بدترین اتفاق زندگیت: یک روز که به خاطر معدل خوبم یا چیزی شبیه این، داشتیم با پدرم میرفتیم به یک مراسم تا با چندتا بچهی دیگر برویم روی استیج و جایزه بگیریم، پدرم با من تندی کرد که چرا آن شلوار را پوشیدهام و آمدهام. احساسی که روی استیج داشتم، شاید بدترین احساسی بوده که تا به حال داشتهام. نه یا ده ساله بودم.
بهترین اتفاق زندگیت: لغو دستور کشتار لاماهای تبتی، توسط ارتش سرخ چین.
بدترین تصمیم: هنوز ازدواج نکردهام که بتوانم به این سوال به طور قطع پاسخ بدهم.
بزرگترین پشیمونی: بزرگترین را یادم نمیآید، اما چندتایی که یادم هست همه در این مایه بودهاند که “چرا حقشو کف دستش نذاشتم”.
فرد تاثیر گذار در زندگیام: دوستی به نام پروین. و البته هیچکس در زندگی به اندازهی پدر و مادر موثر نیست.
چه آرزویی دارم: یک-دو تا کنسرت است که آرزو دارم روزی فرصتش پیش بیاید که در آنها شرکت کنم. امیدوارم تا آن روز هنرمندهای مورد نظر در قید حیات باشند.
اعتقاد به معجزه: دارم
چقدر خوش شانسم: خیلی
خیانت: دروغ
عشق: آفتاب نشی باز بری زیر ابرا/ مروارید نشی بری ته دریا/ رودخونه نشی بری قاطی سیلا/ اگه اینجوری بشه/ واویلا واویلا/ واویلا واویلا…
دروغ: خیانت
از کی بدم میآد: فکر میکردم دیگر از معلم علوم دوم راهنماییام بدم نمیآید. اما چند وقت پیش که اتفاقی او را در یک فروشگاه دیدم، فهمیدم هنوز از او بدم میآید. کاش آن عوضی را ببخشم.
تا به حال دل کسی را شکوندین؟: بله. چند مورد هم یادم میآید، اما احتمالاً آن دل شکاندنهای اساسی را یادم نمیآید، متاسفانه. کاش مرا ببخشند.
دلیل انتخاب اسم وبلاگ: اولین یا دومین چیزی بود که در حال کریئیت ئه بلاگ به ذهنم رسید. چند بار تصمیم گرفتم اسم مای دیز را عوض کنم، اما به این خاطر که دیگر دارم کم کم با همین اسم شناخته میشوم، و خیلی هم بد نیست، از تغییر دادن اسم منصرف شدم.
چه کسی را از بچههای وب بیشتر دوست دارم؟: آنهایی که وبلاگشان را دوست دارم و با علاقه و ذوق میخوانمشان. و آنهایی که وبلاگشان را یک کم، کمتر دوست دارم. و آنهایی که وبلاگشان به نظرم جذاب نیست، اما شخصیتشان را دوست دارم.
تعریفی از زندگی خودم: تعریف؟! زندگی؟! خود؟! … صورت سوال مشکل دارد.
خوشبختی: چای :)
این واژهها یادآور چی هستند:
هلو: کامران باقری لنکرانی
خدا: صفر و یک خردمند
امام حسین: اسب سفید و شمشیر عربی و کلاه تعزیه
اشک: شوری
کوه: دشت
فرار از زندان: ادرنالین
هوش: آدم باهوش میتواند احمق باشد، اما آدم احمق نمیتواند باهوش باشد.
خواهر شوهر: یک خواهر شوهر خوب، یک خواهر شوهر مرده است!
رنگ چشمام: قهوهای نسبتاً تیره
رنگ مورد علاقه: آبی
جواب تلفن و ارتباطات: دوست دارم جز آن دسته از افراد باشم که جواب شمارههای ناشناس و تلفنهای بیموقع را نمیدهند. اما از این فکر که “شاید کار ضروری داشته باشه” خلاص نمیشوم و همیشه به تلفن جواب میدهم.
کلام آخر: هوس بازی وبلاگی داشتم. خیلی فرقی نمی کند چهجور بازی باشد. همین که بازی است خوب است؛ و…
آدم نمیتواند تمام عمرش را بنشیند و دو انگشت شست را دور هم بچرخاند، تا شاید دعوتش کنند. آدم باید گاهی خودش، خودش را به بازی دعوت کند.
۸ نظر:
باحال بود خيلي نامردي چرا سر نمي زني آخه من كه مردم
:)
بهترین اتفاق زندگیت عجیب بود برام.
خب، من که گفته بودم هر کی دلش خواست بازی کنه.
بازی قشنگی بود...کاش وقت می شد منم بازی می کردم
راستی بهترین اتقاق زندگیت برا منم عجیب بود..
کلی باحال نوشته بودی
سلام
خوشبختانه هنرمندان زياد عمر مي كنند!(چشم نزنيمشان) و مي توان اميدوار بود كه روزي به كنسرتشان برويم.
خوبه كه از خريد اون آپارتمان پشيمون نيستي!
به نسكافه:
خودمم دارم مي ميرم.
به درخت ابدي:
:) آخه من لاماي تبتي رو خيلي دوست دارم.
به آكو:
:) مرسي ستوان
به ميله بدون پرچم:
بزنيد به تخته لطفن
اون آپارتمان... روياي شيرين... آرزو بر جوانان عيب ني :)
سوپ ريز كردي ما رو هلن خانوم به به
مرسي
بله منم دقیقا کاغذ و کتاب کاغذی رو بیشتر دوست دارم و حس می کنم ممکنه همیشه برام یه چیز دیگه باشه ...
از نوشته ی مربوط به "آرزو" خوشم اومد. منم همین طور . یکی از مورد علاقه های من در این زمینه حضرت یانی هست . امیدوارم بتونم برم کنسرتش !
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com