‏نمایش پست‌ها با برچسب روزمره. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب روزمره. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

9080


دارم برنامه‌ای را که قبلاً با چند حلقه‌ی تو در تو نوشته‌ایم با روش ساده‌تر می‌نویسم. استادم می‌گوید هرچه ساده‌تر کد بنویسید بهتر است. می‌گوید اینکه با هزار جور دستور پیچیده، برنامه بنویسید هنر نکرده‌اید. صدای اس‌ام‌اس می‌آید. موبایل را برمی‌دارم و باز می‌کنم. شو مسیج... اینتر پسورد... و پسورد را وارد می‌کنم: 9080. نسرین است؛ می‌گوید... صبر کن ببینم، پسورد؟! چرا پسورد؟
برمی‌گردد به زمانی که با آقای میم (بی‌اف سابق) در رابطه بودم. خوش نداشتم کسی کنجکاوی‌اش گل کند و برود اس‌ام‌اس‌هایمان را بخواند. اما این مربوط به ماه‌ها پیش می‌شود. الآن دیگر با کسی رابطه‌ی اس‌ام‌اسی ندارم که نخواهم کسی بداند. پس چه شد که این پسورد آنجا ماند؟ هیچ حواسم نبود. مدت‌هاست بی دلیل بعد از هر بار صدای رسیدن اس‌ام‌اسی، 9080 را وارد می‌کنم. عادت کرده‌ام. از آن عادت‌هایی که آدم حتا برایش سوال پیش نمی‌آید که چرا تا مسیجز چند کلید راه است. آن قدر عادت می‌شود که نمی‌بینمش. آن قدر که ناخودآگاهم می‌گوید "این باید باشد".
پسوردی که روزی به خاطر تفکری مالیخولیایی گذاشته شد را برمی‌دارم. نیازی به این چهار بار بیشتر، فشردن کلید‌های موبایل نیست. ترسی نیست، پس پسوردی هم نباشد.
به این فکر می‌کنم که چندتا از این پسوردها هست که هنوز کشف‌شان نکرده‌ام و اصلاً ندیدمشان. پسوردهایی که شاید روزی در شرایطی گذاشته شد تا از چیزی محافظت کند. چیزی که حس می‌کردم در خطر است. چندتا از این پسوردها مانده که قبل از هر عملی، قبل از هر حرفی، وارد می‌کنم، تا از چیزی محافظت کنم که شاید دیگر در خطر نباشد. پسوردی که نیازی به وجودش نیست و کار را سخت‌تر و پیچیده‌تر می‌کند.


باید بیش از این تیز بین باشم. باید با دیدن هر پسوردی بپرسم "چرا". شاید دیگر نیازی نباشد. شاید هیچ وقت نیاز نبوده. شاید همه چیز ساده‌تر از این باشد که من می‌بینم. شاید ساده کردن هر چیز بهتر باشد. استادمان راست می‌گوید.

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

هِن و هِن برویم بالا، برویم پایین


باز هم تاکسی، همان راننده‏های همیشگی همان خط، همان‏هایی که به خاطر نداشتن پول خرد غرولند می‏کنند. همان مردهایی که کنارت می‏نشینند و خودشان را سر هر پیچ می‏اندازند رویت و از خودت می‏پرسی عمداً بود یا سهواً؟ تذکر بدهم یا نه؟ پول، کار، درس، دغدغه‏هایی که همیشه بوده‏اند. هستند، خواهند بود. فقط از نوعی به نوع دیگر و از حالتی به حالت دیگر تغییر می‏کنند. آن پله‏های پل عابر پیاده... باید همه‏شان را بالا بروی. خواب‏آلوده، هِن و هِن پاهایت را بالا می‏کشی تا تمام شوند. تمام می‏شوند. باید بروی پایین، همه‏ی راهی را که آمده بودی. پایین آمدن سخت نیست، اما متزلزل هستم. باید بیشتر مراقب باشم. مخصوصاً اگر آن کفش سرمه‏ای‏ها را پوشیده باشم. روی زمین صاف هم نمی‏شود با آن‏ها راه رفت.

بالا و پایین رفتن از پله‏های پل عابر پیاده دانشگاه هم، شاید همان داستان روزمرگی‏ام باشد.
به آن پل لعنتی نگاه می‏کنم. وقتی امتحان داشته باشم، وقتی مجبور باشم به پاچه‏خواری اساتید بروم، از آن متنفرم. وقتی خسته باشم، حال گذراندنش را ندارم. دوستم دو لیتر عطر را روی لباسش خالی کرده و ذوق زده است که زودتر برود و همکلاسی‏اش که بی‏اف ش باشد را ببیند. روی پله‏هایش پرواز می‏کند. برای او برقی هستند انگار.
پل همان پل است. بالا رفتن‏ها و پایین آمدن‏ها همان است. روزمرگی همان روزمرگی است. پل... پل همان است که هست. همان که سال‏هاست آنجاست.

یک روز حسرتش را می‏کشم، همان طور که حسرت نانوایی سر کوچه‏ی دبیرستانم را می‏کشم.
عادت داریم به حسرت کشیدن، به خاطره بازی با پل‏های عابر پیاده، با نانوایی‏هایی که صبح‏ها عطر نانشان کوچه را برمی‏داشت. می‏گفتیم چقدر بدبختیم که ساعت شش نیم صبح باید برویم مدرسه، وقتی که نانوایی اینجا هم تازه باز شده.
هنوز دخترکان ِ بدبخت کتاب تست به زیر بقل، از آنجا رد می‏شوند و نانوایی سر کوچه دبیرستانمان هم هنوز نان می‏پزد.
فکر نمی‏کنم به هیچ جایش بوده باشد که من با شنیدن عطر نان مست می‏شدم یا اینکه یاد بدبختی‏هایم می‏افتادم.


۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

نایافت یاران


تنها بودن تا دو-سه روز خوب است. دوست دارم به حال خودم باشم و کسی دور و برم نپلکد. دوست دارم یک بعدازظهر ببینم دهانم خشک شده، بس بازش نکرده‏ام برای حرف زدن. دوست دارم برای خودم ناهار درست کنم و با لذت بخورم. وقتی بقیه‏ی خانواده هم هستند گاهی ناهار درست کردن به عهده‏ی من است، اما در آن صورت مجبورم سلیقه‏ی بقیه را هم در نظر بگیرم. من دوست دارم ماکارونی را پر از قارچ و فلفل دلمه‏ای کنم و پیازهایش را خیلی خیلی ریز کنم. من دوست دارم برای خودم چای هل و دارچین دم کنم. راویان معتبر گفته‏اند بعد از سیگار خیلی می‏چسبد. دوست دارم همان طور که مشغول کار و بار خودم هستم بفهمم خانه تاریک است و تنها چراغ ِ روشن، چراغ اتاق من است و باید بروم مهتابی هال را روشن کنم. من دوست دارم هر وقت که دلم خواست، هر چیزی که دلم خواست، با هر ولومی که دلم خواست گوش کنم و این در تنهایی میسر است.

اما خب... همان طور که در ابتدای بند اول گفتم، برای دو-سه روز این‏ها را دوست دارم. از قدیم گفته‏اند کتاب بهترین دوست است. فیلم خوب هم می‏تواند مثل کتاب بهترین دوست باشد. اما این لعنتی‏ها فقط زر می‏زنند. گوش نمی‏دهند که بفهمند دردت چیست. هیچ شده کتابی به چشم‏هایت نگاه کند؟ هیچ شده فیلمی به تو لبخند بزند؟ کتاب و فیلم را نمی‏شود در آغوش گرفت. نمی‏شود بوسیدشان. دست آن‏ها گرم نیست. اصلاً مگر دست دارند؟ همنشینی با این دوست‏ها تا دو-سه روز خوب است. بعد از آن خسته می‏شوم از اینکه تنها چای هل و دارچینم را بنوشم. دلم می‏خواهد کتابم مرا ببوسد. DVD را که بیرون می‏آورم، آرام بزند به بازویم و بگوید "چطوری؟" اما هیچ کدام از این کارها از این دوستان بی‏عرضه بر نمی‏آید. یک آدم می‏خواهم. راستی امروز روز تولد یکی از دوستان دوران دبیرستانم است. تلفن را بر می‏دارم. پدرش می‏گوید بیرون است. به موبایلش زنگ نمی‏زنم. اگر بیرون است، لابد نمی‏تواند زیاد صحبت کند. به یکی از دوستان دیگر SMS می‏دهم که یک کافه‏ای برویم با هم. می‏گوید پنجشنبه برویم که بقیه‏ی بر و بچ هم بتوانند بیایند. می‏گویم ok و به چند نفر دیگر هم SMS می‏دهم که پنجشنبه، فلان ساعت، فلان جا. خب... حالا چی؟ حالا باز خودم هستم و خودم. تنهایی از دو-سه روز رد کرده، و روی میزم پر از فنجان‏های خالی است. چراغ هال خاموش است. کتاب‏های بی‏جان ریخته‏اند روی زمین. هیچکدامشان به ...شان هم نیست که دارم از تنهایی می‏میرم. شروع می‏کنم به نوشتن از چراغ هال که خاموش است و چای هل و دارچین و از دوستانی که نیستند و من که مهجورم از نبودن‏هایی که شاید می‏توانستند باشند. چند دقیقه پیش یک جمله‏ی عجیب از خودم شنیدم. "کی می‏شه کلاس‏ها شروع بشه و بریم دانشگاه".

بهتر است به آن دوستم که بیرون است SMS بدهم و بپرسم که کی می‏رسد خانه. اگر خانه نبود به مادرم تلفن کنم و بپرسم کی می‏آیند خانه. بپرسم تیروئیدش چطور است؟ گراهام بل، خدا خیرت دهاد. باید بروم چراغ هال را روشن کنم و این فنجان‏ها را در سینک ظرف‏شویی بگذارم. بازم چای می‏خواهم. باید کتری را پر از آب کنم تا جوش بیاید. بعد چای و هل و چوب دارچین را در قوری بریزم.


------------------------------------------------------------
+ یک ماهی می شه که لغت نامه ی دهخدا فیلـ. تر. آخه ینی چی؟

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

این صفر و یک‏ها



حتا زيباترين كتاب‏ها هم آدم‏ها را تغيير نمي‏دهد. نهايت هنر كتاب اين است كه در نويسنده‏اش تغيير ايجاد كند.

كريستين بوبن / مسیح در شقایق



قرار بود از فید خوان استفاده کنم و همان چیزهایی را که گاهی در آن دفتر زرد رنگ دویست برگ می‏نویسم، اینجا بنویسم. با اسم مستعار شروع کردم تا کسی را نشناسم؛ تا بدون خودسانسوری بنویسم. شش ماه می‏گذرد. قرار نبود هیچکس را ببینم یا صدای هیچکس را از پشت خطوط تلفن بشنوم؛ حتا قرار نبود چت کنم. بعضی‏ها را دیدم، صدای بعضی‏ها را شنیدم. مجازی ماندن، ناشناس ماندن، هلن ِ مای دیز ماندن، به تنهایی مرا راضی نمی‏کرد. کمی دنیای حقیقی این مَجاز را شیرین‏تر می‏کرد. شیرین‏تر کرد.
کمی بیشتر حقیقی بودن، هر چیزی را دلپذیرتر می‏کند.
 
