سلام خانم، نمیدانم شما الآن کجا هستید و آنجایی که هستید به اینترنت دسترسی دارید یا نه. اگر دسترسی داشته باشید مطمئنام در مورد خودتان سرچ میکنید و امیدوارم به اینجا برسید و یادداشتم را بخوانید.
من یکی از مسافران قطار مترویی بودم که با شما برخورد کرد. خواستم خط ام را عوض کنم. زمین از خون شما قرمز بود و عدهای جمع شده بودند. دوست داشتم یک قطار جلوتر سوار میشدم، و شما را کنار ریل میدیدم، از شما ساعت میپرسیدم و شما ساعت را میگفتید و من با دیدن چهرهی مضطربتان میگفتم: "مشکلی هست؟ میتونم کمک کنم؟" ...نه... من هیچ وقت این را نمیگفتم. خیلی وقت است خودم را عادت دادهام که به کار کسی کار نداشته باشم. چهرهی مضطرب شما را هم مثل صدها چهرهی مضطرب دیگر، مثل صدها ابروان گره کردهی دیگر، مثل صدها چشم نگران دیگر، از نظر میگذراندم و چند ثانیه بعد، حتا قیافهتان را به یاد نمیآوردم.
به جسدتان نگاه نکردم. فکر کنم طاقت نداشتم. اما دخترک پنج یا شش سالهای را دیدم که در آغوش مادر رنگ پریدهاش بی وقفه جیغ میکشید. شما حدس میزنید او تا چه مدت دیگر، تا چند ماه دیگر، تا چند سال دیگر شب را با کابوس به صبح برساند؟
انصافاً برای خودکشی روش خوبی ست؛ امکان بازگشت ندارد و در یک لحظه تمام میشود. کاش در یک ایستگاه خلوتتر این کار را میکردید.
آنقدر از همه چیز خسته شده بودید که دیگر به این مسائل پیشپاافتاده توجه نداشتید. در هر صورت شاید نتوانم حدس بزنم که مشکلات زندگی شما چه چیزهایی بودهاست. شاید بیپول بودید، شاید با همسرتان مشکل داشتید، شاید خواستید از کسی انتقام بگیرید، شاید هم هیچ کدام، اصلاً نمیدانم. اما بیشک پوچی و تنهایی عظیمی را در خود حس میکردید. احساس گناه، سردرگمی، ناامیدی و افسردگی را هم چشیدهبودید.
غرض از مزاحمت یک سوال بود. زیادهگویی مرا ببخشید.
میدانم که دیگر مسئلهی مالی ندارید و با همسرتان هم دچار مشکل نیستید؛ اما پوچیتان هم رفع شده؟
--------------------------------------------------------------------------
+زندگی با به دنیا آمدن آدمها شروع نمیشود، اگر چنین بود هر روز غنیمتی بود. زندگی خیلی بعد شروع میشود، و گاهی هم خیلی دیر. تازه اگر حرف آن زندگیهایی را نزنیم که شروع نشده تمام میشود.
- ژوزه ساراماگو-
۱۸ نظر:
مشکل چیست؟ چه میگوید؟ چرا نمیشود؟
سلام عزیزم
چقدر جالب نوشتی
میفهمم
تلخه
و این احساس که مجبوری بگذری و به زندگیت ادامه بدی
همه میگن بتونیم مشکلات خودمون رو حل کنیم....
درود بر شما
از بابت توجهتون و اظهار لطفی که داشتید ممنونم. بابت اون لینک هم خیلی خوشحال شدم.اونجا هم وبلاگ خودتونه.
...
این مطلبتون خیلی دردناک بود.نمیدونم ادم باید به چه نقطه ای برسه که بتونه اینجوری زندگیش را تموم کنه.
از اون جمله ای که از آنتوان دوسنت اگزو پری اون گوشه وبلاگتون نوشتید خیلی خوشم اومد..
شاد و سبز باشید.
تلخی به این زیبایی از دختری به شادی تو فقط ازیک ارادت مند روژه ساراماگو برمی آید. یادش سبز. یا...هو
اگر روژه بجای ژوزه زیاد تابلو نبود. رسوایی بار نیار! والا چومی اندازم که به روژه گارودی بدگفتی ونتیجه می گیرم که موافق صهیونیست ها هستی و دستی هم در برخی حوادث underground داری. یکی نیست بمن بگوید که اگر حواسم راجمع کرده بودم برای درست نوشتن نام این پرتغالی اسپانیایی نازنین وبینا؛ لازم نبود این همه به هلن سفارش کنم که هوای هوکردنم را داشته باشد. این دیگر یا...هو هم نمی خواهد. پس فقط می گویم: "آمین"
خود کشی خیلی کار سختیه باید خیلی نا امید باشی ...
