صبح که از خواب بیدار شدم توانستم آنقدر سریع بجنبم که نیم ساعت ورزش کنم و بعد هم دوش بگیرم. زود موهایم را خشک کردم و لباس پوشیدم و راه افتادم. کوچه خلوت بود و باید خودم را به اتوبوس میرساندم، پس چند قدم راه میرفتم و چند قدم میدویدم. نمیخواستم با تاکسی بروم. به خیابان که رسیدم دیگر نمیدویدم اما تند راه میرفتم. ایستگاه اتوبوس با کوچهای که خانهی ما آنجاست کمی فاصله دارد. در لحظهی آخر پریدم بالا و بلافاصله در پشت سرم بسته شد. معذرت خواهی میکردم و از بین خانمها رد میشدم تا کمی بروم عقبتر. کلی راه است تا دانشگاه و من نمیخواستم سد راه کسانی بشوم که چند ایستگاه بالاتر پیاده میشوند. کتابم را از کیفم بیرون آوردم و دستم را دور میلهای حلقهکردم و مشغول خواندن صفحهی 193 شدم؛ همانجایی که گوشهاش را به داخل تا زده بودم. خانمی که کنار من نشسته بود درست ایستگاه بعدی پیاده شد و من جای او نشستم. ایستاده کتاب خواندن، آن هم در اتوبوس کار سختی است.
پاراگراف دوم صفحهی193 را میخواندم: جینی از ساختمان مجهز به تهویه مطبوع قدم به روشنایی خیره کنندهی اواخر بعدازظهر ماه اوت در اُنتاریو گذاشت…
احساس پیروزی میکردم. یادم آمد که دیشب، وقتی که ساعت دو و نیم تازه به تختخواب رفتم، به این فکر کردم که فردا احتمالاً از آن روزهایی است که دیر از خواب بیدار میشوم؛ دیرتر از آنکه بتوانم خودم را به کلاس برسانم. همانطور که لبهی تخت نشستهام سرم را با دو دستم میگیرم و سرشار از احساس غبن میشوم. فکر اینکه مثل یک تنبل ِ بیکار و بیعار و بیخیال هستم که آخرش هم هیچ گهی نمیشود، میتوانست حالم را حسابی خراب کند؛ و بعد تصور میکنم که آن لحظه فلان استاد دارد حضور غیاب میکند و با سکوتی که بعد از خواندن اسم من در کلاس حاکم میشود، یکبار دیگر به دانشجوها اخطار میدهد که حضور در کلاس، فلان است و بهمان است و خیلی مهم است؛ و اسم بعدی را میخواند. باز هم مثل همان تنبلهای بیکار و بیخیال آلارم را تنظیم میکنم برای نیم ساعت دیگر. تا در این نیم ساعت با خزیدن در آغوش گرم و ترحمآمیز ِ خواب، یادم برود که تنبل و بیصلاحیت هستم و… اینها همه فکرهایی پوچ و منفی بودند که آن وقت شب سراغم آمده بودند. صبح زود بیدار شدم و حتی ورزش کردم و حتی دوش گرفتم و حتی به اتوبوس رسیدم و حتی در اتوبوس کتاب خواندم و حتی صندلی کناریام خالی شد. با احساسی از غرور و شادی پاراگرافی را تکرار میکردم، چون وقتی به خط آخرش میرسیدم، میفهمیدم که طی خواندنش داشتم به چیزهای دیگری فکر میکردم.
با خودم میگفتم که باید افکار منفی را دور کنم. آن فکرهای مزخرف دیشب چه بود که با آنها به خواب رفتم! امروز خوششانسی آوردم. یک روز دیگر بدشانسی میآورم و هیچکدام از اینها تقصیر کسی نیست. چرا باید با منفیبافی به خواب بروم. شاید فکر کردن به چیزهای بهتر میتوانست روزم را از این هم بهتر کند. پاراگراف دوم صفحهی 193 باز هم تمام شد و من هیچی از آن نفهمیدم.
