۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

به خانمی که دیروز ظهر در ایستگاه امام خمینی مرد


سلام خانم، نمی‏دانم شما الآن کجا هستید و آنجایی که هستید به اینترنت دسترسی دارید یا نه. اگر دسترسی داشته باشید مطمئن‏ام در مورد خودتان سرچ می‏کنید و امیدوارم به اینجا برسید و یادداشتم را بخوانید.
من یکی از مسافران قطار مترویی بودم که با شما برخورد کرد. خواستم خط‏‏ ام را عوض کنم. زمین از خون شما قرمز بود و عده‏ای جمع شده بودند. دوست داشتم یک قطار جلوتر سوار می‏شدم، و شما را کنار ریل می‏دیدم، از شما ساعت می‏پرسیدم و شما ساعت را می‏گفتید و من با دیدن چهره‏ی مضطرب‏تان می‏گفتم: "مشکلی هست؟ می‏تونم کمک کنم؟" ...نه... من هیچ وقت این را نمی‏گفتم. خیلی وقت است خودم را عادت داده‏ام که به کار کسی کار نداشته باشم. چهره‎ی مضطرب شما را هم مثل صدها چهره‏ی مضطرب دیگر، مثل صدها ابروان گره کرده‏ی دیگر، مثل صدها چشم نگران دیگر، از نظر می‏گذراندم و چند ثانیه بعد، حتا قیافه‏تان را به یاد نمی‏آوردم.
به جسدتان نگاه نکردم. فکر کنم طاقت‏ نداشتم. اما دخترک پنج یا شش ساله‏ای را دیدم که در آغوش مادر رنگ پریده‏اش بی وقفه جیغ می‏کشید. شما حدس می‏زنید او تا چه مدت دیگر، تا چند ماه دیگر، تا چند سال دیگر شب را با کابوس به صبح برساند؟
انصافاً برای خودکشی روش خوبی ست؛ امکان بازگشت ندارد و در یک لحظه تمام می‏شود. کاش در یک ایستگاه خلوت‏تر این کار را می‏کردید.
آنقدر از همه چیز خسته شده بودید که دیگر به این مسائل پیش‏پا‏افتاده توجه نداشتید. در هر صورت شاید نتوانم حدس بزنم که مشکلات زندگی شما چه چیزهایی بوده‏است. شاید بی‏پول بودید، شاید با همسرتان مشکل داشتید، شاید خواستید از کسی انتقام بگیرید، شاید هم هیچ کدام، اصلاً نمی‏دانم. اما بی‏شک پوچی و تنهایی عظیمی را در خود حس می‏کردید. احساس گناه، سردرگمی، ناامیدی و افسردگی را هم چشیده‏بودید.
غرض از مزاحمت یک سوال بود. زیاده‏گویی مرا ببخشید.
می‏دانم که دیگر مسئله‏ی مالی ندارید و با همسرتان هم دچار مشکل نیستید؛ اما پوچی‏تان هم رفع شده؟
--------------------------------------------------------------------------
+زندگی با به دنیا آمدن آدم‏ها شروع نمی‏شود، اگر چنین بود هر روز غنیمتی بود. زندگی خیلی بعد شروع می‏شود، و گاهی هم خیلی دیر. تازه اگر حرف آن زندگی‏هایی را نزنیم که شروع نشده تمام می‏شود.
- ژوزه ساراماگو-

۱۸ نظر:

خواب بزرگ گفت...

مشکل چیست؟ چه می‌گوید؟ چرا نمی‌شود؟

نیستا گفت...

سلام عزیزم
چقدر جالب نوشتی
میفهمم
تلخه
و این احساس که مجبوری بگذری و به زندگیت ادامه بدی
همه میگن بتونیم مشکلات خودمون رو حل کنیم....

محمدرضا مینوسپهر گفت...

درود بر شما
از بابت توجهتون و اظهار لطفی که داشتید ممنونم. بابت اون لینک هم خیلی خوشحال شدم.اونجا هم وبلاگ خودتونه.
...
این مطلبتون خیلی دردناک بود.نمیدونم ادم باید به چه نقطه ای برسه که بتونه اینجوری زندگیش را تموم کنه.

محمدرضا مینوسپهر گفت...

از اون جمله ای که از آنتوان دوسنت اگزو پری اون گوشه وبلاگتون نوشتید خیلی خوشم اومد..
شاد و سبز باشید.

Dalghak.Irani گفت...

تلخی به این زیبایی از دختری به شادی تو فقط ازیک ارادت مند روژه ساراماگو برمی آید. یادش سبز. یا...هو

Dalghak.Irani گفت...

