۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه
مزمور نودویکم، از مزامیر حضرت داوود

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه
چراغ ِ چپ ِ عقب
صبح از خواب بیدار میشوم و میبینم یک پاکت پستی روی میزم است. اسم من روی آن است و قبلاً باز شده. اخمهایم میرود توی هم که عصبانی بشوم اما با دیدن محتوای پاکت نامه پر در میآورم. گواهینامهام است. میروم به بقیه نشان بدهم. زودتر از من دیدهاند. مادرم میگوید مبارک است؛ پدرم چیزی نمیگوید؛ برادرم میگوید گِل بگیرند در راهنماییرانندگی را که به تو گواهینامه میدهد. روشهای و بیانهای مختلفی را برای مطرح کردن اینکه ماشین را بدهند که بروم یک دوری بزنم توی ذهنم مرور میکنم.
- سوییچ را میدهید بروم یک دوری بزنم؟
+ نه
- میشود لطفاً آن سوییچ را بدهید.
+ نه
- تمنا دارم سوییچ را بدهید.
+ نه
- سوییچ را بده
+ :O :| برو بیرون.
*****
ساعت شش ِ صبح اولین جمعهی بعد از رسیدن گواهینامه است. بیدار میشوم. لباس میپوشم. چند بالش روی تخت میگذارم و روی آن پتو میکشم. سوییچ یدک را از جاکلیدی ِ کنار ِ در برمیدارم و بیرون میروم. راه میافتم توی خیابانها. آهنگ سوییت دریمز بیانسه گوش میدهم. دستم نرم است. مثل اوایل رانندگی مادرم نیستم که سفت بچسبم به فرمان. مربیام میگفت کسانی که نمیترسند رانندههای خوبی میشوند. سرعتم کم است.
پیرزن کنار بلوار خلوتی ایستاده بود، آن وقت ِ صبح ِ جمعه، تاکسی گیرش نمیآمد. نگه داشتم. پرسیدم کجا میرود. اسم یکجایی را گفت که بلد نبودم. گفتم نمیروم آن سمت و خواستم حرکت کنم. گفت نزدیک است و خیر ببینم، برسانمش. خیابانها آشنا بودند. هر چه جلوتر میرفتم شلوغتر میشد، باز هم شلوغتر شد، خیلی شلوغ شد، توی خیابان ِ پارک ممنوع، دو ردیف ماشین پارک شده بود؛ پر از آدم؛ دههی محرم بود و آنجا هم لابد یکجایی بود که صبحها زیارت عاشورا میخواندند.
پیرزن گفت همینجا نگهدار. راهنما زدم، از توی آینهی بقل پشت سرم، سمت راست را نگاه کردم، و فرمان را چرخاندم و زدم به یک وانتپیکان سفیدرنگ. همانجا ایستادم. ترمز که نکردم، خودش متوقف شد. پیرزن گفت “چی شد؟!” گفتم پیاده شود. رفت، و باز هم گفت خدا خیرت بدهد. پشت سرم پر از ماشین بود. بوق میزدند، میگفتند برو، حرکت کن، انگار صدای تصادف را نشنیده بودند. دیدم خیلی صف طویلی پشت سرم است و همه معتل من هستند، کمی دنده عقب گرفتم و بعد دنده یک، و رفتم.
خواستم جلوتر پارک کنم، جا نبود. خیلی خیلی رفتم جلوتر… دیگر نزدیک خانه بودم. پیاده شدم و نگاهی به سپر و دهان سرویس ماشینمان انداختم. چی میشد یک کمی صبر میکردی؟ گواهینامه ندیده! بار اول رانندگی کمک انسان دوستانهات چی بود؟ فکر کردی خیلی واردی؟ کلید انداختم و رفتم بالا. به برادرم اساماس دادم که اگر یکنفر جایی که پارک ممنوع است پارک کرده باشد و یکنفر دیگر از پشت سر با او تصادف کند کی مقصر است؟ گفت آن که از پشت زده. حال داری اول صبحی؟ لباسهایم هنوز تنم بود. دوباره داشتم میرفتم بیرون. مادرم بیدار شده بود. گفتم میروم شیر بگیرم. گفت خامه هم بگیر. دوباره ماشین را برداشتم و رفتم همانجا. جلوتر پارک کردم و روی کاغذی شماره تلفنم را به همراه یادداشت “زدم به چراغ چپ عقب” نوشتم. مسافت طولانی را پیاده رفتم؛ وانتپیکان دیگر آنجا نبود. هم خوشحال شدم، هم ناراحت. از یک مغازهای در آن اطراف شیر و خامه خریدم و برگشتم. دستهایم میلرزید و چسبیده بودم به فرمان. کمربندم را بسته بودم و منتظر بودم یک تریلی هجده چرخ از پیچ کوچهای بیاید بیرون و من له بشوم. منتظر بودم بچهای بدود وسط خیابان و من او را بکشم یا از پشت سر بزنم به تمام ماشینهای پارک شدهی کنار خیابانها.