بعضی از نوشته‏هایم را ده بار خواندم، یا بیشتر، پانزده بار. بعد از چند بار خواندنش دیگر انگار از من نبودند. انگار من این‏ها را ننوشته بودم. بار پانزدهم یک غلط املایی می‏دیدم و می‏خواستم از پشت‏بام بپرم پایین. این‏ها همه تجربه‏های جالب و بامزه بودند که از کشف‏شان شگفت‏زده می‏شدم. شگفت‏زده می‏شوم.
 
بعضی وقت‏ها برمی‏گردم و نوشته‏ها را زیر و رو می‏کنم. بعضی‏هایشان را با افتخار می‏خوانم و لذت می‏برم؛ از بعضی‏هایشان حالم به هم می‏خورد و می‏گویم طفلک کسانی که وقت گذاشتند و این‏ها را خواندند! چرا راه دور برویم؛ همین پست قبل! از آن حال به هم زن‏هایش است. لطفاً نگویید که نــــه، خوب بود و اینا؛ این احساس خود ِ من است.
 
قرار بود یک وبلاگ روزنوشتی ِ هویجوری باشد؛ برایم جدی‏تر از آن شد که قرار بود باشد. قرار نبود عکسم بیاید آن بالا، آمد. قرار بود این دنیای صفر و یکی بخش کوچکی از دنیای حقیقی‏ام را شامل شود. نتیجه آن شد که هر طرف نگاه می‏کنم جز صفر و یک چیزی نمی‏بینم. حقیقی بودن را باور نمی‏کنم. اصلاً مگر می‏شود حقیقی بود؟ به دنیایی فکر می‏کنم که حقیقی‏مان به نسبت آنجا مجازی است. حقیقی چیست و مجازی کدام؟ سرآخر فقط صفر و یک می‏ماند از این همه رنگ و طرح و فونت و قالب و دسنگ وسنگ.
 
بعضی وبلاگ‏ها را می‏خوانم، بعضی نوشته‏ها و مقاله‏ها را می‏خوانم و از خودم می‏پرسم تا وقتی این‏ها هستند، من اینجا چه‏کار می‏کنم؟! مردم چرا وقت گرانبهایشان را بگذارند و به جای آن همه نوشته‏های شورانگیز (صفتی که درخور است واقعاً) مای دیز را بخوانند. بعد به این فکر می‏کنم که بالاخره هر کسی یک روزی از یک جایی شروع کرده و همه نویسنده به دنیا نیامده‏اند و همین وبلاگ‏های پیزوری خودمان گاهی شروعی بوده‏اند برای یک استعداد. چرا من یکی از آن استعدادها نباشم؟! شاید باشم. نویسنده‏ی با استعدادی هم که نشدم بی‏بهره نمی‏مانم از نوشتن. آدم راحت می‏شود با نوشتن بعضی چیزها. برمی‏گردی و می‏خوانی. انگار این تو نبودی که این‏ها را نوشت. می‏توانی بهتر کلاهت را قاضی کنی. می‏توانی از دور خودت را نگاه کنی؛ که تحت تاثیر یک فکر مالیخولیایی یا یک رنجش سطحی یا یک جوزدگی کوتاه مدت چیزی را با آب و تاب نوشته‏ای. به کوتاه مدت بودن، بیشتر معتقد می‏شوی.
 
باز طی کَند و کاو نوشته‏های قبلی‏ام؛ می‏بینم در یک دوره‏ی چند روزه یا چند هفته‏ای، بهتر نوشته‏ام. به تاریخ‏شان نگاه می‏کنم و فکر می‏کنم که آن روزها چه ویژگی داشتند که بقیه‏ی روزها نداشتند. یادم می‏آید که سرم بیشتر در کتاب بوده. خیلی جالب است. نوشتن، می‏شود انگیزه‏ی خواندنم. بیشتر بخوانم تا بهتر بنویسم. هیچ لذتی در جهان بالاتر از این نیست که نوشته‏ی خودت را با لبخند یه وری برای بار پانزدهم بخوانی.
 
می‏خواهم معرکه بگیرم و حرف بزنم. آنلاین می‏شوم و چیزی می‏نویسم.
این کلیدهای کیبورد وسوسه برانگیز هستند.


مادرها هم یک‌جور وجه اشتراک با نویسنده‌ها دارند. چیزی را می‌زایند و به پایش می‌نشینند تا ببالد و خودش را نشان دهد. بعد آن چیز می‌شود خودش. چیزی مستقل از آن‌چه او زاییده و راه می‌افتد و می‌رود.

ساسان قهرمان / کافه رنسانس

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

Nostalgia


پسر فداکار


پطرس پسری کوچک و فداکار از مردم هلند بود. در کشور هلند سرزمینهایی هست که از سطح دریا پست‏تر است. برای اینکه آب دریا این زمینها را فرا نگیرد در کنار دریا سدّهایی دراز و پهن ساخته‏اند. پدر پطرس نگهبان یکی از این سدّها بود. او هر روز صبح از خانه خارج می‏شد و به سرکشی سدّ می‏رفت.
روزی پطرس از مادرش پرسید: چرا پدرم هر روز باید به سرکشی سدّبرود. مادر گفت: اگر نرود، ممکن است قطره‏ای آب از سوراخی بچکد. در این صورت چیزی نخواهد گذشت که اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی می‏گردد. سوراخ کم‏کم بزرگ می‏شود و آب همه‏جا را می‏گیرد. بعد از آن معلوم است که بر سر من و تو و همسایگان و اهل شهر چه خواهد آمد. پطرس پرسید اگر رخنه‏ای در سدّ پیدا شود و پدرم نباشد چه کسی می‏تواند آن را ببندد، مادر به شوخی گفت: پسرکی با انگشت خود.
در یکی از روزهای نخستین ِ بهار که یخها تازه آب شده بود و لاله‏ها از زمین سر برآورده بود و لک‏لکها که از سرمای زمستان به سرزمینهای گرم رفته بودند دسته‏دسته در آسمان نمودار می‏شدند، مادر پطرس او را برای کاری به خانۀ یکی از دوستان که در ده نزدیک بود فرستاد. پطرس در کنار سدّ راه می‏رفت و گاهی ابرهای سفید را که در آسمان حرکت می‏کردند تماشا می‏کرد و گاهی چشم به درختان می‏دوخت که اندکی سبز شده بودند و از آمدن فصل بهار خبر می‏دادند.
آفتاب نزدیک به غروب بود که پطرس از ده برمی‏گشت، هوا هر لحظه تاریکتر می‏شد. پطرس جز آواز پرندگان و غوکان و صدای پای خویش چیزی نمی‏شنید. ناگاه صدای چکیدن قطره‏های آب به گوشش رسید. به سدّ که نزدیک شد، دید سوراخی در سدّ پیدا شده است و آب قطره‏قطره از آن می‏چکد. بی‏درنگ به یاد گفتۀ مادر افتاد که اندک‏اندک خیلی می‏شود و قطره‏قطره سیلی می‏گردد و آب همه‏جا را می‏گیرد. نگاهی به دور و بر خود کرد، کسی را ندید. انگشت خود را در سوراخ فرو برد. دیگر آب نچکید، امّا انگشتش سرد شد. با خود گفت دیری نخواهد گذشت که عابری از اینجا گذر خواهد کرد. به او می‏گویم که پدرم را خبر دهد. مدّتی گذشت کسی از آنجا عبور نکرد. مِه همه‏جا را گرفت. پرندگان به خواب رفتند. غوکان نیز دیگر آواز نمی‏خواندند. دست پطرس کم‏کم بیحس شد، امّا پطرس جرأت نداشت که انگشت خود را از رخنه بیرون آورد. زیرا در این صورت، اندک‏اندک خیلی و قطره‏قطره سیلی می‏شد و آب همه‏جا را فرا می‏گرفت. دستش کِرِخ شد. فریاد کرد: پدرجان، پدرجان زود بیا، امّا جوابی نشنید. با خود گفت: تا جان در بدن دارم دست برنمی‏دارم. شوخی نیست، مادر و پدرم و همۀ اهل شهر نابود می‏شوند. چه عیب دارد که من فدای پدر و مادر همشهریان خود شوم. سرش گیج می‏خورد. شب چون قیر تاریک بود. جز آواز بومی که در دوردست ناله می‏کرد صدایی به گوشش نمی‏رسید. ساعتها گذشت. شب رفته‏رفته به پایان رسید. روشنایی در آسمان آشکار شد. مه از میان رفت و آفتاب کم‏کم برآمد. پطرس خود را کنار سدّ جمع کرده بود. هنوز انگشتش در سوراخ سدّ به‏جای بود. پدر و مادر پطرس چندان نگران نبودند، چه گمان می‏کردند پسرشان شب را در دهکده مانده است. صبح زود، مثل همیشه، پدر پطرس به سرکشی سدّ رفت. هنوز راهی نرفته بود که از دور چشمش به طفلی افتاد که بر سدّ تکیه زده بود. بر سرعتش افزود و نزدیکتر آمد. پطرس را دید که رنگش پریده است و انگشت در سوراخ سدّ دارد.
- عجب! پطرس، اینجا چه کار می‏کنی. عجله کن که مدرسه‏ات دیر می‏شود.
- پدرجان جلو آب را گرفته‏ام، مادر بارها گفته است: اندک‏اندک خیلی می‏شود و قطره‏قطره سیلی می‏گردد و آب همه‏جا را می‏گیرد. این بگفت و از خستگی چشم برهم نهاد و بر زمین افتاد.
پدر رخنه را مُوقّتاً بست. پسر را بر دوش گرفت و به خانه برد. مادر دست و پای پطرس را مالید و خوراک گرم به او خورانید و در رختخواب خوابانید. پدر همسایگان را خبر کرد تا رخنه را به یاری هم ببندند. همسایگان که سرگذشت پطرس را شنیدند، گفتند: آفرین بر این پسر شجاع و فداکار. مرحَبا به این شجاعت و دلیری. خوشا به حال پدران و مادرانی که چنین فرزندانی دارند.


اثر مانا نیستانی


۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

من سیگاری نیستم، اما سیگاری‏ها را دوست دارم



چرا بعضی شب‏ها، برای تفریح با خانواده می‏رویم بیرون و پیتزا می‏خوریم؟
خوشمزه است؟ کیف می‏دهد؟ مگر از کالری زیاد و چربی ترانس، چاق کننده و مضر برای سلامتی خبر ندارید؟!
به جهنم که ضرر دارد. هیچ‏چیز مثل یک پیتزای داغ و پر از پنیر و قارچ با نوشابه‏ی خنک پپسی نمی‏شود.

