تا یکی-دو سال دیگر معلوم میشود که میخواهم برای کارشناسی ارشد چه رشتهای آزمون بدهم. چیزی که میدانم این است که نمیخواهم به لیسانس اکتفا کنم، چون پول ِ خوب میخواهم و یکی از راههایش این است که تحصیلات بالایی داشته باشم. وقتی درسم تمام شد احتمالاً 25 ساله هستم. طی تحصیل هم یک درآمدی داشتهام و بیکار نماندهام. خب حالا وقت آن است یک کار برای خودم دست و پا کنم. پارتی؟! کسانی را که به عنوان پارتی میشناختیم به درد خواهرم نخوردند. احتمالاً به درد من هم نمیخورند. اما بالاخره باید از یک جایی شروع کرد. حتا اگر آنجا چیزی که میخواهم نباشد. حقوقی که میخواهم نداشته باشد، یا از نظر روحی مرا راضی نکند. بهتر است لوس بازی را کنار بگذارم و به خودم یادآوری کنم که اینجا ایران است. بشین مثه بچهی آدم کارتو بکن که پسفردا برات بشه سابقه کار!
چند سالی هم به همین منوال میگذرد. یک پساندازی دارم. یک پولی هم از قبل در بانک داشتم و میتوانم روی آن وام بگیرم. از پدر و مادر و برادرم هم کمک میگیرم و با هزار بدبختی یک آپارتمان نقلی فکستنی میخرم و تا آخر عمرم قسطش را میدهم. حالا سی ساله هستم.
از اینجا دو راه را برای خودم پیشبینی میکنم. 1- ترشیدگی 2- مزدوج شدن
1- ترشیدگی:
مستقل هستم. حالا کار بهتری دارم. مدیر یک شرکت احتمالاً ارائه خدمات کامپیوتری هستم یا در یک شرکت معتبر کار میکنم. در هر صورت نسبت چند سال قبل درآمد خیلی بهتری دارم. شبها که حوصلهام سرمیرود به سایر دوستان ترشیدهام زنگ میزنم تا با هم برویم بیرون، بستنی بخوریم و چرت و پرت بگوییم. شاید هم با مادرم برویم خرید و توپ ببندیم در پولهایمان. شاید هم با همان دوستان ترشیده یا نترشیده مهمانی دورهای راه بیاندازیم یا حتا شعر خوانی. خوش میگذرد.
خودم هستم و خودم. حالا میتوانم پولم را خرج سفرهای تفریحی خارجی کنم. شاید دوستپسر اینترنشنال هم بگیرم. برایم جالب است که یک بیاف سیاهپوست داشته باشم. او میتواند قسمت فاشیست وجودم را کمی آرام کند و من اینقدر غیرمتمدنانه، از بعضی نژادها فاصله نگیرم. زندگی میگذرد. عین باد. و حالا 45 هستم. حالا به اندازهی کافی پول دارم و به اندازهی کافی سفر کردهام. وقت آن رسیده که شرکت احتمالیام را با امتیازش بفروشم و یک کتابفروشی در خیابان انقلاب باز کنم. همان کتابهایی که دلم میخواهد را بفروشم. همان کتابهایی که نایاب است را از زیر سنگ گیر بیاورم و بفروشم. حتا میخواهم بعضی از کتابهای غیرقانونی را تکثیر کنم برای بعضی از مشتریهای مخصوصم. کسی را اجیر نمیکنم که مشتریها را بپاید تا چیزی کش نروند. همیشه در کتابفروشیام عود میسوزانم. نه از آنهایی که آدم را به سردرد میاندازد. گاهی که مشتریای نیست، در تنهایی به گذشته فکر میکنم و به دوراهیهایی که گذراندهام. آیا اشتباه نکردم؟ دیگر چه فرقی میکند. بهتر است گذشته را فراموش کنم و از زندگی آرام و ترشیده مسلکانه و لاکپشتوارم لذت ببرم. وقتی میمیرم که خیلی هم پیر نیستم. بر اثر تصادف، سکته، یا هر چیز دیگری غیر از فرسودگی روانهی دیار باقی میشوم.
2- ازدواج کردن:
ظاهراً شاهزادهی رویاها سوار بر پرادوی سفید(!!!)، از میان جادههای پر از غبار راهش را یافته تا برسد به شاهزادهخانمی که من باشم. جایی خواندم که در قصهها شاهزادهخانمها قورباغهها را میبوسند و آنها به شاهزاده تبدیل میشوند، اما در واقعیت، شاهزادهخانمها شاهزادهها را میبوسند و آنها به قورباغه تبدیل میشوند.
