۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

تند تند می‎زد...



آقای مراقب- چی گذاشتی تو جیبت؟
من- بله؟
آقای مراقب- چی بود گذاشتی تو جیبت؟
من- متوجه نشدم؟!
آقای مراقب (با صدای بلندتر)- می‏گم چی گذاشتی تو جیبت؟
من- کی؟ من؟ هیچی!
آقای مراقب- الآن یه چیزی از رو میزت برداشتی گذاشتی تو جیبت.
من- نــــه! ایناهاش.
پاککن را که روی میز بود به او نشان دادم.
آقای مراقب- این که اینجاست.
من- اینو الآن از تو جیبم برداشتم.

یکی نیست آخر بگوید تو که تقلب می‏کنی، از قبل یک بهانه‏ای آماده کن تا پاککن را از روی میز برنداری و ادعا کنی این بود! IQ !
فکر کنم دل‏ش برایم سوخت و نگفت جیبت را خالی کن. تا به حال در عمرم مچ‏م را برای تقلب نگرفته بودند. صبح امتحان یک حسی داشتم که امروز لو می‏روم، اما اعتمادبه‏نفس کاذبی که می‏گفت "مادر نزاییده اون مراقبی که مچ منو بگیره" باعث شد به حسم بی‏اعتنا شوم. نتیجه آن که تا آخر امتحان مراقب من بود و نگذاشت از تقلب‏هایی که در اقصی‏نقاط تعبیه کرده بودم استفاده کنم.
پشت سرم ایستاده بود.
سنگینی نگاه‏ش را حس می‏کردم؛ تمرکز نداشتم؛ قلب‏م تند تند می‏زد...

پرت شدم به شش-هفت سال قبل. سیزده ساله بودم. در عنفوان نوجوانی به معلم زبان‏م علاقه‏مند شده بودم! نه سال از من بزرگ‎تر بود. اصلاً بروز نمی‏دادم، چون فکر می‏کردم بچه‏گانه است. یک‏بار یکی از همکلاسی‏ها آمد و سفره‏ی دلش را برایم باز کرد، که من از فلانی خیلی خوشم می‏آید. نمی‏دانم چرا، اما یادم می‏آید که عصبانی نشدم؛ بلکه او را تشویق کردم تا برود و این موضوع را با او در میان بگذارد! می‏خواستم بدانم عکس‏العمل‏ش چیست. آرام و ملایم گفته بود "شما الآن برات بهتره که بیشتر فکر و حواست به درس باشه." و حرف‏هایی نظیر این.
یادم آمد آن روزها که امتحان داشتیم می‏آمد پشت سرم می‏ایستاد.
سنگینی نگاه‏ش را حس می‏کردم؛ تمرکز نداشتم؛ قلب‏م تند تند می‏زد...

از امتحان "زبان" برگشتم سر امتحان "ساختمان‏های گسسته"ی لعنتی! امیدوارم پاس بشوم!

۱۶ نظر:

Ako گفت...

خسته نیاشید! می بینم که زاده شد و بد هم حالتون رو گرفت! واسه منم پیش اومده، اما واقعا نتونستم جمش کنم،بعد هم با پر روویی ادامه دادم استفاده از نت ها مو!!

راستی اون خاطره تون خیلی نوستالژیک بود، واسه یکی از دوستام که معلم بود چند بار پیش اومده بود

Hel. گفت...

به آکو:
جدن؟ چه جالب! پس این معلم بودن علاوه بر این که شغل انبیاست، مزایای جانبی باحالی داره! (مخصوصا برای آقایون)

پسر آبان گفت...

يه بار كه امتحان فيزيك بود كل يه فصل رو كه هيچي ازش بلد نبودمئ اوردم رو كاغذ مي دونيد چي شد ؟
فقط نيم نمره ازش توي امتحان اومد منم از اون به بعد قيد روش دمده ي نت نوشتن رو زدم و سعي مي كنم سر جلسه از ددوستان كمك بگيرم اين طوري خيلي بهتره راحت تر ميشه جمعش كرد

یک مالیخولیایی گفت...