اگر روژه بجای ژوزه زیاد تابلو نبود. رسوایی بار نیار! والا چومی اندازم که به روژه گارودی بدگفتی ونتیجه می گیرم که موافق صهیونیست ها هستی و دستی هم در برخی حوادث underground داری. یکی نیست بمن بگوید که اگر حواسم راجمع کرده بودم برای درست نوشتن نام این پرتغالی اسپانیایی نازنین وبینا؛ لازم نبود این همه به هلن سفارش کنم که هوای هوکردنم را داشته باشد. این دیگر یا...هو هم نمی خواهد. پس فقط می گویم: "آمین"

آرش پیرزاده گفت...

خود کشی خیلی کار سختیه باید خیلی نا امید باشی ...

Ako گفت...

خودش رو کشت، خسته و وامونده، اما سوال شما کماکان به جاست، یعنی واقعا پوچیش مرتفع شد؟ نمی دونم، اما دیگه مهم نیست...

Hel. گفت...

به نیستا:
سلام. اوهوم.

به محمدرضا مینوسپهر:
اون نقطه باید خیلی دردناک باشه.

به دلقک ایرانی:
روژه و ژوزه زیاد فرقی ندارن! مهم ساراماگو هست که هست.

به آرش پیرزاده:
نمی دونم. باید از کسایی که تا حالا این کارو کردن پرسید.

به آکو:
مهمه

Mohamad Reza گفت...

confused :(
why suicide? its certainly a wrong way ...
i think she's still in darkness ...

Ako گفت...

جدی یعنی واقعا وقتی کسی به ته خط رسیده براش مهمه؟
هیچ وقت به اون جا نرسیدید که خودکشی رو نزدیک حس کنید؟ دیگه اونقدر احساس استیصال می کنید که فقط می خواید تموممش کنید، تموم شه و دیگه هم برنگردید، خلاص! به خاطر زنده بودن باید این همه زجر کشید؟ زندگی نثار شما، زجر رو دیگه نمی تونم تحمل کنم، حالا چی؟ واقعا مهمه که مسئله پوچی من حل شده یا نه؟

وقتی واقعا اونقدر عطش دارید، حاضرید هرچیزی رو که دارید بدید، تمام اون چه رو که دارید، تا عطش تون که در حد مرگه، ازش نجات پیدا کنید؛ من فکر می کنم تا یه انسان تا بی نهایت به پاس نرسه، خودکشی نمی کنه، و اگر یه حداقلی از امید رو داشته باشه، این کار رو نمی کنه.

یک مالیخولیایی گفت...

من فکر می کنم آدم با مرگ نمی تونه از زندگی فرار کنه و از پوچی یا احساس بدبخت بودن...کاش اون خانوم یه راه بهتر پیدا می کرد.

Hel. گفت...

به محمدرضا:
We dont know any certain thing about that world, by the way i think youre right.

به آکو:
نه تا حالا خودکشی رو از نزدیک حس نکردم. ولی بهش فکر کردم.

به یک مالیخولیایی:
اگه می شد فرار کرد، به یه بار امتحانش می‏ارزید! نه؟

MAHTAB گفت...

salam,
webe doost dashtanie darin, albate in post kheili kheili gham angiz bood, rasti an zan be kodam poochi reside bood?!!!

RS232 گفت...

هلن جان, شما هم مثل من با مرده ها حرف می زنید؟ من هم دیروز داشتم با همسایه مرده خودم حرف می زدم چون در وسایلی که از خونه اش گرفتم یک چیزهایی هست که نمی دونم کاربردش چیه! حالا سوال کردنش که ضرری نداره شاید یک شب به خوابم بیاد و جوابش را بگه!
خلاصه اگر یک شب این خانمی که خودکشی کرده به خوابت امد و جواب سوال شما را داد ما را هم بی خبر نگذار.

Hel. گفت...

به مهتاب:
فکر کنم همه گاهی پوچی رو حس می کنن.
اما به قول فروغ "ای زندگی با همه ی پوچی از تو لبریزم"

به RS232:
بله، گاهی منم با مرده ها حرف می زنم.
باشه. اگه اومد باشه.

یک مالیخولیایی گفت...

به قول کوندرا هیچ وسیله ای برای اینکه ببینیم تصمیم ما درسته یا نه نیست.چون فقط یه بار زندگی می کنیم....نمی دونم می ارزه امتحان کردنش یا نه!

پ.ا گفت...

خیلی خوب بود. یه پا داستان کوتاه بود برا خودش.
اما امان از دست مراقب و محتسب و ممتحن و مفتش و حیف از آدمهای خلاقی که مجبورن ساختمانهای گسسته پاس کنند. اما تو اين شهر درندشت و خوب و قشنگ كه پر از ساختمانها و و تفكرات و عقايد و رفتارهاي از هم گسسته و گسیخته و پوسيده و چركيده و بدسليقه و بدریخت و زشت و نافرمه آخه اسم قحط بود واسه اين درس مفلوك گذاشتن؟ بعد ميگن چرا از رياضي خوشتون نمياد.

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com