۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

خواب کوچک بعدازظهر



به اندازه‏ای از شرکت دوستان در بازی و از اینکه گهگدار در وبگردی‏هایم می‏بینم یک دوستی به دعوت دوستی دیگر بازی کرده، خوشحال می‏شوم و ذوق می‏کنم که دلم می‏خواهد تا شش ماه دیگر، هر پستی که گذاشتم به وبلاگ دوستان لینک بدهم و از بابت لبیک‏شان تشکر کنم. لینک پست‏هایی که شرکت کردند در پست قبلی اینجا موجود هست. کاش این بلاگ اسپات هم از این پیوندهای روزانه که بلاگفا دارد داشت، تا می‏گذاشتم این کنار و مراتب سپاسگزاری‏ام را از این طریق اعلام می‏کردم.


آنچه که در ادامه نوشته‏ام شرح یک خواب است... همین جوری... بدون تعبیر... بدون نتیجه‏گیری...


 وارد دانشگاه شده بودم. همراه چند همکلاسی در سالن ایستاده بودم و در مورد نمره صحبت می‏‏کردیم. یک ورق کاغذ دستم بود و باید برای گرفتن نمره یا یک همچین چیزی، امضای منشی گروه اعتقادی مذهبی می‏بایست پای آن برگه می‏بود. (چنین گروهی در دانشگاه ما وجود ندارد!) یکی از دوستانم گفت "خودشه... برو دنبالش بگو برات امضا کنه." منشی گروه شهید آوینی بود(!) که داشت با شخص اول مملکت صحبت می‏کردند و می‏رفتند. گفتم "همینه؟" و بعد از دوستم پرسیدم "به اون یاروه ِ (همان شخص اول!) بخواهم سلام کنم چی باید خطابش کنم؟ آقا؟ آیت اله؟ چی؟" جواب نداد. داشتند دور می‏شدند. رفتم دنبال‏شان و همین طور که با شتاب راه می‏رفتم به برگه‏ای که دستم بود نگاه کردم. یک برگه ی خط دار سفید! با خودم گفتم یعنی منشی گروه اعتقادی که آوینی باشد باید این برگه‏ی خالی را امضا کند؟! به هر حال دنبال‏شان رفتم تا به ساختمان مهندسی رسیدم. خیلی شلوغ بود. بیشتر افراد هم دختر بودند(در واقعیت دانشکده مهندسی را آقایان قرق کرده‏اند). نمی‏دانم آن‏ها را گم کردم یا بی‏خیال دنبال‏کردن‏شان شدم. راه افتادم و رفتم به یکی از سالن‏ها، مدیر گروه‏مان آقای ب را می‏بینم که با همان حالت مرموز و پچول همیشگی کنار دیوار راه می‏رود. یکی از همکلاسی‏هایم را می‏بینم که گریه می‏کند.


من- الناز؟ چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
الناز- نمره‏ها رو زدن به بُرد!
من- افتادی؟

