کسی را تصور کنید که لبهی صندلی نشستهاست و با چهرهی اخمالو و موهای ژولیده خیره شده به صفحهی مونیتور. تند تند تایپ میکند. گاهی مدادش را از پشت گوش برمیدارد و یک چیزهایی یادداشت میکند.
دستش به لیوان خالی نسکافه برخورد میکند. لیوان میافتد. بلند میشود تا آن را از روی زمین بردارد و... صدای اذان! یعنی صبح شد؟! چه زود!
این تصویر دو شب قبل من بود. وقتی که داشتم یک مقالهی طولانی را برای درس زبان تخصصی ترجمه میکردم. این روزها، شبزنده داریهای زیادی داشتهام و این عاقبت دانشجوهاییست که درس نمیخوانند.
اما این شبزندهداری با بقیه تومنی صنـّار توفیر داشت.
میخواستم عالی باشد. با گوگل ترنسلیت ترجمه میکردم؛ آن را میخواندم؛ معنی کلمههایش را پیدا میکردم؛ سعی میکردم مفهوم جمله را بفهمم؛ برای این جمله ترجمه مستقیم بهتر است یا یک جورایی نقل به مضمون کنم؟! و اگر نمیفهمیدم باز تکرار این مراحل. و اینها برای یک جمله... حالا جملهی بعدی... حالا پاراگراف تمام شد؛ این جملهها به هم نمیآیند! دوباره از اول...
استادم احتمالاً به این چیزها دقت نکند. دوخط بخواند و نمره را بدهد و کار من با کار کسی که از گوگل ترنسلیت کپی پیست کرده است برایش تفاوت نداشته باشد. اما من عاشق ترجمه کردن هستم و برایم مهم است. برایم تفریح است.
شب امتحان ریاضی، سی دقیقه درس میخواندم؛ و سی دقیقه رویا میبافتم!
این کجا و آن کجا؟!
غبطه میخورم به آن مترجمی که روزی 12ساعت ترجمه میکند و بعد دستهایش را میکشد و میگوید "آخیــــــــش".
او ترجمه میکنند؛ در حالی که من خودم را به زور چسباندهام به کتاب #C و منتظرم کسی صدایم بزند، یا موبایلم زنگ بخورد تا چند لحظه به بهانهای از آن کتاب لعنتی دور باشم.
او ترجمه میکند؛ و من به خودم امیدواری میدهم که وقتی درس من و او تمام شد، بازار کار او افتضاح است و من شدهام یک پا خانوم مهندس!
دلم برای خودم و آنکسی که تحت شرایطی به زور مترجمی میخواند، میسوزد.
کاش در کشورم، این امکان وجود داشت که دانشآموزان به فاکتور "علاقه" بیشتر توجه کنند تا "بازارکار".
کاش با علاقه رشتهای را ادامه میدادیم و مطمئن بودیم اگر در این رشته ماهر باشیم، بازار کارش را هم پیدا میکنیم.
اما...
ما همچنان میآییم و در وبلاگهایمان غر میزنیم و
کشورمان همچنان در حال تولید مهندسهای زپرتی و مترجمهای بیحوصله است.
باد در گوش بلوطهای بلند همان قصهی شیرین را حکایت میکند که با تیغههای ظریف و باریک علف میگوید،
و تنها آن کس شریف و بزرگ است که صدای باد را در ساز وجود خویش به آوازی دلپذیر بدل کند.
جبران خلیل جبران/پیامبر
---------------------------------------------------------------------
+ به دنبال استقبال میلیونی (!!!) شما ملت غیور بلاگ پرور از آن یکی وبلاگ پرشینبلاگیمان برای کامنت گذاشتن، 4-5تا کامنتی که در این مدت آنجا دریافت کرده بودیم عیناً به اینجا منتقل شد و آن خانه متعاقباً طی یک عملیات انتحاری منهدم خواهد شد.
(ببخشید که کامنتهایی که خصوصی بود رو نمیتونم به اینجا منتقل کنم. در هر صورت ممنونم.)