نه باز خوب اعتماد به نفس خودتو حفظ کردی.من بودم زودی اعتراف می کردمD:

Dalghak.Irani گفت...

دخترم
آن تند تند می زد با این تند تند می زد خیلی با هم فرق دارد. بویژه که سرخی خون این تند تند در13 سالگی خیلی بیشتراز زردی هراس آن تند تند دربیست سالگی گرم بود. امیدوارم که قلبت همیشه مثل این تند تند بزند منهای در13 سالگیش. یا...هو

Hel. گفت...

به پسر آبان:
مرسی که تجربیاتت رو در اختیارم گذاشتی اما تو دانشگاه، ما روز می فهمیم که تو کدام کلاس و رو کدام صندلی باید بشینیم امتحان بدیم و معلوم نیست کسی که دور و برت نشسته درسش خوب باشه یا اهل تقلب باشه.

به یک مالیخولیایی:
:) نزدیک بود سکته کنم! خیلی سخت گیرن! اگه می گرفتن صفر می ذاشتن برام!

به دلقک ایرانی:
exactly...
منظور منم دقیقن همین تفاوت بود.
مرسی.

Noisiervampire گفت...

سلام هلن عزیز ;)پستت جالب بود!
ولی من زیاد اهل تقلب نیستم میشینم خرخونی میکنم :p خرخونم نه هاا...ولی خب اکثره کمک ها رو اگه پیش بیاد از بروبچ میگیرم :D

خوشحال میشم به وبلاگ منم بیای؟!s:

مهدی پژوم گفت...

سلام ...
هم ما رو بردید به گذشته ها.
یادش به خیر...

آرش گفت...

درباره تقلب من نظر ندم بهتره چون بسکه تقلب کردم دیگه به مدرک خودم گاهی اعتقاد ندارم.التقلب من التلامیذ
این یک حدیث خفن بود

Hel. گفت...

به noisiervampire:
من نمی دونم خرخون ها(بلانسبت) چی می نویسن رو برگه ها شون. یهو می بینی 5تا برگه پر کرده! خیلی که سعی کنیم 2تا ونصف بنویسیم.

به مهدی پژوم:
بله... یادش بخیر...

به آرش:
پس شما از پیش کسوت های این عرصه هستید! اون حدیث منو یاد یه حدیث دیگه انداخت "البنت الثقیل و الملون" یعنی دختر باید سنگین و رنگین باشه.

ارش ÷یرزاده گفت...

یه سری بزن تولد

مكث گفت...

ارتباط عشق و تقلب!

كيارش گفت...

از اعتماد بنفس در تقلب براي شما بگم كه يك همكلاسي داشتم البته شيرازي. اين جناب درس مقاومت مصالح و محاسبات عددي را بدون ماشين حساب آمدند سر جلسه و با نره خيلي خوب پاس فرمودند.

Hel. گفت...

به آرش پیرزاده:
خدمت رسیدم.
تولد هانــــا ی گلتون مبارک

به مکث:
...

به کیارش:
wow!!!
عجب!

خلاف جهت عقربه های ساعت گفت...

چشمو اذیت میکنه؟

پ.ا گفت...

خیلی خوب بود. یه پا داستان کوتاه بود برا خودش.
اما امان از دست مراقب و محتسب و ممتحن و مفتش و حیف از آدمهای خلاقی که مجبورن ساختمانهای گسسته پاس کنند. اما تو اين شهر درندشت و خوب و قشنگ كه پر از ساختمانها و و تفكرات و عقايد و رفتارهاي از هم گسسته و گسیخته و پوسيده و چركيده و بدسليقه و بدریخت و زشت و نافرمه آخه اسم قحط بود واسه اين درس مفلوك گذاشتن؟ بعد ميگن چرا از رياضي خوشتون نمياد.

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com