جواب نداد و من هم رفتم پای برد به همراه جمعیت زیادی که داشتند نمره‏های‏شان را می‏دیدند مشغول نظاره‏ی نمره‏های ناپلئونی خودم و دیگران شدم. رسیدم به درس اندیشه اسلامی. استاد آن هم همان معلم دینی پیش‏دانشگاهی‏ام بود! من این درس را این ترم نداشتم اما فکر می‏کردم دارم. میان برگه‏ها مشغول گشتن اسم خودم شدم. یک نفر از آموزش آمده بود و سر خانم معلم دبیرستان‏مان غر می‏زد که چرا برگه‏ها را این طوری چسبانده و باید یک جور دیگر نصب می‏کرد. وقتی آن زن رفت جستجوی من هم تمام شده بود و اسم خودم را نیافته بودم.
من- خانوم میم، سلام، حال شما خوبه؟
خانوم میم- سلام. خوبی؟ خوش می‏گذره؟ مامان خوبه؟ با درسا چی کار می کنی؟
مثل همیشه گرم برخورد کرد و مادرم را می‏شناخت. گفتم که اسمم میان اسم بقیه نیست. گفت چون امتحان نداده‏ام فقط نمره‏ی مستمر را برایم رد کرده و من شدم 0.7 ! گفتم که نمی‏دانستم امتحان داریم و التماس کردم اجازه بدهد همین الآن دوباره امتحان بدهم. اجازه داد. شروع کردم راجع به نمرات پرسیدن. که این امتحان چند نمره دارد و نمره کلاسی چقدر و ... یک آقایی هم آنجا بود که با حالتی تمسخر آمیز به من می‏خندید. رفتم سر کلاس نشستم؛ میز آخر. معلم هم بود و دو-سه نفر دیگر. یک مرد بور هم داشت یک چیزی شبیه موکت با طرح چوب را با ابزار برقی خاصی می‏برید و تکه تکه می کرد. 3برگه جلویم گذاشتند. نگاه کردم و دیدم که یک نفر با یک قیچی بزرگ (قیچی ِ آبی رنگ آشپرخانه‏مان) که خون آلود بود، رفت سراغ پسری که جلوی کلاس نشسته بود و موهایش را که از پشت بسته بود، قیچی کرد! موهای پسر خونی شد. تعجب کرده بودم! ترسیده بودم! به برگه‏ی امتحانی نگاه کردم. اولین سوال این بود: "نظر شما در مورد صحنه ای که دیدید چیست؟" شروع کردم به نوشتن "بردین موی پشت سر با قیچی خون‏آلود عمل بی دلیلی است و نمی‏دانم چرا این اتفاق افتاد. قصد داشتم در اولین فرصت این را از مسئولان اینجا بپرسم." و بعد انگار یکی از وسایل آقای موکت‏بُر خورد به شانه‏ی چپم. آسیب دیدم و خواستم از سر جلسه ی امتحان بیرون بروم... برگه‏های امتحان را نیمه کاره تحویل دادم و بیرون آمدم..... (این جا را یادم نمی آید و صحنه ی بعدی که یادم می‏آید داخل یک حمام است که ظاهراً حمام خانه خودمان است و من دارم دوش می گیرم.).... یک چیزی شبیه ساتور بود یا شاید هم تبر بدون دسته. سعی کردم بفهمم چیست و چه کاربردی دارد. کمی این دست و آن دست کردم و ناگهان باز محکم خورد به شانه‏ی چپم. کنار همان جراحت قبلی. این‏بار خیلی عمیق‏تر بود و یک شکاف بزرگ به وجود آورد و پوستم آرام از روی شانه‏ام افتاد پایین می‏توانستم دل و روده و کبد خود را ببینم! دل و روده را به سختی جمع کردم و پوست را با دستم کشیدم رویش. تا پوستم برگردد همان جا که بود. خون زیادی از من رفته بود و احساس ضعف کردم. ترسیدم بمیرم، چون در فیلم‏ها وقتی چنین جراحتی برمی‏دارند معمولاً می‏میرند! (دقیقاً به همین موضوع که در فیلم‏ها این مواقع می‏میرند فکر کردم!) اما گفتم موهایم را هنوز نشسته‏ام، یک دست سرم را بشویم و بروم بیرون به مادر بگویم آمبولانس خبر کند. کمی گشتم، شامپو پیدا نکردم. چند کار دیگر هم در این میان انجام دادم که یادم نمی آید اما می‏دانم که آنها هم احمقانه بود و به زخمم مربوط می شد. وقتی بیرون آمدم و حوله را دور تنم پیچیدم حوله از زخم من حسابی خونی شد. رفتم بیرون. مادر و زن برادرم داشتند تلوزیون تماشا می‏کردند. با حالت آه و ناله به مادر گفتم: یا خودت مرا برسان بیمارستان یا آمبولانس خبر کن. پرسید "چی شده؟" مثل همان موقع‏هایی این سوال را پرسید که من تمارض می‏کنم و قیافه‏ای می‏گیرد که انگار می‏خواهد بگوید "زیاد خودت را لوس نکن هیچیت نیست." گفتم زخم را نشانت نمی‏دهم. اگر ببینی حالت بد می شود. فقط مرا برسان بیمارستان. و رفتم لباس پوشیدم و تا منتظر مادر بودم، رفتم سراغ کامپیوتر برای وبگردی. اولین پیجی که باز کردم خواب بزرگ بود و صفحه‏‏ی نخست شامل یک پست یک خطی بود. "لعنت به شما عرب‏ها با آن نفت‏هایتان". فقط همین جمله بود. ولی مضمون آن این بود که: "خواب دیدی خیر باشه من هم یکبار خوابی دیدم و بعد که بیدار شدم باز فکر می‏‏کردم همان جراحت رویایم را دارم درحالی که نداشتم!..." این جمله و این مفهوم چه ربطی دارند نمی‏دانم فقط می‏دانم که من این‏ها را از آن جمله که درباره‏ی عرب‏ها بود فهمیدم. لباسم را کنار زدم و به شانه‏‏ام نگاه کردم! فقط دو خراش آنجا بود. و فقط کمی درد می‏کرد. با خودم گفتم "من می‏گم چرا زیاد درد نمی‏کنه! همچین زخمی باید خیلی درد بیاد. پس همش خیالی بوده!" و رفتم زخم را به مادرم نشان دادم و گفتم لازم نیست مرا ببری بیمارستان. دنبال یک دوربین می‏گشتم تا از این دو زخم کوچک عکس بگیرم و بگذارم در مای دیز. (در خواب دنبال سوژه می‏گشتم برای اینجا!) این خواب کمی دیگر هم ادامه داشت و من یادم نمی آید.


--------------------------------------------------------------------
+ خصومت خاصی با عرب‏ها ندارم و در خواب بزرگ هم تا به حال مطلب عرب‏ستیزانه‏ای نخوانده‏ام.
+ ما که تو بیداری داریم همش دنبال امضای این و اون می‏دویم. حالا نمی‏شد تو خواب مثلاً از تام کروز امضا بگیرم؟ اَه!

۱۵ نظر:

خواب بزرگ گفت...

:))

Hel. گفت...

:)
بعله

Helia گفت...

