حتا زيباترين كتابها هم آدمها را تغيير نميدهد. نهايت هنر كتاب اين است كه در نويسندهاش تغيير ايجاد كند.
كريستين بوبن / مسیح در شقایق
قرار بود از فید خوان استفاده کنم و همان چیزهایی را که گاهی در آن دفتر زرد رنگ دویست برگ مینویسم، اینجا بنویسم. با اسم مستعار شروع کردم تا کسی را نشناسم؛ تا بدون خودسانسوری بنویسم. شش ماه میگذرد. قرار نبود هیچکس را ببینم یا صدای هیچکس را از پشت خطوط تلفن بشنوم؛ حتا قرار نبود چت کنم. بعضیها را دیدم، صدای بعضیها را شنیدم. مجازی ماندن، ناشناس ماندن، هلن ِ مای دیز ماندن، به تنهایی مرا راضی نمیکرد. کمی دنیای حقیقی این مَجاز را شیرینتر میکرد. شیرینتر کرد.
کمی بیشتر حقیقی بودن، هر چیزی را دلپذیرتر میکند.
بعضی از نوشتههایم را ده بار خواندم، یا بیشتر، پانزده بار. بعد از چند بار خواندنش دیگر انگار از من نبودند. انگار من اینها را ننوشته بودم. بار پانزدهم یک غلط املایی میدیدم و میخواستم از پشتبام بپرم پایین. اینها همه تجربههای جالب و بامزه بودند که از کشفشان شگفتزده میشدم. شگفتزده میشوم.
بعضی وقتها برمیگردم و نوشتهها را زیر و رو میکنم. بعضیهایشان را با افتخار میخوانم و لذت میبرم؛ از بعضیهایشان حالم به هم میخورد و میگویم طفلک کسانی که وقت گذاشتند و اینها را خواندند! چرا راه دور برویم؛ همین پست قبل! از آن حال به هم زنهایش است. لطفاً نگویید که نــــه، خوب بود و اینا؛ این احساس خود ِ من است.
قرار بود یک وبلاگ روزنوشتی ِ هویجوری باشد؛ برایم جدیتر از آن شد که قرار بود باشد. قرار نبود عکسم بیاید آن بالا، آمد. قرار بود این دنیای صفر و یکی بخش کوچکی از دنیای حقیقیام را شامل شود. نتیجه آن شد که هر طرف نگاه میکنم جز صفر و یک چیزی نمیبینم. حقیقی بودن را باور نمیکنم. اصلاً مگر میشود حقیقی بود؟ به دنیایی فکر میکنم که حقیقیمان به نسبت آنجا مجازی است. حقیقی چیست و مجازی کدام؟ سرآخر فقط صفر و یک میماند از این همه رنگ و طرح و فونت و قالب و دسنگ وسنگ.
بعضی وبلاگها را میخوانم، بعضی نوشتهها و مقالهها را میخوانم و از خودم میپرسم تا وقتی اینها هستند، من اینجا چهکار میکنم؟! مردم چرا وقت گرانبهایشان را بگذارند و به جای آن همه نوشتههای شورانگیز (صفتی که درخور است واقعاً) مای دیز را بخوانند. بعد به این فکر میکنم که بالاخره هر کسی یک روزی از یک جایی شروع کرده و همه نویسنده به دنیا نیامدهاند و همین وبلاگهای پیزوری خودمان گاهی شروعی بودهاند برای یک استعداد. چرا من یکی از آن استعدادها نباشم؟! شاید باشم. نویسندهی با استعدادی هم که نشدم بیبهره نمیمانم از نوشتن. آدم راحت میشود با نوشتن بعضی چیزها. برمیگردی و میخوانی. انگار این تو نبودی که اینها را نوشت. میتوانی بهتر کلاهت را قاضی کنی. میتوانی از دور خودت را نگاه کنی؛ که تحت تاثیر یک فکر مالیخولیایی یا یک رنجش سطحی یا یک جوزدگی کوتاه مدت چیزی را با آب و تاب نوشتهای. به کوتاه مدت بودن، بیشتر معتقد میشوی.
باز طی کَند و کاو نوشتههای قبلیام؛ میبینم در یک دورهی چند روزه یا چند هفتهای، بهتر نوشتهام. به تاریخشان نگاه میکنم و فکر میکنم که آن روزها چه ویژگی داشتند که بقیهی روزها نداشتند. یادم میآید که سرم بیشتر در کتاب بوده. خیلی جالب است. نوشتن، میشود انگیزهی خواندنم. بیشتر بخوانم تا بهتر بنویسم. هیچ لذتی در جهان بالاتر از این نیست که نوشتهی خودت را با لبخند یه وری برای بار پانزدهم بخوانی.
