدم خوبی باشم. اینکه در آستانه ی سی سالگی آرزویی کودکانه با خود زمزمه می کنم، هم مضحک است و هم شریف.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com