۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

عین باد


تا یکی-دو سال دیگر معلوم می‏شود که می‏خواهم برای کارشناسی ارشد چه رشته‏ای آزمون بدهم. چیزی که می‏دانم این است که نمی‏خواهم به لیسانس اکتفا کنم، چون پول ِ خوب می‏خواهم و یکی از راه‏هایش این است که تحصیلات بالایی داشته باشم. وقتی درسم تمام شد احتمالاً 25 ساله هستم. طی تحصیل هم یک درآمدی داشته‏ام و بیکار نمانده‏ام. خب حالا وقت آن است یک کار برای خودم دست و پا کنم. پارتی؟! کسانی را که به عنوان پارتی می‏شناختیم به درد خواهرم نخوردند. احتمالاً به درد من هم نمی‏خورند. اما بالاخره باید از یک جایی شروع کرد. حتا اگر آن‏جا چیزی که می‏خواهم نباشد. حقوقی که می‏خواهم نداشته باشد، یا از نظر روحی مرا راضی نکند. بهتر است لوس بازی را کنار بگذارم و به خودم یادآوری کنم که اینجا ایران است. بشین مثه بچه‏ی آدم کارتو بکن که پس‏فردا برات بشه سابقه کار!
چند سالی هم به همین منوال می‏گذرد. یک پس‏اندازی دارم. یک پولی هم از قبل در بانک داشتم و می‏توانم روی آن وام بگیرم. از پدر و مادر و برادرم هم کمک می‏گیرم و با هزار بدبختی یک آپارتمان نقلی فکستنی می‏خرم و تا آخر عمرم قسطش را می‏دهم. حالا سی ساله هستم.
از اینجا دو راه را برای خودم پیش‏بینی می‏کنم. 1- ترشیدگی 2- مزدوج شدن

1- ترشیدگی:

مستقل هستم. حالا کار بهتری دارم. مدیر یک شرکت احتمالاً ارائه خدمات کامپیوتری هستم یا در یک شرکت معتبر کار می‏کنم. در هر صورت نسبت چند سال قبل درآمد خیلی بهتری دارم. شب‏ها که حوصله‏ام سرمی‏رود به سایر دوستان ترشیده‏ام زنگ می‏زنم تا با هم برویم بیرون، بستنی بخوریم و چرت و پرت بگوییم. شاید هم با مادرم برویم خرید و توپ ببندیم در پول‏هایمان. شاید هم با همان دوستان ترشیده یا نترشیده مهمانی دوره‏ای راه بیاندازیم یا حتا شعر خوانی. خوش می‏گذرد.
خودم هستم و خودم. حالا می‏توانم پولم را خرج سفرهای تفریحی خارجی کنم. شاید دوست‏پسر اینترنشنال هم بگیرم. برایم جالب است که یک بی‏اف سیاه‏پوست داشته باشم. او می‏تواند قسمت فاشیست وجودم را کمی آرام کند و من اینقدر غیرمتمدنانه، از بعضی نژادها فاصله نگیرم. زندگی می‏گذرد. عین باد. و حالا 45 هستم. حالا به اندازه‏ی کافی پول دارم و به اندازه‏ی کافی سفر کرده‏ام. وقت آن رسیده که شرکت احتمالی‏ام را با امتیازش بفروشم و یک کتاب‏فروشی در خیابان انقلاب باز کنم. همان کتاب‏هایی که دلم می‏خواهد را بفروشم. همان کتاب‏هایی که نایاب است را از زیر سنگ گیر بیاورم و بفروشم. حتا می‏خواهم بعضی از کتاب‏های غیرقانونی را تکثیر کنم برای بعضی از مشتری‏های مخصوصم. کسی را اجیر نمی‏کنم که مشتری‏ها را بپاید تا چیزی کش نروند. همیشه در کتاب‏فروشی‏ام عود می‏سوزانم. نه از آن‏هایی که آدم را به سردرد می‏اندازد. گاهی که مشتری‏ای نیست، در تنهایی به گذشته فکر می‏کنم و به دوراهی‏هایی که گذرانده‏ام. آیا اشتباه نکردم؟ دیگر چه فرقی می‏کند. بهتر است گذشته را فراموش کنم و از زندگی آرام و ترشیده مسلکانه و لاک‏پشت‏وارم لذت ببرم. وقتی می‏میرم که خیلی هم پیر نیستم. بر اثر تصادف، سکته، یا هر چیز دیگری غیر از فرسودگی روانه‏ی دیار باقی می‏شوم.

