به اندازهای از شرکت دوستان در بازی و از اینکه گهگدار در وبگردیهایم میبینم یک دوستی به دعوت دوستی دیگر بازی کرده، خوشحال میشوم و ذوق میکنم که دلم میخواهد تا شش ماه دیگر، هر پستی که گذاشتم به وبلاگ دوستان لینک بدهم و از بابت لبیکشان تشکر کنم. لینک پستهایی که شرکت کردند در پست قبلی اینجا موجود هست. کاش این بلاگ اسپات هم از این پیوندهای روزانه که بلاگفا دارد داشت، تا میگذاشتم این کنار و مراتب سپاسگزاریام را از این طریق اعلام میکردم.
آنچه که در ادامه نوشتهام شرح یک خواب است... همین جوری... بدون تعبیر... بدون نتیجهگیری...
وارد دانشگاه شده بودم. همراه چند همکلاسی در سالن ایستاده بودم و در مورد نمره صحبت میکردیم. یک ورق کاغذ دستم بود و باید برای گرفتن نمره یا یک همچین چیزی، امضای منشی گروه اعتقادی مذهبی میبایست پای آن برگه میبود. (چنین گروهی در دانشگاه ما وجود ندارد!) یکی از دوستانم گفت "خودشه... برو دنبالش بگو برات امضا کنه." منشی گروه شهید آوینی بود(!) که داشت با شخص اول مملکت صحبت میکردند و میرفتند. گفتم "همینه؟" و بعد از دوستم پرسیدم "به اون یاروه ِ (همان شخص اول!) بخواهم سلام کنم چی باید خطابش کنم؟ آقا؟ آیت اله؟ چی؟" جواب نداد. داشتند دور میشدند. رفتم دنبالشان و همین طور که با شتاب راه میرفتم به برگهای که دستم بود نگاه کردم. یک برگه ی خط دار سفید! با خودم گفتم یعنی منشی گروه اعتقادی که آوینی باشد باید این برگهی خالی را امضا کند؟! به هر حال دنبالشان رفتم تا به ساختمان مهندسی رسیدم. خیلی شلوغ بود. بیشتر افراد هم دختر بودند(در واقعیت دانشکده مهندسی را آقایان قرق کردهاند). نمیدانم آنها را گم کردم یا بیخیال دنبالکردنشان شدم. راه افتادم و رفتم به یکی از سالنها، مدیر گروهمان آقای ب را میبینم که با همان حالت مرموز و پچول همیشگی کنار دیوار راه میرود. یکی از همکلاسیهایم را میبینم که گریه میکند.
من- الناز؟ چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
الناز- نمرهها رو زدن به بُرد!
من- افتادی؟
جواب نداد و من هم رفتم پای برد به همراه جمعیت زیادی که داشتند نمرههایشان را میدیدند مشغول نظارهی نمرههای ناپلئونی خودم و دیگران شدم. رسیدم به درس اندیشه اسلامی. استاد آن هم همان معلم دینی پیشدانشگاهیام بود! من این درس را این ترم نداشتم اما فکر میکردم دارم. میان برگهها مشغول گشتن اسم خودم شدم. یک نفر از آموزش آمده بود و سر خانم معلم دبیرستانمان غر میزد که چرا برگهها را این طوری چسبانده و باید یک جور دیگر نصب میکرد. وقتی آن زن رفت جستجوی من هم تمام شده بود و اسم خودم را نیافته بودم.