سیگار؟ خب معلوم است که ضرر دارد. اما من عکس‏های شاملو، شریعتی و فرخزاد را با سیگار بیشتر دوست دارم.
تیپ آن دسته از مردانی را دوست دارم که کلاه شاپو می‏گذارند و کفش‏هایشان واکس خورده است و روزنامه می‏خوانند و سیگار می‏کشند و در بی‏تفاوتی با لاک‏پشت برابری می‏کنند. به ساعت گران‏قیمت و قدیمی‏شان نگاه می‏کنند، پولی می‏گذارند روی پیشخوان، ته‏سیگارشان را در جاسیگاری له می‏کنند و آرام دور می‏شوند. یک تیپی مثل  کوهن.
تیپ آن زنانی را دوست دارم که موهایشان را پشت سرشان می‏بندند و لباس شیک و دست دوم، ولی اصل آمریکایی می‏پوشند. از همان‏ لباس‏هایی که گاهی در فروشگاه تاناکورا پیدا می‏شود! یک سیگار باریک دست می‏گیرند و به نقطه‏ای نامعلوم خیره می‏شوند. یک چیزی در مایه‏های نیکول کیدمن در فیلم ساعت‏ها، اما یک کمی تر و تمیزتر.
یا تیپ آن زنانی که با موهای بلوند و تابدار و رژلب قرمز پر، خاکستر سیگارشان را خیلی آرام می‏تکانند و کفش‏های جلوبسته‏ و روباز سیاه براق می‏پوشند. کمی شبیه مرلین مونرو.

خب به جهنم که ضرر دارد. عمر را کوتاه می‏کند؟ چه باک! کمی بابت پیتزا می‏رود، کمی بابت حرص خوردن از سیاسـ.ت‏های دو.لت، یک کمی هم برود پای سیگار و دود زیبایش، بوی نوستالژیکش.
بهتر که زیاد از سیگار کشیدن لذت نمی‌برم، چون در آن صورت قبل از آنکه سیگار مرا بکشد مادرم این کار را می‏کرد. نمی‏خواهم آنقدر امتحان کنم تا خوشم بیاید، اما می‏خواهم یک بسته سیگار خوشگل و باریک و ترجیحاً قهوه‏ای رنگ بگیرم و بروم آتلیه، تا چندتا عکس بیاندازم. دیوانگی که شاخ و دم ندارد؛ دارد؟!




-------------------------------------------------------------------------------
+هر سال ۵٫۴میلیون نفر به خاطر کشیدن سیگار می‌میرند؛ یعنی ۲۰۰۰ برابر کشته‌شدگان حادثه ۱۱سپتامبر.

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

عین باد


تا یکی-دو سال دیگر معلوم می‏شود که می‏خواهم برای کارشناسی ارشد چه رشته‏ای آزمون بدهم. چیزی که می‏دانم این است که نمی‏خواهم به لیسانس اکتفا کنم، چون پول ِ خوب می‏خواهم و یکی از راه‏هایش این است که تحصیلات بالایی داشته باشم. وقتی درسم تمام شد احتمالاً 25 ساله هستم. طی تحصیل هم یک درآمدی داشته‏ام و بیکار نمانده‏ام. خب حالا وقت آن است یک کار برای خودم دست و پا کنم. پارتی؟! کسانی را که به عنوان پارتی می‏شناختیم به درد خواهرم نخوردند. احتمالاً به درد من هم نمی‏خورند. اما بالاخره باید از یک جایی شروع کرد. حتا اگر آن‏جا چیزی که می‏خواهم نباشد. حقوقی که می‏خواهم نداشته باشد، یا از نظر روحی مرا راضی نکند. بهتر است لوس بازی را کنار بگذارم و به خودم یادآوری کنم که اینجا ایران است. بشین مثه بچه‏ی آدم کارتو بکن که پس‏فردا برات بشه سابقه کار!
چند سالی هم به همین منوال می‏گذرد. یک پس‏اندازی دارم. یک پولی هم از قبل در بانک داشتم و می‏توانم روی آن وام بگیرم. از پدر و مادر و برادرم هم کمک می‏گیرم و با هزار بدبختی یک آپارتمان نقلی فکستنی می‏خرم و تا آخر عمرم قسطش را می‏دهم. حالا سی ساله هستم.
از اینجا دو راه را برای خودم پیش‏بینی می‏کنم. 1- ترشیدگی 2- مزدوج شدن

1- ترشیدگی:

مستقل هستم. حالا کار بهتری دارم. مدیر یک شرکت احتمالاً ارائه خدمات کامپیوتری هستم یا در یک شرکت معتبر کار می‏کنم. در هر صورت نسبت چند سال قبل درآمد خیلی بهتری دارم. شب‏ها که حوصله‏ام سرمی‏رود به سایر دوستان ترشیده‏ام زنگ می‏زنم تا با هم برویم بیرون، بستنی بخوریم و چرت و پرت بگوییم. شاید هم با مادرم برویم خرید و توپ ببندیم در پول‏هایمان. شاید هم با همان دوستان ترشیده یا نترشیده مهمانی دوره‏ای راه بیاندازیم یا حتا شعر خوانی. خوش می‏گذرد.
خودم هستم و خودم. حالا می‏توانم پولم را خرج سفرهای تفریحی خارجی کنم. شاید دوست‏پسر اینترنشنال هم بگیرم. برایم جالب است که یک بی‏اف سیاه‏پوست داشته باشم. او می‏تواند قسمت فاشیست وجودم را کمی آرام کند و من اینقدر غیرمتمدنانه، از بعضی نژادها فاصله نگیرم. زندگی می‏گذرد. عین باد. و حالا 45 هستم. حالا به اندازه‏ی کافی پول دارم و به اندازه‏ی کافی سفر کرده‏ام. وقت آن رسیده که شرکت احتمالی‏ام را با امتیازش بفروشم و یک کتاب‏فروشی در خیابان انقلاب باز کنم. همان کتاب‏هایی که دلم می‏خواهد را بفروشم. همان کتاب‏هایی که نایاب است را از زیر سنگ گیر بیاورم و بفروشم. حتا می‏خواهم بعضی از کتاب‏های غیرقانونی را تکثیر کنم برای بعضی از مشتری‏های مخصوصم. کسی را اجیر نمی‏کنم که مشتری‏ها را بپاید تا چیزی کش نروند. همیشه در کتاب‏فروشی‏ام عود می‏سوزانم. نه از آن‏هایی که آدم را به سردرد می‏اندازد. گاهی که مشتری‏ای نیست، در تنهایی به گذشته فکر می‏کنم و به دوراهی‏هایی که گذرانده‏ام. آیا اشتباه نکردم؟ دیگر چه فرقی می‏کند. بهتر است گذشته را فراموش کنم و از زندگی آرام و ترشیده مسلکانه و لاک‏پشت‏وارم لذت ببرم. وقتی می‏میرم که خیلی هم پیر نیستم. بر اثر تصادف، سکته، یا هر چیز دیگری غیر از فرسودگی روانه‏ی دیار باقی می‏شوم.

2- ازدواج کردن:
ظاهراً شاهزاده‏ی رویاها سوار بر پرادوی سفید(!!!)، از میان جاده‏های پر از غبار راهش را یافته تا برسد به شاهزاده‏خانمی که من باشم. جایی خواندم که در قصه‏ها شاهزاده‏خانم‏ها قورباغه‏ها را می‏بوسند و آن‏ها به شاهزاده تبدیل می‏شوند، اما در واقعیت، شاهزاده‏خانم‏ها شاهزاده‏ها را می‏بوسند و آن‏ها به قورباغه تبدیل می‏شوند.
حالا نوبت، نوبت خیال‏پردازی ست و حقایق تلخ در آن جایی ندارد، و همیشه استثنا وجود دارد پس من همان استثنا هستم. چند سال بعد بچه‏دار می‏شویم. برای خودم و بچه‏ام بهتر است که حداقل چند سال اول، قید کار بیرون از خانه را بزنم. نمی‏توانم تصور کنم که آن بچه را چقدر دوست دارم. وقتی بچه‏ی برادر زن‏داداشم را اینقدر دوست دارم. بچه‏ی خودم را چقدر می‏توانم دوست داشته باشم؟! همسرم انسان است، مهربان است و خوش اخلاق. زندگی خوب است. زندگی می‏گذرد. عین باد. حالا فرزندم بزرگ شده. پوست از سرم می‏کند، بیچاره‏ام می‏کند و من را به یاد خودم می‏آورد آن زمان که نوجوان بودم. حالا 65 ساله هستم، فرزندم رفته. یا ازدواج را برگزیده یا ترشیدگی را. حالا وقت آن است که به شاهزاده‏ی رویاهایم بگویم: "پاشو... پاشو عزیزم... پاشو بریم دربند یه جوجه کبابی بخوریم به یاد قدیما... دلم گرفت تو این خونه... اَه!"



 

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

بزن بهش بخندیم

بیشتر افرادی که با آن‏ها ملاقات می‏کنم، خصوصاً در وهله‏ی اول مرا بچه مثبتی، آرام و جدی ارزیابی می‏کنند.

یک بار که در سالن مطالعه‏‏ خواهران نشسته بودم، چند دقیقه‏ای سرم را از روی دفتر و دستکم برداشتم و به آدم‏هایی که به کتاب یا لپ‏تاپ‏شان خیره شده‏اند نگاه کردم. قیافه‏های اخموی‏شان گواه تمرکزشان بود و غرق‏شدگی‏شان. چقدر جالب و بامزه می‏شد اگر کاری کنم تا رشته‏ی افکارشان پاره شود و متعجب و عصبانی شوند. تصور کردم نسرین -یکی از دوستان بسیار مسخره باز- اینجا بود و من یک دستمال گنده از جیبم بیرون می‏آوردم و جلوی صورتم می‏گرفتم و با تمام قوا صدای فین کردن در می‏آوردم. از این تصور چند دقیقه‏ای برای خودم خندیدم و به مطالعه ادامه دادم.

گمان کنم در میانه‏ی فیلم درباره‏ی الی بود. بار اول که در سینما تماشا کردم، به نظرم بسیار بی‏مزه آمد. کسل بودم. با چندتا از دوستان رفته بودیم که آن‏ها هم کسل‏کننده بودند و لام تا کام حرف نمی‏زندند و هر چیزی که می‏گفتی می‏گفتند "هیس هیس، بذار ببینم چی شد" کلاً کم پیش می‏آید که یک فیلم یا سریال مرا جذب کند و نگه دارد. باز تصورات خنده‏دارم شروع شد. چقدر بامزه می‏شد اگر یک پر با خودم می‏آوردم و می‏گرفتم جلوی بینی‏ام، بعد... چند عطسه‏ی محکم که رشته‏ی فیلم را از دست تماشاچیان بدزدد. دوباره... چند عطسه‏ی محکم دیگر... می‏تواند بساط خنده را تا دو-سه ماه جور کند. کافی است یادش بیفتم و از خنده ریسه بروم.

گاهی که کنار دست برادرم نشسته‏ام و او لایی می‏کشد و تند رانندگی می‏کند، طبق معمول می‏گویم "خو یه خرده یواش‏تر برو!" ولی هلن درونم قلقلکم می‏دهد که بگویم "تند برو، آفرین" "از این پژو ِ جلو بزن مرتیکه..." "بزن بهش بخندیم" اما در همان حال که از این تصورات لبخندی به لب دارم، ساکت، کمربند ایمنی را بسته‏ام، آرام نشسته‏ام و به موزیک گوش می‏دهم.