خودش رو کشت، خسته و وامونده، اما سوال شما کماکان به جاست، یعنی واقعا پوچیش مرتفع شد؟ نمی دونم، اما دیگه مهم نیست...
به نیستا:
سلام. اوهوم.
به محمدرضا مینوسپهر:
اون نقطه باید خیلی دردناک باشه.
به دلقک ایرانی:
روژه و ژوزه زیاد فرقی ندارن! مهم ساراماگو هست که هست.
به آرش پیرزاده:
نمی دونم. باید از کسایی که تا حالا این کارو کردن پرسید.
به آکو:
مهمه
confused :(
why suicide? its certainly a wrong way ...
i think she's still in darkness ...
جدی یعنی واقعا وقتی کسی به ته خط رسیده براش مهمه؟
هیچ وقت به اون جا نرسیدید که خودکشی رو نزدیک حس کنید؟ دیگه اونقدر احساس استیصال می کنید که فقط می خواید تموممش کنید، تموم شه و دیگه هم برنگردید، خلاص! به خاطر زنده بودن باید این همه زجر کشید؟ زندگی نثار شما، زجر رو دیگه نمی تونم تحمل کنم، حالا چی؟ واقعا مهمه که مسئله پوچی من حل شده یا نه؟
وقتی واقعا اونقدر عطش دارید، حاضرید هرچیزی رو که دارید بدید، تمام اون چه رو که دارید، تا عطش تون که در حد مرگه، ازش نجات پیدا کنید؛ من فکر می کنم تا یه انسان تا بی نهایت به پاس نرسه، خودکشی نمی کنه، و اگر یه حداقلی از امید رو داشته باشه، این کار رو نمی کنه.
من فکر می کنم آدم با مرگ نمی تونه از زندگی فرار کنه و از پوچی یا احساس بدبخت بودن...کاش اون خانوم یه راه بهتر پیدا می کرد.
به محمدرضا:
We dont know any certain thing about that world, by the way i think youre right.
به آکو:
نه تا حالا خودکشی رو از نزدیک حس نکردم. ولی بهش فکر کردم.
به یک مالیخولیایی:
اگه می شد فرار کرد، به یه بار امتحانش میارزید! نه؟
salam,
webe doost dashtanie darin, albate in post kheili kheili gham angiz bood, rasti an zan be kodam poochi reside bood?!!!
هلن جان, شما هم مثل من با مرده ها حرف می زنید؟ من هم دیروز داشتم با همسایه مرده خودم حرف می زدم چون در وسایلی که از خونه اش گرفتم یک چیزهایی هست که نمی دونم کاربردش چیه! حالا سوال کردنش که ضرری نداره شاید یک شب به خوابم بیاد و جوابش را بگه!
خلاصه اگر یک شب این خانمی که خودکشی کرده به خوابت امد و جواب سوال شما را داد ما را هم بی خبر نگذار.
به مهتاب:
فکر کنم همه گاهی پوچی رو حس می کنن.
اما به قول فروغ "ای زندگی با همه ی پوچی از تو لبریزم"
به RS232:
بله، گاهی منم با مرده ها حرف می زنم.
باشه. اگه اومد باشه.
به قول کوندرا هیچ وسیله ای برای اینکه ببینیم تصمیم ما درسته یا نه نیست.چون فقط یه بار زندگی می کنیم....نمی دونم می ارزه امتحان کردنش یا نه!
خیلی خوب بود. یه پا داستان کوتاه بود برا خودش.
اما امان از دست مراقب و محتسب و ممتحن و مفتش و حیف از آدمهای خلاقی که مجبورن ساختمانهای گسسته پاس کنند. اما تو اين شهر درندشت و خوب و قشنگ كه پر از ساختمانها و و تفكرات و عقايد و رفتارهاي از هم گسسته و گسیخته و پوسيده و چركيده و بدسليقه و بدریخت و زشت و نافرمه آخه اسم قحط بود واسه اين درس مفلوك گذاشتن؟ بعد ميگن چرا از رياضي خوشتون نمياد.
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com