۱۳۹۹ تیر ۳۱, سه‌شنبه

شروع مکاتبه

این نامه را با ترس و لرز می نویسم. اول اینکه می ترسم دوست دختر یا دوست پسری داشته باشی و او این نامه را باز کند، و داستان درست بشود. بنا براین در همین ابتدا داخل پرانتز گفتگویی با دوست دختر یا دوست پسر احتمالی تو خواهم داشت:
(سلام خانم/آقای عزیز. امیدوارم حالت خوب باشد و اوقات خوبی را با هم داشته باشید. من هلن هستم، که می شود گفت پن فرند او بودم که ازین به بعد به جای پن فرند می گویم نگاردوست. یعنی دوستانی که از طریق نامه با هم در ارتباط بودند. دوستی ما اغلب، یا بهتر بگویم جالب ترین قسمتش، نامه هایی بود که برای هم می فرستادیم و در مورد مسائل مختلف چیزهای واقعی یا خیالی می گفتیم. فایده اش این بود که یک نفر تقریبا همسطح و تقریبا هم ذوق خودمان درباره مان میخواند و می توانست نظر بدهد که اوضاع مان چطور است. شاید کمی نامعمول به نظر بیاید، ولی نسبت من همین بوده)

خب، حالا که صحبتم با دوست دختر یا دوست پسر احتمالی ات تمام شد بروم سراغ صحبتم با خود تو. ولی قبل از آن باز هم به کمک پرانتز مطلبی را ذکر کنم درباره ی اینکه چرا مدام می گویم دوست دختر یا دوست پسر (ببین من از جنسیت خود تو هم مطمئن نیستم، چه برسد به اینکه بدانم دگرجنسگرا هستی یا همجنسگرا، برای همین مدام این الفاظ را به کار می برم)، چند وقت پیش در کشوی میز تحریری که آن روزها روی آن درس می خواندم کپی نامه ای را پیدا کردم که به تو فرستاده بودم. سخت متاثر شدم و دلم برای آن روزها تنگ شد. از آنجایی که آدرس جدید تو را ندارم، به اینجا آمدم تا برایت بنویسم.

نمی دانم از کجا شروع کنم. حدس می زنم این نامه عریض و طویل بشود. پیشاپیش ازینکه وقت میگذاری متشکر و معذبم.
چند وقتی است ،بعد مدت ها، خواندن و نوشتن را شروع کرده ام. مثلاً میشود گفت روزی یکساعت میخوانم –در حال خواندن زوربای یونانی هستم- و هفته ای دو سه بار برای خودم روزنگار می نویسم و در فولدری به نام دایِری سیو می کنم و هرگز به آن ها نگاه نمی اندازم. چرا نگاه نمی اندازم؟ چون اولاً ممکن است حالم بهم بخورم و استفراغ همه جا را بگیرد. دوماً مخاطبی ندارم و انگیزه و حال هم با نداشتن مخاطب از بین می رود. و سوماً، در فرمت خاطره نویسی، نوشته ها به شکل نق نق در می آیند و هدف از نوشتن شان –حداقل برای من- همان است که شب ها آدم به دستشویی می رود تا خودش را خالی کند. و کدام آدم عاقلی دوست دارد برود و در فضولات روزهای گذشته اش چوب بچرخاند؟

این شد که خودخواهانه به یاد تو افتادم و با همسرم درباره ی روزهای خوش نوشتنم با تو گفتم. برای او هم این سبک نگاردوست بودن در عصری که حداقل یاهو مسنجر و واتساپ ... وجود دارد عجیب بود. کپی نامه ای را که پیدا کرده بودم دادم که بخواند. ولی او نخواند. او ذوقی برای خواندن نوشته به زبان فارسی ندارد. از بین فارسی زبانانی که در عمرم دیده ام –که کم هم نبوده اند- همسرم غریب ترینِ افراد با زبان مادری اش است. شده چیزی به انگلیسی نوشته ام و او خوانده و حتا برایم ادیت کرده و نظرش را گفته، ولی فارسی... تو بگو یک پاراگراف. حسش را ندارد و اشکالی هم ندارد. حتا می توانم با اطمینان بگویم که تا به حال سر خاطره نویسی هایم هم نرفته. اگر خاطره نویسی های او بود، به زبان سواحیلی هم که بود من می رفتم و می خواندم. اگر او نگاردوستی داشت با اشتیاق نامه هایش را می خواندم –به خصوص اگر دختر بود- ... ولی او کنجکاوی مرا ندارد. طبق رسوم ایرانی که خودم هم پایند و حتا علاقمند به بخشی از آن ها هستم، دوست فقط دوست نیست و مذکر یا مونث بودنش جای بحث دارد –که مال تو معلوم نیست و این خود عجیب تر است-. این شد که به او گفتم نظرش چیست که با نگاردوست آن روزهایم دوباره مکاتبه داشته باشم و از نظر او هیچ مشکلی نبود.

فکر میکنم بین کلماتم پیشنهادم را مطرح کردم. اینکه دوباره مکاتبه داشته باشیم و از هر دری حرف بزنیم-یا با خودم حرف بزنم-. حقیقتش بیشتر احتمال می دهم عذری بیاوری و بگویی نه؛ و عذرت هم این است که هرگز این نامه را دریافت نمی کنی. هر عذری بیاوری یا هیچ عذری نیاوری برای من قابل درک است و احساس ضایع شدن به من دست نمی دهد. من در این شرایط در زندگی احساس ضایع شدن نمیکنم و اگر از یک بابت به خودم مفتخر باشم این است که خواسته ام را می گویم و از نه شنیدن نمی ترسم و "نه"گوینده را درک می کنم. ولی در این ویژگی یک باگ هم دارم. اینکه "پررویی" لازمه را ندارم و درخواست ها یا پیشنهادهایم را جوری مطرح می کنم که جای نه گذاشتن برای شخص مقابل باقی بگذارم، و گاهی این جا آنقدر بزرگ است که طرف خواهی نخواهی در آن چاهِ "نه"ای که خودم کنده ام می افتد. پیشنهاد را می دهم و شخص را سوق می دهم به "نه" گفتن، تا اگر واقعاً میخواهد و واقعاً "اوکی" است، موافقت کند. همان کاری که الان دارم می کنم.

ولی ازین حرف ها گذشته من "نه"ها را دوست دارم. آن ها دوست های خوبی برای انسان های عاقل هستند. من "نه"ها را همانقدر دوست دارم که "بله"ها را. "بله"ها شیرین تر اند، اما سنگین ترند.
خلاصه ی ماجرا همین بود: می آیی باز هم مکاتبه داشته باشیم به همان سبک و سیاق قدیم؟ و اگر بگویی نمیتوانی یا نمیخواهی، یا اگر هیچ جوابی ندهی کاملا کاملا کاملا برایم قابل درک است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com