این تصورات هرگز عملی نمی‏شوند، و با ارزش‏هایی اخلاقی که می‏شناسم  متضاد هستند؛ اما خب... انسان و بی تضاد؟*
بیان این تصورات درونی در اینجا که یک مکان مجازی عمومی است، مایه‏ی آبروریزی و خجالت و سرافکندگی و این‏هاست، مخصوصاً برای من که از خودم انتظاراتی دارم. اما خب... همیشه برایم جالب بوده که وقتی سر کلاس ریاضی نشسته‏ام و استاد ریاضی -جدی‏ترین و منضبط‏ترین آدمی که دیده‏ام- دارد مزخرفاتی راجع‏به مشتق مرحله دوم و سوم و چهارم و nاُم می‏گوید؛ تصورش کنم در حالی که او هم گاهی دلش غنج می‏زند جای پسرکی باشد که سیگار گوشه‏ی لبش است، همزمان با موبایل 1100 اش صحبت می‏کند، لنگ چهارخانه‏ی قرمزش در باد به اهتزاز درآمده و در اتوبان تک‏چرخ می‏زند.

آیا بقیه‏ی آدم‏هایی که جدی به نظر می‏رسند هم چنین تصوراتی دارند؟ یا من یه چیزیم می‏شود؟


---------------------------------------------------------------------------
* از حسین پناهی است این جمله. یک قسمت کوچک از یک شعر زیبایش.

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

خواب کوچک بعدازظهر



به اندازه‏ای از شرکت دوستان در بازی و از اینکه گهگدار در وبگردی‏هایم می‏بینم یک دوستی به دعوت دوستی دیگر بازی کرده، خوشحال می‏شوم و ذوق می‏کنم که دلم می‏خواهد تا شش ماه دیگر، هر پستی که گذاشتم به وبلاگ دوستان لینک بدهم و از بابت لبیک‏شان تشکر کنم. لینک پست‏هایی که شرکت کردند در پست قبلی اینجا موجود هست. کاش این بلاگ اسپات هم از این پیوندهای روزانه که بلاگفا دارد داشت، تا می‏گذاشتم این کنار و مراتب سپاسگزاری‏ام را از این طریق اعلام می‏کردم.


آنچه که در ادامه نوشته‏ام شرح یک خواب است... همین جوری... بدون تعبیر... بدون نتیجه‏گیری...


 وارد دانشگاه شده بودم. همراه چند همکلاسی در سالن ایستاده بودم و در مورد نمره صحبت می‏‏کردیم. یک ورق کاغذ دستم بود و باید برای گرفتن نمره یا یک همچین چیزی، امضای منشی گروه اعتقادی مذهبی می‏بایست پای آن برگه می‏بود. (چنین گروهی در دانشگاه ما وجود ندارد!) یکی از دوستانم گفت "خودشه... برو دنبالش بگو برات امضا کنه." منشی گروه شهید آوینی بود(!) که داشت با شخص اول مملکت صحبت می‏کردند و می‏رفتند. گفتم "همینه؟" و بعد از دوستم پرسیدم "به اون یاروه ِ (همان شخص اول!) بخواهم سلام کنم چی باید خطابش کنم؟ آقا؟ آیت اله؟ چی؟" جواب نداد. داشتند دور می‏شدند. رفتم دنبال‏شان و همین طور که با شتاب راه می‏رفتم به برگه‏ای که دستم بود نگاه کردم. یک برگه ی خط دار سفید! با خودم گفتم یعنی منشی گروه اعتقادی که آوینی باشد باید این برگه‏ی خالی را امضا کند؟! به هر حال دنبال‏شان رفتم تا به ساختمان مهندسی رسیدم. خیلی شلوغ بود. بیشتر افراد هم دختر بودند(در واقعیت دانشکده مهندسی را آقایان قرق کرده‏اند). نمی‏دانم آن‏ها را گم کردم یا بی‏خیال دنبال‏کردن‏شان شدم. راه افتادم و رفتم به یکی از سالن‏ها، مدیر گروه‏مان آقای ب را می‏بینم که با همان حالت مرموز و پچول همیشگی کنار دیوار راه می‏رود. یکی از همکلاسی‏هایم را می‏بینم که گریه می‏کند.


من- الناز؟ چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
الناز- نمره‏ها رو زدن به بُرد!
من- افتادی؟

جواب نداد و من هم رفتم پای برد به همراه جمعیت زیادی که داشتند نمره‏های‏شان را می‏دیدند مشغول نظاره‏ی نمره‏های ناپلئونی خودم و دیگران شدم. رسیدم به درس اندیشه اسلامی. استاد آن هم همان معلم دینی پیش‏دانشگاهی‏ام بود! من این درس را این ترم نداشتم اما فکر می‏کردم دارم. میان برگه‏ها مشغول گشتن اسم خودم شدم. یک نفر از آموزش آمده بود و سر خانم معلم دبیرستان‏مان غر می‏زد که چرا برگه‏ها را این طوری چسبانده و باید یک جور دیگر نصب می‏کرد. وقتی آن زن رفت جستجوی من هم تمام شده بود و اسم خودم را نیافته بودم.
من- خانوم میم، سلام، حال شما خوبه؟
خانوم میم- سلام. خوبی؟ خوش می‏گذره؟ مامان خوبه؟ با درسا چی کار می کنی؟
مثل همیشه گرم برخورد کرد و مادرم را می‏شناخت. گفتم که اسمم میان اسم بقیه نیست. گفت چون امتحان نداده‏ام فقط نمره‏ی مستمر را برایم رد کرده و من شدم 0.7 ! گفتم که نمی‏دانستم امتحان داریم و التماس کردم اجازه بدهد همین الآن دوباره امتحان بدهم. اجازه داد. شروع کردم راجع به نمرات پرسیدن. که این امتحان چند نمره دارد و نمره کلاسی چقدر و ... یک آقایی هم آنجا بود که با حالتی تمسخر آمیز به من می‏خندید. رفتم سر کلاس نشستم؛ میز آخر. معلم هم بود و دو-سه نفر دیگر. یک مرد بور هم داشت یک چیزی شبیه موکت با طرح چوب را با ابزار برقی خاصی می‏برید و تکه تکه می کرد. 3برگه جلویم گذاشتند. نگاه کردم و دیدم که یک نفر با یک قیچی بزرگ (قیچی ِ آبی رنگ آشپرخانه‏مان) که خون آلود بود، رفت سراغ پسری که جلوی کلاس نشسته بود و موهایش را که از پشت بسته بود، قیچی کرد! موهای پسر خونی شد. تعجب کرده بودم! ترسیده بودم! به برگه‏ی امتحانی نگاه کردم. اولین سوال این بود: "نظر شما در مورد صحنه ای که دیدید چیست؟" شروع کردم به نوشتن "بردین موی پشت سر با قیچی خون‏آلود عمل بی دلیلی است و نمی‏دانم چرا این اتفاق افتاد. قصد داشتم در اولین فرصت این را از مسئولان اینجا بپرسم." و بعد انگار یکی از وسایل آقای موکت‏بُر خورد به شانه‏ی چپم. آسیب دیدم و خواستم از سر جلسه ی امتحان بیرون بروم... برگه‏های امتحان را نیمه کاره تحویل دادم و بیرون آمدم..... (این جا را یادم نمی آید و صحنه ی بعدی که یادم می‏آید داخل یک حمام است که ظاهراً حمام خانه خودمان است و من دارم دوش می گیرم.).... یک چیزی شبیه ساتور بود یا شاید هم تبر بدون دسته. سعی کردم بفهمم چیست و چه کاربردی دارد. کمی این دست و آن دست کردم و ناگهان باز محکم خورد به شانه‏ی چپم. کنار همان جراحت قبلی. این‏بار خیلی عمیق‏تر بود و یک شکاف بزرگ به وجود آورد و پوستم آرام از روی شانه‏ام افتاد پایین می‏توانستم دل و روده و کبد خود را ببینم! دل و روده را به سختی جمع کردم و پوست را با دستم کشیدم رویش. تا پوستم برگردد همان جا که بود. خون زیادی از من رفته بود و احساس ضعف کردم. ترسیدم بمیرم، چون در فیلم‏ها وقتی چنین جراحتی برمی‏دارند معمولاً می‏میرند! (دقیقاً به همین موضوع که در فیلم‏ها این مواقع می‏میرند فکر کردم!) اما گفتم موهایم را هنوز نشسته‏ام، یک دست سرم را بشویم و بروم بیرون به مادر بگویم آمبولانس خبر کند. کمی گشتم، شامپو پیدا نکردم. چند کار دیگر هم در این میان انجام دادم که یادم نمی آید اما می‏دانم که آنها هم احمقانه بود و به زخمم مربوط می شد. وقتی بیرون آمدم و حوله را دور تنم پیچیدم حوله از زخم من حسابی خونی شد. رفتم بیرون. مادر و زن برادرم داشتند تلوزیون تماشا می‏کردند. با حالت آه و ناله به مادر گفتم: یا خودت مرا برسان بیمارستان یا آمبولانس خبر کن. پرسید "چی شده؟" مثل همان موقع‏هایی این سوال را پرسید که من تمارض می‏کنم و قیافه‏ای می‏گیرد که انگار می‏خواهد بگوید "زیاد خودت را لوس نکن هیچیت نیست." گفتم زخم را نشانت نمی‏دهم. اگر ببینی حالت بد می شود. فقط مرا برسان بیمارستان. و رفتم لباس پوشیدم و تا منتظر مادر بودم، رفتم سراغ کامپیوتر برای وبگردی. اولین پیجی که باز کردم خواب بزرگ بود و صفحه‏‏ی نخست شامل یک پست یک خطی بود. "لعنت به شما عرب‏ها با آن نفت‏هایتان". فقط همین جمله بود. ولی مضمون آن این بود که: "خواب دیدی خیر باشه من هم یکبار خوابی دیدم و بعد که بیدار شدم باز فکر می‏‏کردم همان جراحت رویایم را دارم درحالی که نداشتم!..." این جمله و این مفهوم چه ربطی دارند نمی‏دانم فقط می‏دانم که من این‏ها را از آن جمله که درباره‏ی عرب‏ها بود فهمیدم. لباسم را کنار زدم و به شانه‏‏ام نگاه کردم! فقط دو خراش آنجا بود. و فقط کمی درد می‏کرد. با خودم گفتم "من می‏گم چرا زیاد درد نمی‏کنه! همچین زخمی باید خیلی درد بیاد. پس همش خیالی بوده!" و رفتم زخم را به مادرم نشان دادم و گفتم لازم نیست مرا ببری بیمارستان. دنبال یک دوربین می‏گشتم تا از این دو زخم کوچک عکس بگیرم و بگذارم در مای دیز. (در خواب دنبال سوژه می‏گشتم برای اینجا!) این خواب کمی دیگر هم ادامه داشت و من یادم نمی آید.


--------------------------------------------------------------------
+ خصومت خاصی با عرب‏ها ندارم و در خواب بزرگ هم تا به حال مطلب عرب‏ستیزانه‏ای نخوانده‏ام.
+ ما که تو بیداری داریم همش دنبال امضای این و اون می‏دویم. حالا نمی‏شد تو خواب مثلاً از تام کروز امضا بگیرم؟ اَه!

