ما حصل:
- مثنوی معنوی، انتشارات نامک، (فکر کنم) 10000 تومان
- جنگ و صلح، لئون تولستوی، انتشارات نیلوفر، (فکر کنم) 18000 تومان
- مائده های زمینی، آندره ژید، انتشارات نیلوفر، 4000 تومان
- منشور کورش هخامنشی، انتشارات نوید شیراز، 7000 تومان (در پاچه مان رفت)
- فنون دف نوازی، بهزاد مردانی، انتشارات دانیال، 4500 تومان
-عقل سرخ، شهاب الدین سهروردی، انتشارات مولی، 2000 تومان
- صفیر سیمرغ، شهاب الدین سهروردی، انتشارات مولی، 2000 تومان
- آواز پر جبرئیل، شهاب الدین سهروردی، انتشارات مولی، 2000 تومان
- لغت موران، شهاب الدین سهروردی، انتشارات مولی، این هم 2000 تومان
- حقیقه الحقائق، ابن عربی، انتشارات مولی، 2000 تومان
نمی دانم چرا این کتاب های 20-30 صفحه ای که چاپ با کیفیتی هم نداشت 2000 تومان بود!
- 400must-have words for the TOEFL ، انتشارات نوین پویا، 3000 تومان
- زنانی که مردان آن ها را دوست دارند زنانی که مردان آن ها را ترک می کنند، انتشارات مهر، 3500 تومان
- سالنامه "شهر من تهران"، نشر شهر، (یادم نیست)
- تحران 1473، نیما دهقانی/ محمدعلی رمضان پور، نشر شهر، 1300 تومان
خب چی کار کنم! یه عالمه بن داشتم که باید خرج می شد!
نتیجه گیری:
- تنها بروید نمایشگاه کتاب. اگر دو نفر باشید، تمام وقتتان می رود و از دو نفر بیشتر بی معنا می شود نمایشگاه رفتن.
- انتشارات کتاب هایی را که می خواهید از قبل در اینترنت search کنید و لیست کنید تا در نمایشگاه فقط به دنبال غرفه ی آن انتشارات بگردید.
صبح با کیف عزیزتر از جان مان که همه بر شباهتش با خرجین اتفاق نظر دارند راهی مصلا شدیم. با دوستم نسرین بودم و از همان ابتدا مسخره بازی را شروع کردیم.
- ببخشید، شبستان کجاست؟
- این دیوان حافظ قیمتش چنده؟
-56 تومن.
به هم نگاه می کنیم و می خندیم؛ احتمالا به بی پولی مان. و همان جا، جلوی چشم غرفه دار محترم، نیت کرده، چشم ها را بسته و فال می گیریم!
....
نتیجه گرفتیم که دونفری وقتمان تلف می شود و خداحافظی کردیم و هر کدام رفتیم سی خودمان. تنها بودن خوب است و زود کارهایم و خرید هایم انجام شد، اما...
به w.c رفتم. کسی نبود که کیفم را به او بسپارم. به چند قیافه نگاه کردم... یک خانوم میانسال سانتی مانتال با چسب روی دماغ... به نظر سانتی مانتال تر از آنی بود که دزد باشد... اما هر کس که ظاهر سانتی مانتال داشت دلیل نمی شود که درون سانتی مانتالی هم داشته باشد... یک دختر چادری که چهره ی تکیده و مظلومی داشت... خب هر کس که چهره ی تکیده و مظلومی داشت که دلیل نمی شود دلش نخواهد یک گشتی داخل کیف بنده بزند... سختی را به جان خریده، ناچار می شویم کیف به آن بزرگی و به آن سنگینی را با خود به w.c ببریم. تجربه ی خنده دار و خجالت باری بود. تا به حال با این همه بار معنوی و عرفانی (کتاب های مثنوی و سهروردی و ...) ... و من فهمیدم که برای خندیدن لازم نیست حتما با یک آدم شوخ باشی. کلی برای خودم، به خودم و پوزیشن ام خندیدم.
هنوز کارم در نمایشگاه تمام نشده بود. می خواستم به غرفه ی نشر شهر بروم و کتاب نیما دهقانی را ابتیاع کنم و او را هم ببینم، دیروز در وبلاگش گفته بود که ساعت چهار و شاید هم زودتر به آن جا می آید. رفتیم و کتاب را ابتیاع کردیم و از 4 تا 4:15 منتظر ایشان مانده، کتاب های مراقبت های دیابت و سرطان و کتاب متروی نشر شهر را نگاه کردیم و بعد هم بی خیال شده در نمایشگاه چرخ زده و آخرین قطره های بن هایمان را استفاده کردیم.
در شلوغی ها، وقتی همه در حال خفگی بودند و به هم تنه می زدند، برخی برادران زحمت کش صدا و سیما تخته ی بزرگ چوبی را که نمی دانم برای چه قسمت کوفتی از دکورشان می خواستند در میان جمعیت جا به جا می کردند.
ساعت 5-6بود که به سمت مترو بهشتی راه افتادم. و با این همه بار و بندیل یک آرزوی محال کردم و آن این بود که معجزه بشود و صندلی گیرم بیاید. نشان به آن نشان که نه تنها در ایستگاه صندلی برای نشستن نبود، بلکه داخل مترو مورد تجاوز برخی عوامل موسوم به لزبین قرار گرفتیم. کمپوت بود. کمپوت. اکسیژن برای تنفس نبود و هر چه که در ریه هایت فرو می بردی همان CO2 ای بود که از ریه های بقل دستی ات بیرون آمده بود. کودکی گریه می کرد که دارد له می شود و راننده هم گاهی یک بچه گربه ای چیزی می دوید جلوی مترو و ایشان ترمز های ناگهانی می گرفت و ...
هجوم وحشیانه ی مردم و هل دادن ها و مراعات اشخاص مسن را نکردن و ...
و من یاد آن جمله ی سیامک رحمانی افتادم: "همه چیزمان به همه چیزمان می خورد." و این که بی فرهنگی بی داد می کند و گاهی این فکر... فکر غم انگیز و مایوس کننده... که لایق آنچه به سرمان می آید هستیم... که سزاوار این مدیریت ضعیف هستیم... لیاقت بیشتر از این را نداریم. ظرفیت اش را نداریم.