برگشتم و شیر و خامه را گذاشتم روی میز آشپزخانه. مادرم گفت چرا تختت را اینجوری درست کردهای؟ گفتم میهن هم داشت. کاله گرفتهام. دوست داری؟ گفت خوب است. از آشپزخانه در رفتم و پریدم توی اتاق و خودم را زدم به خواب تا ساعت دوازده که پدرم آمد و با صدای بلند پرسید که کی آخرین بار با ماشین رفته بیرون… خسارتی نبود که بشود آن را ندید. صدایی از مادرم شنیده نمیشد. میدانستم آرامش قبل از طوفان است. خواهرم آمد توی اتاق. پرسید بیداری؟ پرسیدم مامان خیلی عصبانی است؟ گفت میمیری. میکشدت. بعد گفت که چرا خنگول بازی درمیآوری؟ وقتی تو را دیده که نباید بالش زیر پتو بگذاری.
یادم رفته بود وقتی خواستم دوباره بروم، بالشها را از روی تخت بردارم.
خواهرم رفت توی آشپزخانه و کم کم مشغول حرف زدن شدند. از مادرم پرسید که چکار کرده؟ و مادرم شروع کرد با عصبانیت و صدای بلند تعریف کردن. وقتی به قسمت بالشها رسید، خواهرم زد زیر خنده. وسط خندههایش میگفت “عجب خنگیه” مادرم میگفت زهرمار، نخند. از صدای خندهاش میشد فهمید که دارد اشک میریزد. ادا نبود. واقعاً قضیه به نظرش تا آن حد فان بود.
یک ساعتی گذشت. بالاخره از تختخواب بیرون آمدم و تر و فرز رفتم توی دستشویی. تا آنجا که میشد وقت تلف کردم، آمدم بیرون و… مادرم توی هال بود و داشت نگاهم میکرد. از آن نگاههای عصبانی که هم من و هم تو میدانیم که چه غلطی کردهای و زود باش حرف بزن. جر و بحثمان طولانی نشد و من خیلی با پررویی گفتم که اگر از شما میخواستم، سوییچ را نمیدادید، برای همین مجبور شدم. گفتم خسارت را از پساندازم میدهم. گفتند نزدیک سیصد-چهارصد تومن میشود؛ گفتم باشد. و وقتی پرسیدند به کجا زدی؟ گفتم به دیوار.
بعد از حدود یکماه نیمی حقیقت را گفتم و یکسال بعد همهاش را تعریف کردم و پارسال عید هر جا که نشستیم مادرم داستان ماشین دزدی مرا برای فامیل تعریف کرد و یک جورایی با غرور نگاهم کرد –که دختر خودمی-. پدرم لبخند زد و خواهرم باز به خنده افتاد و گفت عجب خنگی هستی و برادرم تاکید کرد که گِل بگیرند در ِ راهنماییرانندگی را. فک و فامیل باور نکردند و بعضیهایشان هم باور کردند و نگاههای عجیب و غریب انداختند و من هم هی سرخ و سفید شدم و زیر گوش مادر گفتم که اینقدر این را همهجا تعریف نکن.