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

عادت خوب، بد،...

عادت خوب:
بحث‏های بی سر وته را زود شناسایی می‏کنم و خودم را کنار می‏کشم. بحث را تمام می‏کنم یا به دیگران اجازه می‏دهم ادامه دهند و اگر نظرم را بپرسند جواب سربالا می‏دهم. حتا اگر به این قیمت تمام شود که فکر کنند کم آورده‏ام. حتا اگر به این قیمت تمام شوند که فکر کنند نمی‏دانم. حتا اگر به این قیمت تمام شود که بگویند من منزوی یا کمرو هستم.
مخصوصاً در شب‏نشینی‏ها یا مهمانی‏های خانوادگی که یک بحث پیش می‏آید، ابتدا با تبادل نظر پیش می‏رود و این خوب است چون با نظرات متفاوت آشنا می‏شویم، اما کم کم صحبت داغ می‏شود و طرفین سعی دارند عقاید طرف مقابل را تغییر دهند. از هم انتقاد می‏کنند و هیچکدام هم حاضر به پذیرفتن "تفاوت‏ها" نمی‏شوند.
خوشحالم که ناراحت نمی‏شوم اگر طرف مقابل‏م حرف آخر را زده باشد و من کم آورده باشم.



عادت بد:
با دیگران شوخی می‏کنم اما جنبه‏ی شوخی ندارم. از این نظر بسیار بی‏جنبه تشریف دارم.
روزی که از طرف دانشگاه رفته بودیم اردو، وقتی همکلاسی‏هایم سر یک چشمه رسیده بودند و به هم آب می‏پاشیدند، خودم را کنار کشیده بودم، مبادا که خیس بشوم.
چند روز پیش نشسته بودم و مجله ورق می‏زدم. خواهر سرش را روی پایم گذاشته بود و به یک خواب عمیق فرو رفته بود. ناگهان پایم را تکان دادم.
من- پاشو پاشو پاشو پاشو... پاشو نهار بخوریم... پاشو پاشو...
با خشم نگاهم می‏کرد در حالی که من از خنده اشک می‏ریختم و صورتم قرمز قرمز شده بود. اگر کسی با من چنین شوخی بکند تا یک هفته جواب سلام‏اش را هم نمی‏دهم.



عادت خنده‏دار:
عینک آفتابی!
بله عینک آفتابی... قبل از بیرون رفتن و قبل از اینکه مانتو و روسری بپوشم عینک آفتابی می‏زنم. اگر بیرون آفتاب نبود آن وقت عینک عزیز را می‏گذارم داخل کیفم؛ و موقع برگشتن، اول لباس عوض می‏کنم و بعد عینک آفتابی را برمی‏دارم.



عادت مسخره:
رنگ رخساره‏ام خبر می‏دهد از سر درون. وقتی خجالت می‏کشم، وقتی می‏خندم، وقتی گریه می‏کنم، وقتی عصبانی می‏شوم، وقتی کسی را که دوستش دارم می‏بینم، وقتی خیلی به چیزی فکر می‏کنم، قرمز می‏شوم. این فکر کردن دیگر خیلی مسخره است! یادم می‏آید دبیرستان که بودم گاهی سر کلاس ریاضی صورتم قرمز می‏شد. یا مثلاً سر یک امتحان سخت. قرمز شدن موقع دیدن یک شخص خاص هم خیلی ضایع است خداییش!
وقتی حال روانی‏ام بد است، وقتی گرسنه هستم، وقتی خسته هستم، وقتی ترسیده‏ام، وقتی متعجب هستم، رنگ پریده می‏شوم.
این تغییرات رنگی بسیار سریع اتفاق می‏افتد و با ناشی‏گری‏ام در دروغ‏گویی همراه می‏شود و باعث می‏شود نتوانم چیزی را پنهان کنم.
البته این بیشتر یک ویژگی است تا عادت یا رفتار.



عادت زشت:
گاهی یادم می‏رود که فلانی از من خیلی بزرگتر است و من باید لحن صحبت‏ام با او فرق داشته باشد با لحن صحبت‏ام با دوست همسن خودم.
فقط از وقتی یک نفر به من تذکر داد، خیلی سعی می‏کنم یادم نرود که از "شما" و "شناسه‏ی جمع" برای صحبت کردن با بزرگترها استفاده کنم. بیش از این نمی‏توانم رعایت کنم.
خب یک کمی بی‏ادب هستم دیگر! بالاخره هر کسی یک عیبی دارد!

-----------------------------------------------------------------------
+ بله
تصمیم گرفتم از دوستان دعوت می‏کنم که بنویسند. چند نفر رو هم اسم می‏برم...
خواب بزرگ، آکو، هیچکس، هلیا، دلقک ایرانی، کیامهر باستانی (جوگیریات)، زهرا باقری‏شاد (مکث)، آرش پیرزاده، آرش RS232 ، وحید (وب‏گپ)، وحید (خلاف جهت عقربه‏های ساعتنقش و نگار، پرهام، پرند (ماه آواره)، بهار مهرگان، کرگدن، درسا تیتان (یادداشت‏های یک بادکنک ترکیده)، آیدین (قسطنطنزیه(آیدین سیار سریع سابق))، مرحومه مغفوره، مرد مختصر، پریا (بلاگ‏می)، دافی‏نگار، علی مساوات (ذبح گوسفند در فضای مجازی)، درخت ابدی، محمدرضا (my oligarchy)، محمدرضا (بام ایران سیتی)، مالیخولیا،...

خلاصه من هر کسی را 0.1% احتمال دادم که بنویسند دعوت کردم.
شاید بازی خوبی بشه و کمک کنه بیشتر به خودمون نگاه کنیم. اگه کسی هم نخواست بازی کنه هیچ اشکالی نداره و کاملاً قابل درک هست و پیشاپیش تشکر از کسانی که بازی خواهند کرد.

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

آواز دلپذیر

کسی را تصور کنید که لبه‏ی صندلی نشسته‏است و با چهره‏ی اخمالو و موهای ژولیده خیره شده به صفحه‏ی مونیتور. تند تند تایپ می‏کند. گاهی مدادش را از پشت گوش‏ برمی‏دارد و یک چیزهایی یادداشت می‏کند.
دست‏ش به لیوان خالی نسکافه برخورد می‏کند. لیوان می‏افتد. بلند می‎شود تا آن را از روی زمین بردارد و... صدای اذان! یعنی صبح شد؟! چه زود!

این تصویر دو شب قبل من بود. وقتی که داشتم یک مقاله‏ی طولانی را برای درس زبان تخصصی ترجمه می‏کردم. این روزها، شب‏زنده داری‏های زیادی داشته‏ام و این عاقبت دانشجوهایی‏ست که درس نمی‏خوانند.
اما این شب‏زنده‏داری با بقیه تومنی صنـّار توفیر داشت.

می‏خواستم عالی باشد. با گوگل ترنسلیت ترجمه می‏کردم؛ آن را می‏خواندم؛ معنی کلمه‏هایش را پیدا می‏کردم؛ سعی می‏کردم مفهوم جمله را بفهمم؛ برای این جمله ترجمه مستقیم بهتر است یا یک جورایی نقل به مضمون کنم؟! و اگر نمی‏فهمیدم باز تکرار این مراحل. و این‏ها برای یک جمله... حالا جمله‏ی بعدی... حالا پاراگراف تمام شد؛ این جمله‏ها به هم نمی‏آیند! دوباره از اول...
استادم احتمالاً به این چیزها دقت نکند. دوخط بخواند و نمره را بدهد و کار من با کار کسی که از گوگل ترنسلیت کپی پیست کرده است برایش تفاوت نداشته باشد. اما من عاشق ترجمه کردن هستم و برایم مهم است. برایم تفریح است.
شب امتحان ریاضی، سی دقیقه درس می‏خواندم؛ و سی دقیقه رویا می‏بافتم!
این کجا و آن کجا؟!

غبطه می‏خورم به آن مترجمی که روزی 12ساعت ترجمه می‏کند و بعد دست‏هایش را می‏کشد و می‏گوید "آخیــــــــش".
او ترجمه می‏کنند؛ در حالی که من خودم را به زور چسبانده‏ام به کتاب #C و منتظرم کسی صدایم بزند، یا موبایلم زنگ بخورد تا چند لحظه به بهانه‏ای از آن کتاب لعنتی دور باشم.
او ترجمه می‏کند؛ و من به خودم امیدواری می‏دهم که وقتی درس من و او تمام شد، بازار کار او افتضاح است و من شده‏ام یک پا خانوم مهندس!

دل‏م برای خودم و آن‏کسی که تحت شرایطی به زور مترجمی می‏خواند، می‏سوزد.
کاش در کشورم، این امکان وجود داشت که دانش‏آموزان به فاکتور "علاقه" بیشتر توجه کنند تا "بازارکار".
کاش با علاقه رشته‏ای را ادامه می‏دادیم و مطمئن بودیم اگر در این رشته ماهر باشیم، بازار کارش را هم پیدا می‏کنیم.
اما...
ما همچنان می‏آییم و در وبلاگ‏هایمان غر می‏زنیم و
کشورمان همچنان در حال تولید مهندس‏های زپرتی و مترجم‏های بی‏حوصله است.



باد در گوش بلوط‏های بلند همان قصه‏ی شیرین را حکایت می‏کند که با تیغه‏های ظریف و باریک علف می‏گوید،
و تنها آن کس شریف و بزرگ است که صدای باد را در ساز وجود خویش به آوازی دلپذیر بدل کند.



جبران خلیل جبران/پیامبر
---------------------------------------------------------------------
+ به دنبال استقبال میلیونی (!!!) شما ملت غیور بلاگ پرور از آن یکی وبلاگ پرشین‏بلاگی‏مان برای کامنت گذاشتن، 4-5تا کامنتی که در این مدت آن‏جا دریافت کرده بودیم عیناً به اینجا منتقل شد و آن خانه متعاقباً طی یک عملیات انتحاری منهدم خواهد شد.
(ببخشید که کامنت‏هایی که خصوصی بود رو نمی‏تونم به اینجا منتقل کنم. در هر صورت ممنونم.)

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

تند تند می‎زد...



آقای مراقب- چی گذاشتی تو جیبت؟
من- بله؟
آقای مراقب- چی بود گذاشتی تو جیبت؟
من- متوجه نشدم؟!
آقای مراقب (با صدای بلندتر)- می‏گم چی گذاشتی تو جیبت؟
من- کی؟ من؟ هیچی!
آقای مراقب- الآن یه چیزی از رو میزت برداشتی گذاشتی تو جیبت.
من- نــــه! ایناهاش.
پاککن را که روی میز بود به او نشان دادم.
آقای مراقب- این که اینجاست.
من- اینو الآن از تو جیبم برداشتم.