حالا نوبت، نوبت خیالپردازی ست و حقایق تلخ در آن جایی ندارد، و همیشه استثنا وجود دارد پس من همان استثنا هستم. چند سال بعد بچهدار میشویم. برای خودم و بچهام بهتر است که حداقل چند سال اول، قید کار بیرون از خانه را بزنم. نمیتوانم تصور کنم که آن بچه را چقدر دوست دارم. وقتی بچهی برادر زنداداشم را اینقدر دوست دارم. بچهی خودم را چقدر میتوانم دوست داشته باشم؟! همسرم انسان است، مهربان است و خوش اخلاق. زندگی خوب است. زندگی میگذرد. عین باد. حالا فرزندم بزرگ شده. پوست از سرم میکند، بیچارهام میکند و من را به یاد خودم میآورد آن زمان که نوجوان بودم. حالا 65 ساله هستم، فرزندم رفته. یا ازدواج را برگزیده یا ترشیدگی را. حالا وقت آن است که به شاهزادهی رویاهایم بگویم: "پاشو... پاشو عزیزم... پاشو بریم دربند یه جوجه کبابی بخوریم به یاد قدیما... دلم گرفت تو این خونه... اَه!"
۱۴ نظر:
البته قشنگ و ملموس نوشته بودی، اما نمی دونم پس چرا تو هیچ گزینه ای خبر از هجرت نبود؟ یعنی می خوای کل زندگیت رو یه جا زندگی کنی؟ همون جایی که توش زندگی کردی؟ و همون جاهم بمونی؟ ... من که از این طرز فکر دلم می گیرد، می پوساندم.
راجع به ازدواج: زیاد ربطی به آزادی ندارد، بر عکس اونی که تو فکر می کنی، آزادی تو درون آدمه، اگه زمانی که تو خونه باباتی مستقل فکر کنی و مستقل عمل کنی و آزاد فکر کنی، بعد ازدواج هم یا زمانی که رفتی سرکار بازهم آزادی و استقلالت رو داری، این که هفته ای یه بار جمع شی با دوستانت اساسا چیزی نیست که به ازدواج مربوط باشه، و اینم که اگه بچه دار شدی حالا دوسال می مونی خونه کنار بچه ت، بازهم - متاسفانه غیر واقعیه - متاسفم اگه زیاد صمیمی می شم اما حس می کنم نه تو، نه من، حتی خیالبافی رو هم از یاد بردیم... sorry
ببین هلن، همه اینا به روشی که تو زندگیت پیش گرفتی بستگی داره نه به ازدواج کردن یا نکردن، اگه آلانم به پدر و مادرت اونقده وابسته ای که نمی تونی تصور استقلال رو هم بکنی، یا حتی تجربه استقلال و قبول مسئولیت رو نداری بعد از دواج هم وابسته ای، حالا یا به شوهر، یا به بچه یا به هر چیز دیگه ای، اگرم مستقل هستی، و اگر تو ازدواجت اینارو ملاک بذاری، بعد ازدواج هم آزادیت رو خواهی داشت، و تمام رویاهای مجردی رو بازم می تونی داشته باشی،
در ضمن حیفه که داری فکر می کنی مدرک به درآمد ربط داره، می دونم که متولد سال 90 هستی و من 7 سال از تو بزرگترم، اما این اشتباه رو نکن، یه کمی واقع بین تر باش، اگه اون جمله هایی که این کنار نوشتی رو فرض کنم از کتاب هایی که خوندی گذاشته باشی و اگرم فرض کنیم فقط همین کتابارو خونده باشی - که مطمئنا خیلی بیشتره - ازت توقع می ره که پخته تر فکر کنی، اگر به فکر مهاجرتی هم می تونی به فکر ادامه تحصیل باشی هم اقامت، اگرم می خوای ایران بمونی حداقل با واقع بینی بیشتری بهش فکر کن.
ببخشید اگه یه کمی ... شد
راستش آکو، اینایی که نوشتم خیلی فی البداهه بود. مهاجرت و هزارتا برنامه ی دیگه، چیزایی هستند که بهشون فکر می کنم.
من در سن بیست سالگی، تا این حد تصویر روشن و مطمئنی از آینده ندارم.
محشر بود هلن... یکی از بهترین نوشته هات...
من نمی دونم چرا نسبت به آینده ام یه ذهنیت منفی دارم . یعنی نسبت به همه چی ذهنیت منفی دارم که شامل این یکی هم میشه . حالا ایشالا یه قورباغه خوب نصیبت بشه !