2- ازدواج کردن:
ظاهراً شاهزاده‏ی رویاها سوار بر پرادوی سفید(!!!)، از میان جاده‏های پر از غبار راهش را یافته تا برسد به شاهزاده‏خانمی که من باشم. جایی خواندم که در قصه‏ها شاهزاده‏خانم‏ها قورباغه‏ها را می‏بوسند و آن‏ها به شاهزاده تبدیل می‏شوند، اما در واقعیت، شاهزاده‏خانم‏ها شاهزاده‏ها را می‏بوسند و آن‏ها به قورباغه تبدیل می‏شوند.
حالا نوبت، نوبت خیال‏پردازی ست و حقایق تلخ در آن جایی ندارد، و همیشه استثنا وجود دارد پس من همان استثنا هستم. چند سال بعد بچه‏دار می‏شویم. برای خودم و بچه‏ام بهتر است که حداقل چند سال اول، قید کار بیرون از خانه را بزنم. نمی‏توانم تصور کنم که آن بچه را چقدر دوست دارم. وقتی بچه‏ی برادر زن‏داداشم را اینقدر دوست دارم. بچه‏ی خودم را چقدر می‏توانم دوست داشته باشم؟! همسرم انسان است، مهربان است و خوش اخلاق. زندگی خوب است. زندگی می‏گذرد. عین باد. حالا فرزندم بزرگ شده. پوست از سرم می‏کند، بیچاره‏ام می‏کند و من را به یاد خودم می‏آورد آن زمان که نوجوان بودم. حالا 65 ساله هستم، فرزندم رفته. یا ازدواج را برگزیده یا ترشیدگی را. حالا وقت آن است که به شاهزاده‏ی رویاهایم بگویم: "پاشو... پاشو عزیزم... پاشو بریم دربند یه جوجه کبابی بخوریم به یاد قدیما... دلم گرفت تو این خونه... اَه!"



 

۱۴ نظر:

Ako گفت...

البته قشنگ و ملموس نوشته بودی، اما نمی دونم پس چرا تو هیچ گزینه ای خبر از هجرت نبود؟ یعنی می خوای کل زندگیت رو یه جا زندگی کنی؟ همون جایی که توش زندگی کردی؟ و همون جاهم بمونی؟ ... من که از این طرز فکر دلم می گیرد، می پوساندم.

راجع به ازدواج: زیاد ربطی به آزادی ندارد، بر عکس اونی که تو فکر می کنی، آزادی تو درون آدمه، اگه زمانی که تو خونه باباتی مستقل فکر کنی و مستقل عمل کنی و آزاد فکر کنی، بعد ازدواج هم یا زمانی که رفتی سرکار بازهم آزادی و استقلالت رو داری، این که هفته ای یه بار جمع شی با دوستانت اساسا چیزی نیست که به ازدواج مربوط باشه، و اینم که اگه بچه دار شدی حالا دوسال می مونی خونه کنار بچه ت، بازهم - متاسفانه غیر واقعیه - متاسفم اگه زیاد صمیمی می شم اما حس می کنم نه تو، نه من، حتی خیالبافی رو هم از یاد بردیم... sorry

Ako گفت...

ببین هلن، همه اینا به روشی که تو زندگیت پیش گرفتی بستگی داره نه به ازدواج کردن یا نکردن، اگه آلانم به پدر و مادرت اونقده وابسته ای که نمی تونی تصور استقلال رو هم بکنی، یا حتی تجربه استقلال و قبول مسئولیت رو نداری بعد از دواج هم وابسته ای، حالا یا به شوهر، یا به بچه یا به هر چیز دیگه ای، اگرم مستقل هستی، و اگر تو ازدواجت اینارو ملاک بذاری، بعد ازدواج هم آزادیت رو خواهی داشت، و تمام رویاهای مجردی رو بازم می تونی داشته باشی،

در ضمن حیفه که داری فکر می کنی مدرک به درآمد ربط داره، می دونم که متولد سال 90 هستی و من 7 سال از تو بزرگترم، اما این اشتباه رو نکن، یه کمی واقع بین تر باش، اگه اون جمله هایی که این کنار نوشتی رو فرض کنم از کتاب هایی که خوندی گذاشته باشی و اگرم فرض کنیم فقط همین کتابارو خونده باشی - که مطمئنا خیلی بیشتره - ازت توقع می ره که پخته تر فکر کنی، اگر به فکر مهاجرتی هم می تونی به فکر ادامه تحصیل باشی هم اقامت، اگرم می خوای ایران بمونی حداقل با واقع بینی بیشتری بهش فکر کن.

ببخشید اگه یه کمی ... شد

Hel. گفت...

راستش آکو، اینایی که نوشتم خیلی فی البداهه بود. مهاجرت و هزارتا برنامه ی دیگه، چیزایی هستند که بهشون فکر می کنم.
من در سن بیست سالگی، تا این حد تصویر روشن و مطمئنی از آینده ندارم.

parand گفت...

محشر بود هلن... یکی از بهترین نوشته هات...

آیدین گفت...