یکی نیست آخر بگوید تو که تقلب می‏کنی، از قبل یک بهانه‏ای آماده کن تا پاککن را از روی میز برنداری و ادعا کنی این بود! IQ !
فکر کنم دل‏ش برایم سوخت و نگفت جیبت را خالی کن. تا به حال در عمرم مچ‏م را برای تقلب نگرفته بودند. صبح امتحان یک حسی داشتم که امروز لو می‏روم، اما اعتمادبه‏نفس کاذبی که می‏گفت "مادر نزاییده اون مراقبی که مچ منو بگیره" باعث شد به حسم بی‏اعتنا شوم. نتیجه آن که تا آخر امتحان مراقب من بود و نگذاشت از تقلب‏هایی که در اقصی‏نقاط تعبیه کرده بودم استفاده کنم.
پشت سرم ایستاده بود.
سنگینی نگاه‏ش را حس می‏کردم؛ تمرکز نداشتم؛ قلب‏م تند تند می‏زد...

پرت شدم به شش-هفت سال قبل. سیزده ساله بودم. در عنفوان نوجوانی به معلم زبان‏م علاقه‏مند شده بودم! نه سال از من بزرگ‎تر بود. اصلاً بروز نمی‏دادم، چون فکر می‏کردم بچه‏گانه است. یک‏بار یکی از همکلاسی‏ها آمد و سفره‏ی دلش را برایم باز کرد، که من از فلانی خیلی خوشم می‏آید. نمی‏دانم چرا، اما یادم می‏آید که عصبانی نشدم؛ بلکه او را تشویق کردم تا برود و این موضوع را با او در میان بگذارد! می‏خواستم بدانم عکس‏العمل‏ش چیست. آرام و ملایم گفته بود "شما الآن برات بهتره که بیشتر فکر و حواست به درس باشه." و حرف‏هایی نظیر این.
یادم آمد آن روزها که امتحان داشتیم می‏آمد پشت سرم می‏ایستاد.
سنگینی نگاه‏ش را حس می‏کردم؛ تمرکز نداشتم؛ قلب‏م تند تند می‏زد...

از امتحان "زبان" برگشتم سر امتحان "ساختمان‏های گسسته"ی لعنتی! امیدوارم پاس بشوم!

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

به خانمی که دیروز ظهر در ایستگاه امام خمینی مرد


سلام خانم، نمی‏دانم شما الآن کجا هستید و آنجایی که هستید به اینترنت دسترسی دارید یا نه. اگر دسترسی داشته باشید مطمئن‏ام در مورد خودتان سرچ می‏کنید و امیدوارم به اینجا برسید و یادداشتم را بخوانید.
من یکی از مسافران قطار مترویی بودم که با شما برخورد کرد. خواستم خط‏‏ ام را عوض کنم. زمین از خون شما قرمز بود و عده‏ای جمع شده بودند. دوست داشتم یک قطار جلوتر سوار می‏شدم، و شما را کنار ریل می‏دیدم، از شما ساعت می‏پرسیدم و شما ساعت را می‏گفتید و من با دیدن چهره‏ی مضطرب‏تان می‏گفتم: "مشکلی هست؟ می‏تونم کمک کنم؟" ...نه... من هیچ وقت این را نمی‏گفتم. خیلی وقت است خودم را عادت داده‏ام که به کار کسی کار نداشته باشم. چهره‎ی مضطرب شما را هم مثل صدها چهره‏ی مضطرب دیگر، مثل صدها ابروان گره کرده‏ی دیگر، مثل صدها چشم نگران دیگر، از نظر می‏گذراندم و چند ثانیه بعد، حتا قیافه‏تان را به یاد نمی‏آوردم.
به جسدتان نگاه نکردم. فکر کنم طاقت‏ نداشتم. اما دخترک پنج یا شش ساله‏ای را دیدم که در آغوش مادر رنگ پریده‏اش بی وقفه جیغ می‏کشید. شما حدس می‏زنید او تا چه مدت دیگر، تا چند ماه دیگر، تا چند سال دیگر شب را با کابوس به صبح برساند؟
انصافاً برای خودکشی روش خوبی ست؛ امکان بازگشت ندارد و در یک لحظه تمام می‏شود. کاش در یک ایستگاه خلوت‏تر این کار را می‏کردید.
آنقدر از همه چیز خسته شده بودید که دیگر به این مسائل پیش‏پا‏افتاده توجه نداشتید. در هر صورت شاید نتوانم حدس بزنم که مشکلات زندگی شما چه چیزهایی بوده‏است. شاید بی‏پول بودید، شاید با همسرتان مشکل داشتید، شاید خواستید از کسی انتقام بگیرید، شاید هم هیچ کدام، اصلاً نمی‏دانم. اما بی‏شک پوچی و تنهایی عظیمی را در خود حس می‏کردید. احساس گناه، سردرگمی، ناامیدی و افسردگی را هم چشیده‏بودید.
غرض از مزاحمت یک سوال بود. زیاده‏گویی مرا ببخشید.
می‏دانم که دیگر مسئله‏ی مالی ندارید و با همسرتان هم دچار مشکل نیستید؛ اما پوچی‏تان هم رفع شده؟
--------------------------------------------------------------------------
+زندگی با به دنیا آمدن آدم‏ها شروع نمی‏شود، اگر چنین بود هر روز غنیمتی بود. زندگی خیلی بعد شروع می‏شود، و گاهی هم خیلی دیر. تازه اگر حرف آن زندگی‏هایی را نزنیم که شروع نشده تمام می‏شود.
- ژوزه ساراماگو-

۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

h...h...help

فردا، ساعت 10صبح، امتحان دارم. و در حال حاضر از شدت دل‏درد نمی‏توانم روی پا بایستم. فعلاً یک عدد ژلوفن خوردم، تا ببینم چه می‏شود.
از این تریبون استفاده کرده، از کلیه‏ی دوستان مستجاب‏الدعوه خواهش می‏کنم.........
(نویسنده قادر به ادامه‏ی نوشتن نیست)
ب.ا.ن (بعد از امتحان نوشت):
3-4 دقیقه دیر می‏سم. نمی‏دانم کجاست و چون امتحان میانترم است، مسلماً در جدول امتحانات پیدایش نمی‏کنم. به آموزش دانشکده می‏روم. مسئول آموزش و منشی‎شان نیستند و عده‎ای دانشجو روبروی آموزش ایستاده‎اند؛ هر یک برای کاری. امتحان شروع شده و دل تو دلم نیست. نمی‏توانم منتظر بمانم. آمدیم و اصلاً نیامد! موبایل همکلاسی‏ها هم که خاموش است. شماره‏ام را می‏دهم به دختری که آن‏جا منتظر است، که اگر کسی آمد misscall بزند. راه می‏افتم در سالن‏ها و در هر کلاسی از پنجره‏ی کوچک روی درش سرک می‏کشم تا شاید آن‏جا باشد. سعی بیهوده‏! misscall می‏زند. می‏روم آموزش. دانشجوهایی که مثل لشکر شکست خورده، با قیافه‎های کسل و یه وری، تا چند دقیقه پیش ولو بودند اطراف در؛ حالا هر کدام به گرگی تبدیل شده بودند که برای زودتر راه افتادن کارشان حاضر بودند همدیگر را بکشند. و در حالی که آقایان پیشتاز این عرصه روی سر و کله‏ی هم می‏پریدند، سعی می‏کردم خودم را به مسئول آموزش نزدیک کنم. به سختی موفق شدم، سوالم را بپرسم.
من- امتحان استاد صاد کجا برگزار شده؟
مسئول آموزش- امتحان داشت مگه امروز؟!
من (متعجب و مستاصل)- بله!!!!
مسئول آموزش- نمی‏دونم!
مملکته داریم؟!
به همان کوشش بیهوده ادامه دادم. همان جستجوی کلاس به کلاس.
یه نفر- خانوم... با صاد امتحان دارین؟
من- بله!
همون نفر- کامپیوتر هستین؟
من- آره! می‏دونید کجاست؟
همون نفر- همین کلاس ِ. این‏جا.
من- مرسی
گیج بودم و حتا قیافه‎اش یادم نمی‏آید.
با همه‏ی این اوصاف، امتحان آنقدر هم که فکر می‏کردم به فـ...فـ...فنا نرفت.
ممنون.

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

سمینار اثر

1- آخیش
انتظار‏ها به پایان رسیــــــــد!!!!
و این چهار روز ترک نت با موفقیت تمام شد. اعتراف می‏کنم یک بار، روز دوم بود، آمدم و یک پ.ن. اضافه کردم؛ بعد از چند دقیقه عذاب وجدان گرفتم و آنچه را اضافه کرده بودم حذف کردم!
مدام به فکر سوژه‏ی جدید نبودم.
و مهم‏ترین دستاورد این ترک چهار روزه، 19 کامنت است! تا حالا 19 کامنت نداشته‏ام و حالا از دیدن این عدد مثل یک بچه‏ی پنج ساله ذوق می‏کنم و لبخند می‏زنم. بماند که دوتایش جواب خودم است و چندتایش هم تکراری است. این‏ها مهم نیست. 19 را بچسب.
2- عبرت بگیرید!
سه روز پیش از این، از سایت دانشگاه استفاده کرده بودم، و خب، ایمیل هم چک کرده بودم. دیروز، خیلی اتفاقی، خیلی اتفاقی، خیلی اتفاقی، از بین آن همه سیستم نشستم سر همان سیستم دو روز قبل. Internet Explorer را که باز کردم و mail.yahoo را فرا خواندم،... میل خصوصی‏ام... نه همانی که دست همه هست... همان که پروفایلش عکس خودم است... همان که اسم خودم است... همان که تعداد زیادی ایمیل خیلی خیلی خیلی خصوصی را در inbox اش دارم... همان که همان ایمیل‏های secret اش را فلاگ کرده‏ام... همان که پسوردش خیلی خفن است تا خدای نا‏کرده کسی هک نکند...
همان ایمیل... دو روز ِ تمام روی همان سیستم کذایی باز بوده، و فقط و فقط و فقط امیدوار می‏توانم باشم، که شخصی که دیده ایمیل‏ام باز است، وجدان‏اش یهو بیدار شده باشد، و آن را نخوانده باشد. یا این احتمال ضعیف‏تر که کسی در این دو روز سر این سیستم ننشسته باشد. امیدوار می‏توانم باشم که کارما عمل کند؛ چون در این مواقع معمولاً ایمیل شخص فراموش‏کار را خودم Sign Out می‏کنم، بدون آن که فضولی کنم. به هر حال نصف روز را سر این موضوع اعصاب‏ خردی کشیدم...
نوشتم... باشد که عبرت سایرین گردد... باشد که کسی Sign Out را فراموش نکند...
3- سمینار اثر
آرش پیرزاده عزیز ، این سمینار را پیشنهاد کردند و اصلاً پشیمان نیستم که پیشنهاد را گرفتم و رفتم. اینجا هم جا دارد یک تشکر کنم: مرسی.
طولانی می‏شود که بخواهم تمام‏اش را تعریف کنم که با چه گرفتاری خودم را رساندم... امروز باید چند جا می‏رفتم و به ناهار هم نرسیدم. در ایستگاه مترو یک ساندویچ خریدم و وقتی منتظر بودم، چنان با ولع گاز می‏زدم که انگار از قحطی آمده‏ام. تازه فهمیده‏بودم چقدر گرسنه هستم، وقتی دیدم دست‏هایم که ساندویچ را گرفته‏اند می‏لرزند. به ساعت نگاه نمی‏کردم. فقط عجله می‏کردم. وقتی وارد شدم و روی آن صندلی قرمز نشستم، تازه موبایل محترم را از جیب گرامی بیرون آوردم و دیدم... 16:58 ... خب سمینار ساعت 4 شروع شده بود!... مجبور شدم زودتر هم بروم. با همه‏ی این اوصاف، خیلی خوب بود و چیزهای زیادی یاد گرفتم و البته با آقای باقرلو و خانم مریم هم به صورت حقیقی آشنا شدم. (قبلاً مجازی آشنا بودم!)
آقای باقرلو به نظر خوش‏مشرب می‏آیند و تی‏شرت قشنگی دارند و خانم مریم هم مهربان و خوش‏برخورد هستند. باعث خوشحالی‏ام بود که با ایشان ملاقات کردم.
یک سوال امروز مثل خوره داشت مخ‏ام را می‏خورد... چرا بعضی از روزها که از شدت کسالت دارم می‏میرم و به موبایل‏ام زل زده‏ام بلکه SMS ای... miss ای... زنگی... چیزی بیاید و انگار نه انگار؛ اما یک روز اینچنینی که از صبح در حال دویدن بودم، تمام دوستان و آشنایان و یکی از مزاحم‎‏تلفنی‏های قبلی، یادشان می‏آید که «من» هم هستم و SMS پشت SMS ... زنگ پشت زنگ...؟
چند تا از SMS های sentbox امروزم:
- فکر کنم توی اون جعبه کفش که زیر میز کامپیوتر هست. اونجاست.
- من تو یه جلسه‏ام. نمی‏تونم الآن جوابتو بدم. تموم شد بهت زنگ می‏زنم.
- ای بابا! می‏گم تو جلسه‏ام! یه سمیناره. بعدا تعریف می‏کنم.
- معلوم نیست. نمی‏شد یه وقت دیگه؟ الآن تو امتحانامونه! تو امتحان نداری؟
می‏خواستم از بین جملاتی که یادداشت کردم، چند تا را اینجا بنویسم... اما نمی‏نویسم چون بعضی‏ها را مضمون‏اش را نوشته‏ام و ممکن است برداشت من درست نبوده باشد.
--------------------------------------------------------------------------
+ از دفتر خاطرات یک بسـ..یجی: یادش بخیر، پارسال این موقع داشتیم رای ها را می‏نوشتیم.