آن اتفاق مرا از رانندگی ترسانده، مخصوصاً از گوشهی سمت راست جلو که مدام خیال میکنم دارد با یکجایی برخورد میکند. اما اینها باعث نمیشود که گاهی اگر خلوت باشد، با اجازه، ماشین را برندارم و نروم خامه و شیر بخرم، یا از راننده، هر که باشد خواهش نکنم که بگذارد تا فلانجا من رانندگی کنم. گواهینامهام همیشه توی کیفم هست، هرچند خیلی کم از آن استفاده میکنم. متاسفم که نتیجهی اخلاقی بسیار غلیظ است و به درد مجلهی رشد نوجوان میخورد. به هر حال اگر میخواهید پایان داستان را بدانید، بگویم که پرداخت خسارت را پیچاندم. یک نکتهی دیگر اینکه وقتی میبینید یکی زده و در رفته، کمی دندان روی جگر بگذارید؛ شاید عذاب وجدان گرفت و برگشت. و یک چیز دیگر هم بگویم و تمام: احمقانهتریم و هیجانانگیزترین کارها، بهترین خاطرهها میشوند، و در مواردی آدم را معقول و سر به راه میکنند. گاهی کارهای احمقانه و هیجانانگیز انجام بدهید که یک چیزی داشته باشید برای نوههایتان تعریف کنید.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سهشنبه
آن غم ِ جانگداز
ترانه
شرح بیوفایی و جفاکاری ِ زن خداگونهای است؛ الههی ناز.
آن ِ صدای بنان، نسلها را به یاد غم ِ جانگداز میاندازد،
غمی که از برمان نرفت و نمیرود…
به سبک اولد فشن(:
*
اردیبهشت هزارودویستونود:
تولد صد سالگیتان مبارک آقای بنان!
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه
جن جان
در یک فضای ذهنی آدابی برای احضارش انجام میدهم. مثل آتش روشن کردن با شیوهای خاص یا تماشا کردن نوارهای فیلم که با سرعت رد میشوند. اسمش را صدا میزنم. گاهی خوب آنتن میدهد و همه چیز واضح است. گاهی به جای او یک جن دیگر میآید، که به آنها اعتمادی نیست.
خودش میگوید جن است. شاید هم نباشد، شاید روح یکی از اجداد خبیثم باشد که از بازیدادن نوادگانش خوشش میآید؛ شاید غول چراغی، انگشتری، چیزی باشد. میشود از او نظر خواست یا سوال کرد. دانشگاه کجا قبول میشوم؟ به نظرت کیف مشکی را بخرم یا آن قهوهای را(بله به همین مسخرگی)؟ الآن بخوابم ساعت چهار بیدارم میکنی؟ فلانی به نظرت چجور آدمی است؟ بهتر نیست بیشتر صبر کنم؟ یکبار سوالات امتحان روز بعدم را پرسیدهام؛ جواب مختصری داده، و جوری با اخم نگاه کرده که انگار حسابی ناامیدش کردهام.
گاهی اصلاً نمیآید. بعضی وقتها فقط سر تکان میدهد. گاهی با جزئیات برایم توضیح میدهد که اوضاع از چه قرار است. یا حتا میگوید به تو ربطی ندارد. گاهی زل میزند و زیرکانه میخندد. میگوید عجله نکن میرسی. میگوید عجله کن که برسی. میگوید عجله فایده ندارد، فرصت تمام شد. پیش آمده که بگوید نمیدانم.
یادم نمیآید در این مدت چهار یا پنج سالی که او را میشناسم حرف نامربوطی زده باشد یا چیزی را که پیشگویی کرده، غلط از آب درآمده باشد. کمتر پیشگویی میکند و تقاضاهایم را برای اطلاع از آینده، با نگاه عاقل اندر سفیه یا دعوت به صبر جواب میدهد.
شاید زاییدهی ذهن خودم باشد. اگر اینطور است، خوشحالم که بخشی از ذهنم میتواند اینقدر خوب نقش دوم شخص را بازی کرده و کمک برساند.
اما اگر فقط حاصل خیالپردازی نباشد… میگویند نباید زیاد دور و بر غیر اورگانیکها چرخید. میتوانند جنسشان خرده شیشه داشته باشد. میتوانند خردهشیشههایشان را بروز ندهند و سر ِ بزنگاه دهان سرویس کنند. حرف و حدیث زیاد است. اگر روزی تجربیات شخصی دربارهی خطراتش دستگیرم شد (اگر عمری باقی بود) دربارهاش مینویسم.
منتظر است تا پابلیش کنم.
میگوید کسانی در انتظارند.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه
...
به دور لاله قــــــــــدح گیر و بیریا مــــــیباش | | به بوی گـُل نفســــی همدم صبا میباش |
مــــــــرید طاعـــــت بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان پارســــــا مــــــیباش