۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

خواب

 

سوار اتوبوس هستیم. اتوبوس […] چنتا پشت سر هم مسافرت […] با یه پیرمرد و یه بچه درباره‌ی اینکه اسکیموها و بومی‌های این منطقه چجوری از بچگی برف بازی می‌کنن و بدناشون (بدن‌هایشان) قوی ِ حرف می‌زنم. یهو می‌بینم که جاده خراب شده. اتوبوس از روش رد می‌شه… چند جا خراب شده…

اون جلوتر   درست وسط جاده 5-6متری رفته پایین. از قبلش یکی داد می‌زنه ترمز کن   راننده عوضی دیر ترمز می‌کنه. اون پایین موندیم. منتظریم بیان کمک […] احسان میاد ببینه من چطورم. من خوبم. انگشت‌شو نشونم می‌ده که بریده.

 

احسان برادرم است. نزدیکی‌های صبح است که بیدار می‌شوم. گیج و منگ یک کاغذ و مداد پیدا می‌کنم. قسمت‌هایی که با […] نشان داده شده، جاهایی است که نتوانستم دست‌خطم را بخوانم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com