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

Bavaria (ره)

همانا اگر از خواب کسالت بار عصرگاه بیدار گشتید و به میز آشپرخانه مراجعت کرده، یک تکه مرغ انداختید بالا، یک قلوپ نوشابه، یک تکه مرغ، یک قلوپ نوشابه، یک تکه مرغ، یک قلوپ نوشابه... و یک قاچ هندوانه لمباندید، و سپس به یخچال رجوع کرده، متوجه آبجوی 0% مورد علاقه‏ی تان، یعنی Bavaria (ره) شدید، آن را نیز یک نفس هورت کشیدید؛ شما را بشارت می‏دهم به دلدردی سهمناک که شکمویان را از آن خلاصی نیست.
-----------------------------------------------------------------------------------------------
+ 4 روز نیستم. تو ترک نت‎ام. مرحله‏ی سم زدایی. نمی‏نویسم، فقط گاهی ‏می‏خوانم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

هلن هستم


1- اعتیاد... این بلای خانمان سوز

سلام... هلن هستم، معتاد به اینترنت.
دیروز به اینترنت دسترسی نداشتم...
دیروز صبح، وحشتناک و سرشار از ناامیدی و اندوه و نفرت از خواب بیدار شدم و برای خالی شدن دلم قصد داشتم تمام اتفاقات را مو به مو اینجا بنویسم و یک پست کاملاً دپرس کننده تحویل بلاگ اسپات بدهم، که...
connect نشد که نشد!
آخرین کلاس را با فکر این که زودتر بیایم خانه و ببینم ok شده یا نه سپری کردم. به محض رسیدن به سرعت لباس عوض کردم و صورت نشُسته نشستم پای pc عزیز تر از جان! و در حال حاضر هم دارم این خزعبلات را تایپ می کنم. همین حالا رفتم و در فرهنگ فارسی عمید دیدم که "خزعبل" را درست نوشته باشم، درست نوشته بودم.

2- دیروز

دیروز صبح، ساعت 5:30 صبح با آلارم "زندگی تو عاشقی تو با تو هوا تو..." بنیامین (پر تنش ترین آهنگی که در موبایلم بود) از خواب بیدار شدم و بعد از آن، پشه های موزی نگذاشتند بخوابم و فکر نمی کردم این حشرات کوچک تا به این اندازه پتانسیل دهان سرویس کردن داشته باشند؛ بعد از بیدار شدن ... صبحانه در اتاق خوابم ... و ... گریه ی بی صدایم در تنهایی... (گریه ربطی به پست قبل نداشت، آن دلتنگی که گفتم برای شب هاست.) حس نوشتنش نیست....

3- Andrea bocelli

خواهر، نمی دانم از کجا یک سی دی original از Andrea bocelli گیر آورده و آن را به قیمت 9500 تومان برایم خریده و حالا می گوید پولش را بده!!! سی دی هایش که توسط کمپانی های داخلی منتشر شده در بازار موجود هست، اما خواهر جان اصل ایتالیایی اش را خرید نمودند. البته اگر خودم بودم هم این پول را می پرداختم. حس خوبی ست که درصدی از این پول می رود به جیب آندره آ بوچلی. و دارم گوش می دهم. صدای این مرد فوق العاده است. و البته قیافه اش، که اصلاً انگار این ظاهر را طراحی کرده اند برای همین صدا و همین سبک. خوش تیپ ترین نابینا ی دنیا.

4- IQ

مادر دانشجوی روانشناسی است و من هم نقش موش آزمایشگاهی را برایش ایفا می کنم و هر روز و هر ساعت در حال پر کردن فرم هستم تا مادر میزان IQ و EQ و ... مرا اندازه بگیرد و برود تحویل اساتیدش بدهد.
و دیروز وقتی متوجه شدم IQ ام 122 است، پر هوش هستم و از 91% همسالانم هوش بیشتری دارم... اول خیلی خوشحال شدم، ذوق زده شدم، و خدا را شکر کردم، کمی هم باد در غبغب ام انداختم (غبب هم درست است و جمع آن هم اغباب می باشد. در فرهنگ فارسی عمید نوشته بود). و بعد... بی اندازه افسوس خوردم که آکبند نگهش داشته ام و الآن می توانستم در جایگاه خیلی بهتری باشم. اما هنوز هم دیر نشده... هر چند... زود دیر می شود...

5- ساندیس محدود است

امروز نمی دانم به چه بهانه و مناسبت یک عده جمع شده بودند و شعار می دادند، نمی دانم کی بودند و چی می خواستند، اما این را می دانم که هرکس در این مملکت فریاد بزند و پلیس هم خیابان را برایشان ببندد و بهشان نگوید بالای چشم تان ابرو است، بی شک ساندیس خور هایی بیش نیستند. مثل همیشه بی تفاوت و بی اینکه حتا به آن سمت نگاه کنم راهم را به سمت خانه پیش گرفتم، همسایه مان را در راه دیدم. یک پیرمردی هستند ایشان. سلام که کردم گفتند که می روند ببینند چه خبر است و به من قول دادند که وقتی فهمیدند به من هم بگویند! ایشان خیلی مهربان هستند اما گفتم که "علاقه ای ندارم بدونم". بله، یک عده می روند و شعار می دهند! و ساندیس های زیادی نیاز نیست. مردم کنجکاو هستند و همین مردم کنجکاو هم جمعیت مورد نیاز را برای دوربین ها فراهم خواهند کرد!!!
-------------------------------------------------------------------------
+ نمی دانم چرا حس می کنم حالم از این پست به هم می خوره. اما حال دوباره نوشتن رو ندارم. شما هم همین حس رو دارید آیا؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

نمایشگاه کتاب گردی

ما حصل:
- مثنوی معنوی، انتشارات نامک، (فکر کنم) 10000 تومان
- جنگ و صلح، لئون تولستوی، انتشارات نیلوفر، (فکر کنم) 18000 تومان
- مائده های زمینی، آندره ژید، انتشارات نیلوفر، 4000 تومان
- منشور کورش هخامنشی، انتشارات نوید شیراز، 7000 تومان (در پاچه مان رفت)
- فنون دف نوازی، بهزاد مردانی، انتشارات دانیال، 4500 تومان
-عقل سرخ، شهاب الدین سهروردی، انتشارات مولی، 2000 تومان
- صفیر سیمرغ، شهاب الدین سهروردی، انتشارات مولی، 2000 تومان
- آواز پر جبرئیل، شهاب الدین سهروردی، انتشارات مولی، 2000 تومان
- لغت موران، شهاب الدین سهروردی، انتشارات مولی، این هم 2000 تومان
- حقیقه الحقائق، ابن عربی، انتشارات مولی، 2000 تومان
نمی دانم چرا این کتاب های 20-30 صفحه ای که چاپ با کیفیتی هم نداشت 2000 تومان بود!
- 400must-have words for the TOEFL ، انتشارات نوین پویا، 3000 تومان
- زنانی که مردان آن ها را دوست دارند زنانی که مردان آن ها را ترک می کنند، انتشارات مهر، 3500 تومان
- سالنامه "شهر من تهران"، نشر شهر، (یادم نیست)
- تحران 1473، نیما دهقانی/ محمدعلی رمضان پور، نشر شهر، 1300 تومان

خب چی کار کنم! یه عالمه بن داشتم که باید خرج می شد!

نتیجه گیری:
- تنها بروید نمایشگاه کتاب. اگر دو نفر باشید، تمام وقتتان می رود و از دو نفر بیشتر بی معنا می شود نمایشگاه رفتن.
- انتشارات کتاب هایی را که می خواهید از قبل در اینترنت search کنید و لیست کنید تا در نمایشگاه فقط به دنبال غرفه ی آن انتشارات بگردید.

صبح با کیف عزیزتر از جان مان که همه بر شباهتش با خرجین اتفاق نظر دارند راهی مصلا شدیم. با دوستم نسرین بودم و از همان ابتدا مسخره بازی را شروع کردیم.
- ببخشید، شبستان کجاست؟

- این دیوان حافظ قیمتش چنده؟
-56 تومن.
به هم نگاه می کنیم و می خندیم؛ احتمالا به بی پولی مان. و همان جا، جلوی چشم غرفه دار محترم، نیت کرده، چشم ها را بسته و فال می گیریم!
....
نتیجه گرفتیم که دونفری وقتمان تلف می شود و خداحافظی کردیم و هر کدام رفتیم سی خودمان. تنها بودن خوب است و زود کارهایم و خرید هایم انجام شد، اما...
به w.c رفتم. کسی نبود که کیفم را به او بسپارم. به چند قیافه نگاه کردم... یک خانوم میانسال سانتی مانتال با چسب روی دماغ... به نظر سانتی مانتال تر از آنی بود که دزد باشد... اما هر کس که ظاهر سانتی مانتال داشت دلیل نمی شود که درون سانتی مانتالی هم داشته باشد... یک دختر چادری که چهره ی تکیده و مظلومی داشت... خب هر کس که چهره ی تکیده و مظلومی داشت که دلیل نمی شود دلش نخواهد یک گشتی داخل کیف بنده بزند... سختی را به جان خریده، ناچار می شویم کیف به آن بزرگی و به آن سنگینی را با خود به w.c ببریم. تجربه ی خنده دار و خجالت باری بود. تا به حال با این همه بار معنوی و عرفانی (کتاب های مثنوی و سهروردی و ...) ... و من فهمیدم که برای خندیدن لازم نیست حتما با یک آدم شوخ باشی. کلی برای خودم، به خودم و پوزیشن ام خندیدم.