میخواهم معرکه بگیرم و حرف بزنم. آنلاین میشوم و چیزی مینویسم.
این کلیدهای کیبورد وسوسه برانگیز هستند.
این کلیدهای کیبورد وسوسه برانگیز هستند.
مادرها هم یکجور وجه اشتراک با نویسندهها دارند. چیزی را میزایند و به پایش مینشینند تا ببالد و خودش را نشان دهد. بعد آن چیز میشود خودش. چیزی مستقل از آنچه او زاییده و راه میافتد و میرود.
ساسان قهرمان / کافه رنسانس
۱۱ نظر:
دوست ندارم حالا که اینها رو نوشتی بگم ولی من تو این چهار سال که وبلاگ میخونم اگه بگن 4 تا دختر نام ببر که با معلومات باشند یکیشون تویی به نظر من تو استسنا یی ....من افتخار میکنم که با شخصی مثل تو اشنا هستم موفق باشی دوست من
سلام دوست عزیزم اینبار هم فیلترم کردند ولی راه ما راه آزادیست وتا زنده ایم راهمان را ادامه میدهیم ممنون میشم اگه لینکمو اصلاح کنی فقط کافیه حرف aانگلیسی رو از آخر لینک برداریwww.iranmanvma.blogspot.comباتشکر
قرار بود...
اما...
شبیه زندگی بود.
مرد مختصر
دخترم قرار نیست که همه نویسنده بزرگی بشن
مگه من که نویسنده بزرگی شدم کجای دنیا رو گرفتم؟
اولا که لباس مناسب گیرم نمیاد
ثانیا از همین الان پادرد و کمر درد دارم
ثالثا توی خیابون از دست این هوادارن دنبال سوراخ موش می گردم
رابعا مهربان هی گیر میده که تو خیلی با طرفدارها ایاقی
کلا بزرگ شدن چیز خوبی نیست
به آرش پیرزاده:
مرسی! :)
منم از آشنایی با شما خیلی خوشحالم.
به آگاهی:
خواهش می کنم.
به مرد مختصر:
:) قرار "بود".
به کیامهر:
:))))))))))))))))
از دست یو!
خب خانوم مهربان راست می گه دیگه!
سلام این که می گه نویسنده مثل زن زائوست خیلی باحاله فکرشو که می کنم آره دیگه نطفه ی هرنوشته ای یه روز تو مغز ما بسته می شه بعدش ما می ندازیمش بیرون به نظرت یه روز هم می میره؟
گاهی اوقات دنیای صفر و یک ها خیلی قشنگتر از یک دنیای واقعی است .
روزمره نویسی یه سبک نوشتنه و اصلا هم جای ملامت نداره. نکته ی مهم به نظرم داشتن اون نگاه شخصیه که باعث می شه نوشته ی تو با یکی دیگه متفاوت باشه و خواننده هم خوشش بیاد.
فوق العاده است ودربرخی لحظات زیاد ادبیات ناب. چندباررفتم وبرگشتم ونوشته ات راخواندم تارسوب کندبرای کامنت نوشتن:
استعدادش را که مطمئنم داری. علاقه اش را هنوز مطمئن نیستم چون هنوزخیلی کوچکی وانتخاب های زیادی تصادفی یا ارادی درآینده ات هستند که ممکن است علایقت راهم دیگرگون سوق بدهند. اگرروزی علاقه ات هم درحوزۀ نویسندگی تثبیت شد تازه خواهی رسید به ابتدای عامل اصلی کامیابی درهرکاری؛ یعنی "پشتکار".
من می پسندمت. وخوشحالم ازت. یا...هو
به رضا:
بستگی داره به نوشته. اگه مثلن جنتی باشه نمی میره.
به الهام:
:) هوووم. همیشه!
به درخت ابدی:
شاید من زیادی سخت و جدی می گیرم.
به دلقک ایرانی:
مرسی. یو میک می هپی!
بیست سال به نظر شما خیلی کوچیکه؟! ;)
این صفر و یکی قصه ی همه ماهاست ، همه ی ماهایی که اینجارو انتخاب کردیم که کلمه های ذهنمونو بریزیم توش . که ناشناس اومدیم ، بعد اینجا تدیل شد به یه قسمت شاید بزرگ از زندگیمون ...همینه...
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com