۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

باشد که غمباد نشود


ادبیات و زبان عمومی را ترم یک پاس کردم و زبان تخصصی را ترم دو و تمام. پرونده‌ی ادبیات و زبان در دروس دانشگاهی‌ام بسته شد و رفت پی کارش.
دبیرستان که بودیم حداقل هر سال ادبیات داشتیم. با خودم فکر می‌کنم که چقدر خوب می‌شد که در درس‌هایمان نقاشی و انشا هم داشتیم. این دو درس خلاقیت آدم را تقویت می‌کند. از این فکرم خنده‌ام می‌گیرد. در دبیرستان هم که یک نیمچه انشا در کتاب زبان فارسی داشتیم نادیده گرفته می‌شد. مگر ما مسخره‌ی مردم بودیم که انگشت بالا بگیریم و برویم پای تخته انشا بخوانیم! ما کارهای مهم‌تری داشتیم، مثل تست زدن و حفظ کردن جدول مندلیف. آن روزها جدول مندلیف را بلد بودم، با ویژگی‌ها و خصلت‌هایی که از این ور به آن ور زیاد می‌شد، یا از آن ور به این ور کم می‌شد، با یک عالمه استثنا که با وسواس حفظ شان کرده بودم. هوووم حالا... نمی‌دانم، گمان کنم هیدروژن، آن بالا، سمت چپ بود. اما خوب یادم هست، آن سوال خودآزمایی را که در کتاب زبان فارسی دوم دبیرستان بود؛ همان که می‌گفت درباره‌ی این تصویر یک بند بنویسید. یک بند نوشتم. یادم هست که فکر کردم با دیدن این سپیدارها و جوی باریکی که میانشان روان شده چه حسی دست می‌دهد، چه بوهایی آنجا می‌آید، حتماً بوی گرده‌ی گل و چوب و برگ‌های در حال پوسیدن، و چه حسی دست می‌دهد که یک پیرمرد عصازنان از آنجا رد شود. درست نمی‌دانم که اصلاً معلم‌مان آن روز خودآزمایی‌ها را نگاه کرد یا نه، اما گمان نکنم نگاه کرده باشد، چون ما کارهای خیلی مهم‌تری داشتیم و به این بچه بازی‌ها نمی‌رسیدیم.

هیچ خاطرم نیست که سر تست‌های کدام درس بودم که روی کاغذ چرک‌نویسم، همان که قرار بود رویش کسرها را ساده کنم، شروع کردم نوشتن که "من چه کنم؟ تو خودت میل جدایی داشتی/ من چه کنم؟ تو خودت قصد رهایی داشتی/ دیوونه‌ی من/ تا زوده برگرد/ این آشیونه/ نگذار بشه سرد" حقیقت‌ش این است که من در تمام سال‌های عمرم، پنج دقیقه هم مهستی گوش نداده‌ام، حالا این یکی از کجا پیدایش شد، کسی چه می‌داند.
دلم هوای کلاس ادبیات کرده. با یک استاد باحال. باحال ها! کاش به جای تفسیر موضوعی نهج‌البلاغه و آیین و اندیشه1 و 2 و انقلاب، چهارتا واحد ادبیات بیشتر داشتیم. دو تا واحد زبان بیشتر.

این‌ها را می‌گویم که غمباد نشود. دیدم همه غرهای اول مهر شان را زده‌اند و مانده‌ام من. وگرنه جواب دندان شکنی وجود دارد و آن این است: تو که اینقدر روحیه‌ات اینجوری است، مگر کسی مجبورت کرد که بیایی و این رشته را بخوانی؟!
می‌توانستم بروم رشته‌ی انسانی؟ نه نمی‌توانستم. در درس عربی افتضاح بودم. افتضاح! فاجعه! خنگ دوران!
می‌توانستم بروم رشته‌ی تجربی؟ نع! چون جیگرش را نداشتم که قلب گوسفند را در دستم بگیرم و کره‌ی چشم گاو را با کاتر به دو نیم کنم. بنابراین تنها راه باقی مانده را انتخاب کردم. رشته‌ی ریاضی-فیزیک، که اتفاقاً بسیار باب میل پدر و مادر و فک و فامیل و در و همسایه و دوست و آشنا هم بود. فیزیک کمی امیدوارم می‌کرد. دوستش داشتم و در این درس قوی بودم. چرخ زمان چرخید تا وقت انتخاب رشته و دانشگاه رسید که به مشاورم گفتم رشته‌ی خاصی مد نظرم نیست و هر کدام که بازار کارش بهتر است خودش برایم انتخاب کند.
آخرش هم یک رشته‌ای قبول شدم که باب میل اشخاص کذایی هست بحمدالله!