من- خانوم میم، سلام، حال شما خوبه؟
خانوم میم- سلام. خوبی؟ خوش میگذره؟ مامان خوبه؟ با درسا چی کار می کنی؟
مثل همیشه گرم برخورد کرد و مادرم را میشناخت. گفتم که اسمم میان اسم بقیه نیست. گفت چون امتحان ندادهام فقط نمرهی مستمر را برایم رد کرده و من شدم 0.7 ! گفتم که نمیدانستم امتحان داریم و التماس کردم اجازه بدهد همین الآن دوباره امتحان بدهم. اجازه داد. شروع کردم راجع به نمرات پرسیدن. که این امتحان چند نمره دارد و نمره کلاسی چقدر و ... یک آقایی هم آنجا بود که با حالتی تمسخر آمیز به من میخندید. رفتم سر کلاس نشستم؛ میز آخر. معلم هم بود و دو-سه نفر دیگر. یک مرد بور هم داشت یک چیزی شبیه موکت با طرح چوب را با ابزار برقی خاصی میبرید و تکه تکه می کرد. 3برگه جلویم گذاشتند. نگاه کردم و دیدم که یک نفر با یک قیچی بزرگ (قیچی ِ آبی رنگ آشپرخانهمان) که خون آلود بود، رفت سراغ پسری که جلوی کلاس نشسته بود و موهایش را که از پشت بسته بود، قیچی کرد! موهای پسر خونی شد. تعجب کرده بودم! ترسیده بودم! به برگهی امتحانی نگاه کردم. اولین سوال این بود: "نظر شما در مورد صحنه ای که دیدید چیست؟" شروع کردم به نوشتن "بردین موی پشت سر با قیچی خونآلود عمل بی دلیلی است و نمیدانم چرا این اتفاق افتاد. قصد داشتم در اولین فرصت این را از مسئولان اینجا بپرسم." و بعد انگار یکی از وسایل آقای موکتبُر خورد به شانهی چپم. آسیب دیدم و خواستم از سر جلسه ی امتحان بیرون بروم... برگههای امتحان را نیمه کاره تحویل دادم و بیرون آمدم..... (این جا را یادم نمی آید و صحنه ی بعدی که یادم میآید داخل یک حمام است که ظاهراً حمام خانه خودمان است و من دارم دوش می گیرم.).... یک چیزی شبیه ساتور بود یا شاید هم تبر بدون دسته. سعی کردم بفهمم چیست و چه کاربردی دارد. کمی این دست و آن دست کردم و ناگهان باز محکم خورد به شانهی چپم. کنار همان جراحت قبلی. اینبار خیلی عمیقتر بود و یک شکاف بزرگ به وجود آورد و پوستم آرام از روی شانهام افتاد پایین میتوانستم دل و روده و کبد خود را ببینم! دل و روده را به سختی جمع کردم و پوست را با دستم کشیدم رویش. تا پوستم برگردد همان جا که بود. خون زیادی از من رفته بود و احساس ضعف کردم. ترسیدم بمیرم، چون در فیلمها وقتی چنین جراحتی برمیدارند معمولاً میمیرند! (دقیقاً به همین موضوع که در فیلمها این مواقع میمیرند فکر کردم!) اما گفتم موهایم را هنوز نشستهام، یک دست سرم را بشویم و بروم بیرون به مادر بگویم آمبولانس خبر کند. کمی گشتم، شامپو پیدا نکردم. چند کار دیگر هم در این میان انجام دادم که یادم نمی آید اما میدانم که آنها هم احمقانه بود و به زخمم مربوط می شد. وقتی بیرون آمدم و حوله را دور تنم پیچیدم حوله از زخم من حسابی خونی شد. رفتم بیرون. مادر و زن برادرم داشتند تلوزیون تماشا میکردند. با حالت آه و ناله به مادر گفتم: یا خودت مرا برسان بیمارستان یا آمبولانس خبر کن. پرسید "چی شده؟" مثل همان موقعهایی این سوال را پرسید که من تمارض میکنم و قیافهای میگیرد که انگار میخواهد بگوید "زیاد خودت را لوس نکن هیچیت نیست." گفتم زخم را نشانت نمیدهم. اگر ببینی حالت بد می شود. فقط مرا برسان بیمارستان. و رفتم لباس پوشیدم و تا منتظر مادر بودم، رفتم سراغ کامپیوتر برای وبگردی. اولین پیجی که باز کردم خواب بزرگ بود و صفحهی نخست شامل یک پست یک خطی بود. "لعنت به شما عربها با آن نفتهایتان". فقط همین جمله بود. ولی مضمون آن این بود که: "خواب دیدی خیر باشه من هم یکبار خوابی دیدم و بعد که بیدار شدم باز فکر میکردم همان جراحت رویایم را دارم درحالی که نداشتم!..." این جمله و این مفهوم چه ربطی دارند نمیدانم فقط میدانم که من اینها را از آن جمله که دربارهی عربها بود فهمیدم. لباسم را کنار زدم و به شانهام نگاه کردم! فقط دو خراش آنجا بود. و فقط کمی درد میکرد. با خودم گفتم "من میگم چرا زیاد درد نمیکنه! همچین زخمی باید خیلی درد بیاد. پس همش خیالی بوده!" و رفتم زخم را به مادرم نشان دادم و گفتم لازم نیست مرا ببری بیمارستان. دنبال یک دوربین میگشتم تا از این دو زخم کوچک عکس بگیرم و بگذارم در مای دیز. (در خواب دنبال سوژه میگشتم برای اینجا!) این خواب کمی دیگر هم ادامه داشت و من یادم نمی آید.
--------------------------------------------------------------------
+ خصومت خاصی با عربها ندارم و در خواب بزرگ هم تا به حال مطلب عربستیزانهای نخواندهام.
+ ما که تو بیداری داریم همش دنبال امضای این و اون میدویم. حالا نمیشد تو خواب مثلاً از تام کروز امضا بگیرم؟ اَه!
۱۵ نظر:
:))
:)
بعله
زخم:اگر در خواب ببینید کسی به بدن شما زخم زده بر زننده ی زخم پیروز می شوید و دیدن زخم در خواب خوب است و بر مشکلات پیروز می شوید.