جینی از ساختمان مجهز به تهویه مطبوع قدم به روشنایی خیره کنندهی اواخر بعدازظهر ماه اوت در اُنتاریو گذاشت…
از کنار بیمارستانی رد شدیم که برادرم پنج سال پیش به خاطر گاز گرفتگی آنجا بستری شد. چه شبی بود و چه حالی داشتم. موبایلها یا خاموش بودند یا سایلنت بودند و جواب نمیدادند. جرات نمیکردم به مادرم تلفن کنم چون میترسیدم خبر نداشته باشد. فقط شنیده بودم برادرم را گاز گرفته و حتی نمیدانستم مرده است یا زنده. همه در بیمارستان بودند و هیچکس به فکر من نبود. حتی نمیدانستم کدام بیمارستان. آخر شب عمهام زنگ زد و گفت که خطر رفع شده و آنها هم فلان بیمارستان هستند. همین بیمارستانی که الآن از جلویش رد شدیم.
باز هم…
جینی از ساختمان مجهز به تهویه مطبوع قدم به روشنایی خیره کنندهی…
خانمی که کنارم ایستاده بود پایم را لگد کرد. برگشتم و نگاهش کردم و او هم صاف در چشمهایم نگاه میکرد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. خواستم یک کنایهای بیاندازم اما پشیمان شدم و گفتم شاید نفهمیده که پایش را روی کفش من گذاشته. بعد دوباره پشیمان شدم که چیزی نگفتم چون اگر نفهمیده بود، باید با آن نگاهم متوجه میشد. بعد دوباره پشیمان شدم که خواستم چیزی بگویم چون فکر کردم که چی میخواستم بگویم؟ مثلاً میگفتم محض اطلاعتان شما کفش مرا لگد کردید! خب او هم میگفت ببخشید. که چی؟ یا میگفتم ببخشید کف کفشتون واکسی شد. که این هم شوخی بیمزه و قدیمی است. بعد هم مگر من با خانمی به آن سن و سال شوخی دارم؟ دوباره پشیمان شدم که پشیمان شدم؛ چون بالاخره باید یک معذرت خواهی خشک و خالی میکرد و آن طور بِر و بِر مرا نگاه نمیکرد. به هر حال…
جینی از ساختمان مجهز به تهویه مطبوع قدم به روشنایی خیره کنندهی اواخر بعدازظهر ماه اوت در اُنتاریو گذاشت. گاهی وقتها خورشید به شدت میتابید، گاهی هم پشت ابرهای نازک میماند –در هر دو حال، درست به یک اندازه گرم بود…
پاراگراف دوم صفحهی 193 هنوز تمام نشده بود که اتوبوس زیر پل هوایی روبروی دانشگاه توقف کرد و باید کتاب را میبستم، و پیاده میشدم و میگذاشتم که اتوبوس، آن خانمی که کفشم را لگد کرد و فکرهای دیشب و خوششانسیهای امروز و خاطرهی تلخ بیمارستان را با خودش ببرد.
۸ نظر:
اصلا نمی دانم جریان چیست. اما از نوشته هایت عجیب خوشم می آید. می دانم دلیل عمده اش تجربه های مشترکیست که در میان می گذاری، اما این به تنهایی آن قدر هیجان انگیز نیست که به من به وجد آمده ام.شاید از توصیفات دقیقت است؛ نمیدانم...
خوب. کافیست . حول برت ندارد! نوشته هایت همچین تعریفی هم ندارند! به کارت ادامه بده.بنویس (:
:) مرررسی
سعی می کنم حول برم نداره اما قول نمی دم.
تا الان فکر میکردم که این جریانات فقظ برای خودم اتفاق می افتد
زیاد پیش آمده که صفحه کتاب یا مجله ای را باز کردم و ده بار صفحه را خوانم هیچ چیزی دستگیرم نشه چون فکر هرچیزی را کرده ام جز آن متن لعنتی
خیلی دوس داشتنی بود ! روزهات پر نور !