بهتر است لوس بازی را کنار بگذارم و به خودم یادآوری کنم که اینجا ایران است. بشین مثه بچهی آدم کارتو بکن که پسفردا برات بشه سابقه کار!
ازقصه ای که گفتی اینجاشو پسندیدم برای امرواقع. والبته با ترشیدگی ات خوب وبا اعتمادبنفس مواجه شده ای دربیست سالگی. مثل من که قبل ازاینکه پیر شده باشم بخودم می گفتم "پیرمرد" والان که پیرشده ام کسی بمن بگوید پدربزرگ ازفحش خواهرومادربدتر است. ذهنت روان ونوشته ات دلنشین بود بدون اینکه لازم باشد درواقعیت بیرونی ده سال بروی جلو تاسی سالگی حتی. پروژه درنزدیک هارا مواظب باش وضمن لذت ازحالا رؤیاهایت راهم فراموش نکن. انشاءالله یا...هو
به پرند:
:) مرسی
به آیدین:
از دعای شما! :))
به دلقک ایرانی:
پروژه کماکان در دست اقدامه. ;)
درود و صد درود
ای ایمجینیشن،
ای ی ی ی ی ی ی ی ی آینده نگر
ای ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی پیش گو
ای ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی خوش فکر
ای ویزیون
ای ی ی ی ی ی ی سِپوسال
ای کانسِپشِن
ای... :دی
بدرود
سلام هلن جان خوبی؟ شرمنده چند روزی نبودم ببخشید اگه دیر شد...
چه جالب آینده رو ترسیم کرده بودی. نمی دونم چی بگم فقط امیدوارم هر تصمیمی که میگیری باعث پشیمونیت در آینده نشه... راستی آپم افتخار بده بیا و بخونش...
دلم گرفت .
زندگی اینقدرا هم زود نمیگذره . از الان تصمیم بگیر یه زندگی رویایی واسه خودت بسازی . یکی باید به خودم این حرفا رو بگه اونوخ من اومدم دارم چرت و پرت میگم .
نوشته ت مثل نوشته های قبلیت قشنگ بود . وقتی که نوشته ت رو خوندم احساس کردم که توئم D: تجربه جالبی بود .
به آرماندو:
صد درود و دوصد درود...
ای دوست نادیدهی باحال...
:))
به محمدرضا:
خواهش. شما هر وقت بیاید کلیک تون روی چشم.
بیام ببینم چه خبره.
به توت فرنگی:
هوووم زندگی رویایی. زندگی خودش یه خوابه. وقتی بمیریم تازه بیدار می شیم. آره بهتره این خواب رو رویا ببینیم نه کابوس.
مرسی. این جمله که "وقتی خوندم احساس کردم توئم" خیلی به دلم چسبید. مرسی
;)
سلام هلن جان ممنون که اومدی. جای تمام بچه های دنیای مجازی خالی بود.آره با سیم مفتول در بعضی ماشینارو میشه باز کرد من به شخصه دو سه باری این کارو کردم که ماشین ها از شرکت پژو بودن(405&پارس). طریقه کار: سیم مفتول یک متری را که نوک آنرا بصورت قلاب درآورده اید را از بین ستون و درب عقب وارد خودرو کرده و چند دقیقه ای وقت صرف می کنید تا قلاب پشت ماس ماسک قفل قرار بگیره بعد هم با ی حرکت شهادت طلبانه سیم مفتولو به سمت بالا میکشید حالا شما یک خودرو با درب باز دارید. ...
البته هلن خانوم!
معلوم بود که سریعه، اما بهرحال باتوجه به اینکه تو بلاگ آرش و حمید می بینمت، ازت توقع داشتم که یه کمی هم تو این مورد خیال پردازی کرده باشی :-d
چند سال پیش که من تهران بودم، شورای فرهنگی بریتانیت British council و رایزن فرهنگی آلمان DAAD جلسه های جالبی برگزار می کردن، دید خوبی می داد، مثل موسسه های پولکی هم نبودن، حالا توهم سعی کن بری این جلسات رو، دید بهت می ده، اگرم سفارت ها نبود، بازم اون موسسه ها بد نیست، بهر حال برای شما که کامپیوتر می خونی راه زیاده، بهت امیدوارم
به محمدرضا:
به به! به به! همین یه کارو کم داشتم که بلد باشم.
:))
مرسی
به آکو:
ممنون از پیشنهادت
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com