امتحان دادن: یافتن شغلی پر در آمد.
حمام کردن: لذت و کامیابی
من به ترجمه ی خواب اعتقاد ندارم ولی اینهارو واست از تو دیکشنری خواب نگاه کردم همه اش خوب بود...یعنی خوب بود دیگه:))
...و پوستم آرام از روی شانهام افتاد پایین میتوانستم دل و روده و کبد خود را ببینم! دل و روده را به سختی جمع کردم و پوست را با دستم کشیدم رویش...
اینجات یک ادبیات ناب بود. اگر جرأتش را داشته باشی که درزندگی واقعی هم چنین شجاع باشی؛ قطعاً موفق خواهی شد برای بدست آوردن یک زندگی نامتعارف مزخرف اما با لحظه های فوق العاده نابی که همۀ آدم های متعارف دارندۀ زندگی کمترمزخرف ولی یک نواخت ازداشتنش همیشه محرومند.
یک نکته نگرانم می کند وآن دلمشغولیت به وبلاگت هست وما کامنت گذاران که هرچه زیادترمی شویم تورا در"این درست است"ت استوار می کنیم. درصورتیکه دردنیای بیرونی، "آن درست است". درست مقدم باشد برهمه چیز، فعلاً! یا...هو
به هلیا:
مـــــرسی :))
به دلقک ایرانی:
بله. این من رو هم نگران کرده.
این ترمی که تموم شد تمام واحدهایی که توش آمار و ریاضی بود تموم شدن ( البته اگه آمار قبول بشم ) منم از این بابت خیلی خوشحالم
بعد خواب دیدم رفتم لیست درسامو نگاه کردم دیدم نزدیکه یه 10 واحد دیگه من آمار و ریاضی دارم . واقعا میخوام بدونم این چه وضعشه که ما دانشجوهای مملکت داریم ؟ :(( خواب درست و حسابی هم نداریم
راستی .
یه چیزی میگم ناراحت نشو :دی
یه فکری به حال قالبت بکن
خیلی سفید و بی روحه . :(
ببخشیدا
عجب خوابی بود. ماشالا مرده و زنده جمعشون جمع بود:)
سلام هلن خوبی؟ این چه خوابی بود دختر تو نمیری خوف کردم...
اه از این عرب ها نگو که حالم به هم می خوره ازشون...
به آنشرلی:
اما من حالا حالاها با ریاضی و مشتقاتش دست به گریبانم.
مرسی از نظرت راجع به قالب. تا چند وقت دیگه می خوام اینجا رو یه تغییرات کوچولویی بدم. شاید قالب رو هم عوض کردم.
به درخت ابدی:
:)
به محمدرضا:
مرسی. تو نمیری خودمم خوف کردم.
سلام عزیزم
جالب بود
خواب بود؟
ببخشید اگه دیر به دیر میام
اینجارو که خوندم یاد خوابهای خودم افتادم.منم یه پست نوشتم راجع به اضغاث احلامم!...واسه امضا هم غصه نخور.تو خواب خودتو گرم می کنی واسه امضا گرفتن تو بیداری راحت می ری می گیریشD:
حوابتون تفریبا ساختار آخرالزمانی داره . از
"باید برای گرفتن نمره یا یک همچین چیزی، امضای منشی گروه اعتقادی مذهبی میبایست پای آن برگه میبود."
کهن الگوی نشان و 666
گرفته تا الی آخر .. تعجبم از اینه که چه طور می تونین خواب هاتون زو تو یه فضای همومی بنویسین تا هرکسی بیاد به میل خودش ناخودآگاهتون رو تفسیر کنه؟
من که دفتر خوابام رو زیر چیزای قایم شدنی دیگه قایم کرده ام !
به نیستا:
بله خواب بود. شما هر وقت تشریف بیاری کلیک ت رو چشم.
به مالیخولیایی:
خوندمش. ولی هنوز کامنت نذاشتم.
به پرده پرنگار:
عجب!
خب اگه هر کسی به میل خودش این ناخودآگاه من رو تفسیر کنه یعنی اینکه نمی تونه خیلی هم تفسیر درستی باشه.
در این مورد که کسی از ناخودآگاهم خبردار بشه هم چندان نگرانی ندارم. نمی دونم. شاید چون از ناخوآگاه و چیزایی که از یه خواب می شه فهمید خبر ندارم!
آفرین، کارت خیلی درسته، واقعن اگر نوزده ساله باشی خیلی آگاهی و وسعت دیدگاه هایت تحسین بر انگیز است. البته نگرانی دلقک ایرانی را هم شاید هرگز نباید فراموش کنیم.
موفق باشید
برزو
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com