نخیر. بلی؟ ببین هلن چقدرراحت بود. نه بابا خواندن صفحۀ صدونود وچند! any way . انقلاب کردن ونویسنده شدن را می گم.یکی دوماهی که نبودم من رفتم یک انقلاب درست ودرمون کردم دیروز-حالا باشه پریروز. روزا چفدرسریع می گذره هیچ چی نشده .چه می دونم این جمله مناسب اینجا بود یا نه.نویسنده ها که اینقدرخسیس نیستند درزمان- وخیلی کارراحتی بود فقط باید چندتا ... پیدا می کردم که کردم. وتورفتی یک خانم نویسنده شدی که دیگه توظرف وبلاگ نمی گنجی. وکارمهمتررا توکردی که کارسختی هم است. چون پیشترش باید این هوا کتاب بخوانی توی اتوبوس. دلم برای تهران تنگ شد دختر با این اتوبوس خلوتی که سوارش بودی وفقط بایک لگدکوچک یک پاراگراف را تونسنی بذاری پیش بقیۀ خرت وپرت های تا اینجات تا اتوبوس ببرد ...و
چقدرخوشحالم که می بینم داری می ترکونی ازنظرسرعت درپیش رفت. وحواننده هایت را کیفور می کنی. من هم که عمرآ خاطرخوات بودم حالا حاضریا غایب واهمیت بموقع دردانشکده بودن وتوی کلاس حاضرشدن و...موفق می شوی! دوستدارت من!
به شیرفروش محل:
بله. هی تکرار و هی تکرار بدون فهمیدن حتا یه کلمه.
به سندباد:
روزهای شما ایضاً :)
به دلقک ایرانی:
انقلاب عالی مستدام!
(...) یعنس منظور "پایه" است؟
ممنون.
از تحویل گرفتن و کامنت های شما. :)
دوستدار شما هم من.
(نظرِ بی تعصبِ شخصی)
متن شاید بدلیل ماهیت خود وقایع جذابیتِ چندانی در مقایسه با یادداشت قبلی ندارد.بهترین بخش همان چهار پنج خطِ آخر بود، از آنجا که معلوم میشود خورشید در هر دو حال به یک اندازه جینی را گرم میکرده(بی اثر بودنِ چند ابرِ نازک، تاییدی بر ارزشِ مثبت اندیشیِ موردِ نظرِ متن)تا آنجا که نویسنده ی مطلب چند چیزِ نا خوشایند را به اتوبوس میسپارد که ببرد.
گرچه به هر حال دوست داشتنی بود.
اما از آنجایی که متن با توجه به ارزش افکارِ مثبت نوشته شده، شاید بهتر بود نویسنده در پاراگراف آخر
میگذاشت که اتوبوس، آن خانمی که کفشش را لگد کرد و فکرهای دیشب و خاطرهی تلخ بیمارستان را با خودش ببرد و خودش خوش شانسی هایش را بر میداشت و از اتوبوس پیاده میشد.
در باره ی نوشتنِ خودم هم ممنون از توصیه و هشدارِ دوستانه راجع به سرویس،چون دو دل بودم.
سلام به گلهای گلاب سازِ کاشان که خیرِ بی دریغیِ عطرشان به هر دماغی میرسد.
در مورد خواندن و نفهمیدن، گویا اپیدمی باشد یا یک همچین چیزی. مربوط است به عدمِ کنترل رویِ تمرکزِ ذهن. من با این نجنگیدم و نتیجه ی خوبی داشت.یک ذهنِ سر خودِ دوار را مثلِ یک کودکِ جستجوگر یا یک پرنده ی وحشی بهتر آن که ازاد بگذاریم.
شاید
به چیز:
مرسی از این کامنت ریزبینانه. :)
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com