زخم:اگر در خواب ببینید کسی به بدن شما زخم زده بر زننده ی زخم پیروز می شوید و دیدن زخم در خواب خوب است و بر مشکلات پیروز می شوید.
امتحان دادن: یافتن شغلی پر در آمد.
حمام کردن: لذت و کامیابی
من به ترجمه ی خواب اعتقاد ندارم ولی اینهارو واست از تو دیکشنری خواب نگاه کردم همه اش خوب بود...یعنی خوب بود دیگه:))

Dalghak.Irani گفت...

...و پوستم آرام از روی شانه‏ام افتاد پایین می‏توانستم دل و روده و کبد خود را ببینم! دل و روده را به سختی جمع کردم و پوست را با دستم کشیدم رویش...

اینجات یک ادبیات ناب بود. اگر جرأتش را داشته باشی که درزندگی واقعی هم چنین شجاع باشی؛ قطعاً موفق خواهی شد برای بدست آوردن یک زندگی نامتعارف مزخرف اما با لحظه های فوق العاده نابی که همۀ آدم های متعارف دارندۀ زندگی کمترمزخرف ولی یک نواخت ازداشتنش همیشه محرومند.
یک نکته نگرانم می کند وآن دلمشغولیت به وبلاگت هست وما کامنت گذاران که هرچه زیادترمی شویم تورا در"این درست است"ت استوار می کنیم. درصورتیکه دردنیای بیرونی، "آن درست است". درست مقدم باشد برهمه چیز، فعلاً! یا...هو

Hel. گفت...

به هلیا:
مـــــرسی :))

به دلقک ایرانی:
بله. این من رو هم نگران کرده.

ansherli گفت...

این ترمی که تموم شد تمام واحدهایی که توش آمار و ریاضی بود تموم شدن ( البته اگه آمار قبول بشم ) منم از این بابت خیلی خوشحالم
بعد خواب دیدم رفتم لیست درسامو نگاه کردم دیدم نزدیکه یه 10 واحد دیگه من آمار و ریاضی دارم . واقعا میخوام بدونم این چه وضعشه که ما دانشجوهای مملکت داریم ؟ :(( خواب درست و حسابی هم نداریم

ansherli گفت...

راستی .
یه چیزی میگم ناراحت نشو :دی
یه فکری به حال قالبت بکن
خیلی سفید و بی روحه . :(
ببخشیدا

درخت ابدی گفت...

عجب خوابی بود. ماشالا مرده و زنده جمعشون جمع بود:)

بام ایران سیتی گفت...

سلام هلن خوبی؟ این چه خوابی بود دختر تو نمیری خوف کردم...
اه از این عرب ها نگو که حالم به هم می خوره ازشون...

Hel. گفت...

به آنشرلی:
اما من حالا حالاها با ریاضی و مشتقاتش دست به گریبانم.
مرسی از نظرت راجع به قالب. تا چند وقت دیگه می خوام اینجا رو یه تغییرات کوچولویی بدم. شاید قالب رو هم عوض کردم.

به درخت ابدی:
:)

به محمدرضا:
مرسی. تو نمیری خودمم خوف کردم.

نیستا گفت...

سلام عزیزم
جالب بود
خواب بود؟
ببخشید اگه دیر به دیر میام

یک مالیخولیایی گفت...

اینجارو که خوندم یاد خوابهای خودم افتادم.منم یه پست نوشتم راجع به اضغاث احلامم!...واسه امضا هم غصه نخور.تو خواب خودتو گرم می کنی واسه امضا گرفتن تو بیداری راحت می ری می گیریشD:

پرده پرنگار گفت...

حوابتون تفریبا ساختار آخرالزمانی داره . از

"باید برای گرفتن نمره یا یک همچین چیزی، امضای منشی گروه اعتقادی مذهبی می‏بایست پای آن برگه می‏بود."


کهن الگوی نشان و 666

گرفته تا الی آخر .. تعجبم از اینه که چه طور می تونین خواب هاتون زو تو یه فضای همومی بنویسین تا هرکسی بیاد به میل خودش ناخودآگاهتون رو تفسیر کنه؟

من که دفتر خوابام رو زیر چیزای قایم شدنی دیگه قایم کرده ام !

Hel. گفت...

به نیستا:
بله خواب بود. شما هر وقت تشریف بیاری کلیک ت رو چشم.

به مالیخولیایی:
خوندمش. ولی هنوز کامنت نذاشتم.

به پرده پرنگار:
عجب!
خب اگه هر کسی به میل خودش این ناخودآگاه من رو تفسیر کنه یعنی اینکه نمی تونه خیلی هم تفسیر درستی باشه.
در این مورد که کسی از ناخودآگاهم خبردار بشه هم چندان نگرانی ندارم. نمی دونم. شاید چون از ناخوآگاه و چیزایی که از یه خواب می شه فهمید خبر ندارم!

ناشناس گفت...

آفرین، کارت خیلی درسته، واقعن اگر نوزده ساله باشی خیلی آگاهی و وسعت دیدگاه هایت تحسین بر انگیز است. البته نگرانی دلقک ایرانی را هم شاید هرگز نباید فراموش کنیم.
موفق باشید
برزو

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com