۱۵ نظر:
وای...با مترجم گوگل چه جوری ترجمه می کردی آخه...رسما متنو چیز می کنه:((
ببین اینا همش یه طرف که تو میگی، یه طرف قضیه هم اینه که خودمون به چیزی که علاقه داریم به نظرم بها نمیدیم، ترجمه کردن متون انگلیسی که دیگه کاری نداره اگه واقعا به این کار علاقه مندی ... خانوم مهندس کامپیتر، اصلا اگه تو یه مهندس درست حسابی هم بخوای بشی باید انگلیسیت خوب باشه... ضمن اینکه، خیلیا هستند که رشته شون یه چیزه و به خاطر بازار کار اونو انتخاب کردن و در کنارش به علاقه مندیاشونم می رسن مثل زبان ... کم کاری از خودته دخترم!
پس استاد کام هم هستی .....همش حس کردم هندونه زیر بغل خودت میزاری.........شوخی کردم...
به هلیا:
بله همون چیز می شه. واسه همین سختی داشت دیگه.
به بابا محمدرضا:
بابایی، یو آر رایت بات دارم یه کارایی در این زمینه انجام می دم. خیلی هم بیکار ننشستم که سیستم مملکتمون استعدادم رو به فنا بده. استاد ترجمه واسه شما کاری نداره، ما که در حد هلو هاواریو هستیم برامون یه کم سخته!
:)
به عباس:
استاد کام؟؟؟؟!!!!!! الآن باید بخندم یا گریه کنم؟
خسته نباشید. ما به شما افتخار می کنیم. علاقه دارید ...
چی میخونی هلیا جان ؟
چی میخونی هلیا جان ؟
با با تو دیگه کی هستی تو جدا دوم دبسان شاعر اصلی روباه زاغ می شناختی ... خوندم کف کردم
به نئو:
ممنون. ما هم به شما افتخار می کنیم.
به آرش پیرزاده:
نـــــه اون یه شوخی بود. لاف زدم. من نمی دونستم شاعر روباه زاغ کیه تو دوم دبستان! ;)
نوشته هایت را خیلی دوست دارم هلن جان. مخصوصا پست پدر خیلی من را به فکر فرو برد. ای کاش می توانستیم در درون آدمها باشیم تا بتوانیم آنها را بهتر بفهمیم. من هم پدرم را دوست دارم و با او مهربان هستم نه به خاطر اینکه آدم خوبی است بلکه فقط به خاطر اینکه پدرم است و از دیدن و یا صحبت کردن با او احساس آرامش می کنم. این کار را برای خودم می کنم چون اگر او اشتباهی را مرتکب شده است برای چه من باید تقاص آن را با رنج دوری از او پس بدهم؟
با اين دو خط آخر ياد اون جمله نيچه افتادم كه مي گه: خود را به دست بادهاي تند و خنك بسپار!
خوشحالم که اینقدر شنگول هستی که می توانی بنویسی "مترجم بی حوصله ومهندس زپرتی!"
ترجمه قبل از جنبۀ فنی؛ شأن هنری دارد بنظرم. ونیازمند قریحه ای ازجنس "وودوودک"! بهمین خاطر هم است که هیچ مترجم بزرگی مترجمی نخوانده است. ادامه بده. البته تمام وقت فقط بعدازگسترش مغزت با ریاضی مهندسی! سرکارخانم مهندس. یا...هو
سلام! متن رو خوندم، خیلی حس خوبی داد، بهت تبریک می گم؛ منم بدجوری عاشق ترجمه ام، همین طور عاشق زبان خوندن؛ خوندن و یاد گرفتن، خیلی وقت ها حالم از عمران و مهندسی بهم می خوره، اما...
به RS232:
مرسی آرش خان. ممنون به خاطر راهنماییتون.
اما اون حس آرامشی که می گید رو، متاسفانه ندارم.
بی خیال.
به زهرا:
اوهوم. شاید بدونید که جبران خیلی تحت تاثیر نیجه بوده.
خدا رحمت کنه هردوشون رو.
به دلقک ایرانی:
"وودوودک"؟! چی هست؟!
جالبه که به نظرتون ترجمه جنبه ی هنری داره! تا حالا به هنری بودنش فکر نکرده بودم.
به آکو:
مرسی
درد مشترک!
سلام هلن جان این دردو کاملا حس می کنم چون بیشتر به این درد گرفتاریم بی علاقگی..............
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com