من نمی دونم چرا نسبت به آینده ام یه ذهنیت منفی دارم . یعنی نسبت به همه چی ذهنیت منفی دارم که شامل این یکی هم میشه . حالا ایشالا یه قورباغه خوب نصیبت بشه !

Dalghak.Irani گفت...

بهتر است لوس بازی را کنار بگذارم و به خودم یادآوری کنم که اینجا ایران است. بشین مثه بچه‏ی آدم کارتو بکن که پس‏فردا برات بشه سابقه کار!
ازقصه ای که گفتی اینجاشو پسندیدم برای امرواقع. والبته با ترشیدگی ات خوب وبا اعتمادبنفس مواجه شده ای دربیست سالگی. مثل من که قبل ازاینکه پیر شده باشم بخودم می گفتم "پیرمرد" والان که پیرشده ام کسی بمن بگوید پدربزرگ ازفحش خواهرومادربدتر است. ذهنت روان ونوشته ات دلنشین بود بدون اینکه لازم باشد درواقعیت بیرونی ده سال بروی جلو تاسی سالگی حتی. پروژه درنزدیک هارا مواظب باش وضمن لذت ازحالا رؤیاهایت راهم فراموش نکن. انشاءالله یا...هو

Hel. گفت...

به پرند:
:) مرسی

به آیدین:
از دعای شما! :))

به دلقک ایرانی:
پروژه کماکان در دست اقدامه. ;)

آرماندو گفت...

درود و صد درود
ای ایمجینیشن،
ای ی ی ی ی ی ی ی ی آینده نگر
ای ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی پیش گو
ای ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی خوش فکر
ای ویزیون
ای ی ی ی ی ی ی سِپوسال
ای کانسِپشِن
ای... :دی
بدرود

بام ایران سیتی گفت...

سلام هلن جان خوبی؟ شرمنده چند روزی نبودم ببخشید اگه دیر شد...
چه جالب آینده رو ترسیم کرده بودی. نمی دونم چی بگم فقط امیدوارم هر تصمیمی که میگیری باعث پشیمونیت در آینده نشه... راستی آپم افتخار بده بیا و بخونش...

پیمان بهمنی گفت...

دلم گرفت .
زندگی اینقدرا هم زود نمیگذره . از الان تصمیم بگیر یه زندگی رویایی واسه خودت بسازی . یکی باید به خودم این حرفا رو بگه اونوخ من اومدم دارم چرت و پرت میگم .
نوشته ت مثل نوشته های قبلیت قشنگ بود . وقتی که نوشته ت رو خوندم احساس کردم که توئم D: تجربه جالبی بود .

Hel. گفت...

به آرماندو:
صد درود و دوصد درود...
ای دوست نادیده‏ی باحال...
:))

به محمدرضا:
خواهش. شما هر وقت بیاید کلیک تون روی چشم.
بیام ببینم چه خبره.

به توت فرنگی:
هوووم زندگی رویایی. زندگی خودش یه خوابه. وقتی بمیریم تازه بیدار می شیم. آره بهتره این خواب رو رویا ببینیم نه کابوس.
مرسی. این جمله که "وقتی خوندم احساس کردم توئم" خیلی به دلم چسبید. مرسی
;)

بام ایران سیتی گفت...

سلام هلن جان ممنون که اومدی. جای تمام بچه های دنیای مجازی خالی بود.آره با سیم مفتول در بعضی ماشینارو میشه باز کرد من به شخصه دو سه باری این کارو کردم که ماشین ها از شرکت پژو بودن(405&پارس). طریقه کار: سیم مفتول یک متری را که نوک آنرا بصورت قلاب درآورده اید را از بین ستون و درب عقب وارد خودرو کرده و چند دقیقه ای وقت صرف می کنید تا قلاب پشت ماس ماسک قفل قرار بگیره بعد هم با ی حرکت شهادت طلبانه سیم مفتولو به سمت بالا میکشید حالا شما یک خودرو با درب باز دارید. ...

Ako گفت...

البته هلن خانوم!
معلوم بود که سریعه، اما بهرحال باتوجه به اینکه تو بلاگ آرش و حمید می بینمت، ازت توقع داشتم که یه کمی هم تو این مورد خیال پردازی کرده باشی :-d
چند سال پیش که من تهران بودم، شورای فرهنگی بریتانیت British council و رایزن فرهنگی آلمان DAAD جلسه های جالبی برگزار می کردن، دید خوبی می داد، مثل موسسه های پولکی هم نبودن، حالا توهم سعی کن بری این جلسات رو، دید بهت می ده، اگرم سفارت ها نبود، بازم اون موسسه ها بد نیست، بهر حال برای شما که کامپیوتر می خونی راه زیاده، بهت امیدوارم

Hel. گفت...

به محمدرضا:
به به! به به! همین یه کارو کم داشتم که بلد باشم.
:))
مرسی

به آکو:
ممنون از پیشنهادت

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com