هنوز کارم در نمایشگاه تمام نشده بود. می خواستم به غرفه ی نشر شهر بروم و کتاب نیما دهقانی را ابتیاع کنم و او را هم ببینم، دیروز در وبلاگش گفته بود که ساعت چهار و شاید هم زودتر به آن جا می آید. رفتیم و کتاب را ابتیاع کردیم و از 4 تا 4:15 منتظر ایشان مانده، کتاب های مراقبت های دیابت و سرطان و کتاب متروی نشر شهر را نگاه کردیم و بعد هم بی خیال شده در نمایشگاه چرخ زده و آخرین قطره های بن هایمان را استفاده کردیم.

در شلوغی ها، وقتی همه در حال خفگی بودند و به هم تنه می زدند، برخی برادران زحمت کش صدا و سیما تخته ی بزرگ چوبی را که نمی دانم برای چه قسمت کوفتی از دکورشان می خواستند در میان جمعیت جا به جا می کردند.
ساعت 5-6بود که به سمت مترو بهشتی راه افتادم. و با این همه بار و بندیل یک آرزوی محال کردم و آن این بود که معجزه بشود و صندلی گیرم بیاید. نشان به آن نشان که نه تنها در ایستگاه صندلی برای نشستن نبود، بلکه داخل مترو مورد تجاوز برخی عوامل موسوم به لزبین قرار گرفتیم. کمپوت بود. کمپوت. اکسیژن برای تنفس نبود و هر چه که در ریه هایت فرو می بردی همان CO2 ای بود که از ریه های بقل دستی ات بیرون آمده بود. کودکی گریه می کرد که دارد له می شود و راننده هم گاهی یک بچه گربه ای چیزی می دوید جلوی مترو و ایشان ترمز های ناگهانی می گرفت و ...
هجوم وحشیانه ی مردم و هل دادن ها و مراعات اشخاص مسن را نکردن و ...
و من یاد آن جمله ی سیامک رحمانی افتادم: "همه چیزمان به همه چیزمان می خورد." و این که بی فرهنگی بی داد می کند و گاهی این فکر... فکر غم انگیز و مایوس کننده... که لایق آنچه به سرمان می آید هستیم... که سزاوار این مدیریت ضعیف هستیم... لیاقت بیشتر از این را نداریم. ظرفیت اش را نداریم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

داشتن، درک نداشته ها


از پست قبلی ام خوشم نمی آید پس می نویسم که بالاترین پست نباشد.
دیشب مادر بزرگ تنها بود و من و مادر، شب را پیشش ماندیم و صبح زود بیدار شدیم که برگردیم.
در خنکی صبح در حیاط قدم می زنم و به کارهایی فکر می کنم که باید انجام بدهم. و همین طور که فکر می کنم گاهی از درختی، توتی می چینم و می خورم....

در افکارم به آینده ام فکر می کنم و مستقل شدن. چه کاری را از کی شروع کنم... مربی شنا بشوم... در یک دفتر خدمات کامپیوتری کار کنم... یا صبر کنم مدرکم را که گرفتم شروع کنم... نه تا آن موقع طاقت نمی آورم... همین حالا هم وقتی از پدرم یا مادرم پول می گیرم زبانم نمی چرخد که بگویم: پول می خوام.
غرورم به شدت جریحه دار می شود وقتی درخواست پول می کنم و با عبارت "ندارم" یا "بعدا" یا "مگه همین دیروز نبود این همه پول گرفتی؟!" یا " برو از بابات بگیر" یا "از مامان بگیر" و ... مواجه می شوم.

یاد چند روز پیش می افتم...
من- مامان... دارم می میرم از بی پولی!
مادر- منم دارم می میرم از بی پولی...
من- تمام پولی رو که وام گرفته بودم خورد خورد خرج کردم.
مادر- تو بی خود می کنی پولی رو که وام می گیری خرج می کنی! اصلا وام می گیری واسه چی؟ مگه پیروز نبود این همه پول گرفتی از بابات؟
من- این پیروز که می گی دو ماه پیش ِ. این همه پولی هم که می گی 50 تومن ِ.
و بحث شروع شد...
در اوج بحث و عصبانیت ِ هر دویمان... این جمله به ذهنم آمد که بگویم: اون موقع که می خواستین بچه دار شین باید فکر این چیزاش رو هم می کردین! چرا مراقب نبودین؟ چرا باید تاوان اشتباه شما ها رو بدم؟
(من ناخواسته هستم)
اما نگفتم. این حرف برای یک بحث عادی سر 200-300 تومان پول زیادی سنگین بود.
و به این اکتفا کردم:
من- من که خرج اضافه ای ندارم! هر چی هم پول می گیرم خرج دانشگاه و کتاب و این چیزا می شه...

در حیاط قدم می زنم و با خودم می گویم: کاش مجبور نمی شدم برای پول با کسی جر و بحث کنم...
خرج این روزهایم را حساب می کنم. بیشتر از چیزی ست که در پس اندازم دارم.
به ماهی های قرمز حوض نگاه می کنم. موجوداتی که بعضی هاشان دم بسیار زیبایی دارند. ماهی ها غصه ی پول نمی خورند، دانشگاه هم نمی روند... اما آن ها هم یک روز مستقل می شوند.
با این صدا به خودم می آیم.
مادر- چی کار می کنی؟ زود باش دیرم شد!
دل درد می گیرم... ناشتا زیادی فکر کرده ام و توت خورده ام...

می آییم خانه... تلوزیون را روشن می کنم... یکی از شبکه های در پیت فیلم قدیمی نشون بده ی ماهواره...
خانه ی سیز...
یادش بخیر... عاشق این سریال بودم... عاشق خسرو شکیبایی بودم...
خسرو شکیبایی برای معلمی (معلم علی) که قرار است با نرگس ازدواج کند و داماد خانواده بشود یک سخنرانی طولانی و فلسفی می کند...
و یک جمله اش...
داشتن، داشتن نیست... درک نداشته هاست!
-----------------------------------------------------------------------------
+بالاخره فردا می رم نمایشگاه. از صبح تا اون موقع که بیرونم کنن.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

دلیل موجه زندگی

به چند روز گذشته ام فکر می کنم. حال و هوای این چند وقت. گوشه گیری... بی حوصلگی... حال هیچ کاری را نداشتن... سوالات وحشیانه پرسیدن و به پای میز محاکمه کشیدن تمام ارزش ها...
با خودم فکر می کنم، " من که اینجوری نبودم! شاید افسردگی گرفتم. شاید به خاطر این کتاب ها و شعر هایی که می خونم. یادم می آد تو کتاب دینی یکی از سال های دبیرستان نوشته بود که نیهیلیسم و پوچ گرایی افسردگی رو به دنبال داره."
connect می شوم و در مورد علائم افسردگی search می کنم. تقریبا نصف علائم را دارم و به گمانم دارم افسرده تر هم می شوم... خودم را در چند سال آینده می بینم که از دانشگاه انصراف داده ام، منزوی شده ام و مدام کتاب می خوانم و هر کس سوالی می پرسد با شعری یا دیالوگی جواب فیلسوفانه ی صد تا یه غاز می دهم و چند سال بعد که رسما هیئت یک دختر ترشیده را به خودم گرفته ام و نیهیلیسم ام قوی تر شده و کتاب خواندن را هم کاری پوچ می دانم و چند سال بعد ترش که دیگر حوصله ام سر می رود از بس زندگی کردم و می فهمم زندگی هم پوچ است و ارزش وقت تلف کردن را ندارد و خودم را در آب رودخانه غرق می کنم؛ چرا که این باکلاس ترین نوع خودکشی است. احتمالا در سال های آخر دچار مشکلات حرکتی هم شده ام، چون همین حالایش که اول راه افسردگی هستم کمرم از شدت بطالت درد می کند و مفاصلم همدست شده اند تا حالم را بگیرند.
در همین لحظه ها، ابروهایم را گره می کنم و دستم را روی شکمم می گذارم و می گویم: اااوووخ...
دردی،... سر زده،... چند لحظه مهمان دلم می شود و زود می رود. این درد را خوب می شناسم. از چهارده سالگی هر ماه به خانه ی دلم سر می زند و با مهربانی ِ سختگیرانه ای یادآوری می کند که از جنس زن هستم.
عادت ماهیانه! از خودم خنده ام می گیرد!*
وقتی دلیل این بی حالی و افسردگی را می فهمم خیالم راحت می شود.
روبروی تلوزیون می نشینم. کمی خوشبخت تر به نظر می رسم. همین که بدانی افسرده نیستی، نصف خوشبختی است. پدر می آید... و مثل همیشه در را باز می گذارد... و می خواهم مثل همیشه نق بزنم: "در رو ببند! خونه پر از پشه شد!" ولی ساکت می شوم و تصمیم می گیرم اجازه بدهم پشه هایی که پدر راهشان داده دو تا ماچ هم از ما بگیرند؛ و نهایت آن که بوی افتضاح حشره کش را که از بوی تمام مارک های آن متنفرم، برای چند دقیقه تحمل کنم.
مادر می آید...
خیلی خسته است. صدایم می زند...
مادر- هلــــــــن... جورابای منو در می آری؟
وقتی که بچه بودم، شاید تا هشت-نه سالگی ام، مادر که از بیرون می آمد همیشه می دویدم و جوراب های نازک اش را از پاهایش در می آوردم و گوله می کردم. هنوز گاهی این کار را می کنم. خوشم می آید؛ و مادر بارها به زبان آورده که با کندن جورابش تمام خستگی از تنش کنده می شود.
امشب...
دویدن نه، اما قدم زنان و هلک هلک (helek*2) پیش مادر می روم و جوراب های نازک را بیرون می آورم و گوله می کنم، و دست های سردم را چند لحظه ای روی پاهای گرم اش می گذارم.
مادر- واااااای! هیچی با این برابری نمی کنه که تو جورابامو از پام در بیاری. خودت که مادر شی می فهمی.
من- سر چی بود که بچه بودم این کارو می کردم؟
مادر- نمی دونم. همین جوری خودت می دویدی و می اومدی... تو همه ی کارات خاص بود.
و من فهمیدم ...
که زندگی می تواند به اندازه ی کندن جوراب های مادر زیبا باشد؛ و این یعنی خیلی.
که کندن جوراب از پای مادر می تواند دلیل موجه زندگی من باشد.
---------------------------------------------------------------
*علمی نوشت: افسردگی، خواب آلودگی، نا امیدی، جوش، تبخال، درد و خشکی مفاصل، سردرد، .... و این نشانه ها اصولا از فرد به فرد، و از حالت به حالت، برای هر دوره متفاوت است.