خلاصه این می‌شود که بعضی وقت‌ها، که در تریای دانشگاه نشسته‌ام و تی‌بگ‌ام را در لیوان یونولیتی غرق می‌کنم، به گذشته و حال و آینده‌ام فکر می‌کنم و دست آخر به این سوال می‌رسم که: "من اینجا چه غلطی می‌کنم؟" وقتی به این سوال رسیده‌ام که لیوان یونولیتی خالی شده و بهتر است بروم به کلاس بعدی و در ردیف جلو جا بگیرم، چون زود پر می‌شود.


۲۵ نظر:

ماه گیر پیر گفت...

می رفتی همون رشته ی دلخواه عربی هم پاس می شد به هر جان کندنی

آيدين گفت...

جانا سخن از اقصا نقاط ما مي گويي . دقيقا همين مشكلو منم داشتم و دارم . مي گفتم من و چه به عمران آخه !؟ درسته تو كنكور زياد هم افتضاح نكرده بودم ولي آخه من اساسا چه ربطي به اين چيزا دارم !؟ مشكل من هم براي انساني نرفتنم عربي نبود چون هميشه عربي رو بالاي هفتاد درصد مي زدم (!) ولي اين زندگي همش رفتارهاي ددمشيانه ، منشه ي من ، منشه (!) انجام ميده ديگه ! منم عاشق ادبياتم ! بزن قدش ...

درخت ابدی گفت...

اتفاقا اونایی که از رشته های دیگه می رن سراغ ادبیات و هنر تو کارشون جدی ترن و علاقه شون بیشتره. منم رشته م تو دبیرستان ریاضی-فیزیک بود.

Hel. گفت...

به ماه گیر پیر:
پاس که می شد (در دبیرستان) اما در کنکور ضریب 4 داشت برای رشته ی انسانی.

به آیدین:
:))) اقصا نقاط!!!
گیر دادی به جنتی ها!
:) بزن قدش...

به درخت ابدی:
قصد داشتم اگه اون سال قبول نشدم سال بعد رو هنر شرکت کنم که قبول شدم. :)
هوووم کی می دونه شاید یه روز...

ميله بدون پرچم گفت...

سلام
من كه سال دوم بود تازه فهميدم دارم مكانيك مي خونم!! سيلابي بود كه ما رو با خودش برد يا آورد فرقي نمي كنه...
واسه ارشد مي توني تغيير رشته خفن بدي! من تجربه اش رو دارم.

نوید گفت...

برو فلسفه بخون که هم فیزیک داره هم ادبیات هم عشق!

مجتبی پژوم گفت...

هوس کردم برم تریای دانشکده ای بشینم و تی بگ ام روداخل لیوان آب جوش بالا و پایین ببرم وفکر کنم...چه حالی میده فارغ از بوق و ماشین ودود وسر وصدا وپله های بی پایان ادارات ودیدن قیافه ی تخمی یک مشت شپش ریشوی بی اراده ی اداره نشین بشینی تو تریای دانشکده منتظر کلاس بعدی...حالا هر رشته ای که میخواد باشه.عربی داشته باشه یا نه.چشم گاو نصف کنی یا نه.فیزیک داشته باشه یا نه...

م.ایلنان گفت...

مساله این است که این جور سوال ها و گذشته کاوی ها اغلب در همان زمان اتفاق می افتد و به اندازه ی خالی شدن یک لیوان طول می کشد. روزی ، شبی که در جای غریبی این سوال یقه ی آدم را بچسبد اوضاع البته فرق خواهد کرد.

Hel. گفت...

به میله بدون پرچم:
بیام ازتون چنتا سوال بپرسم. :)

به نوید:
فلسفه... شاید... گمان نکنم

به مجتبی پژوم:
بله خیلی باحاله, مخصوصن که پاییز باشه.

به م.ایلنان:
:)
exactly
آخ امان از اون روز یا شب.

سانسورچی گفت...

عجب . . .!
این مملکتی را که در آن اکثر افراد از رشته ی دانشگاهیشان ناراضی اند به کجا می بریم؟!

بدبختی اینجاست که استاد خوب هم گیر نمی آید، سرِ کلاس ادبیات باید بنشینی و رزم رستم و سهراب را معنا کنی یا تاریخ تولد نویسنده ها را از بر باشی!

انقلاب اسلامی هم اگر استادش خوب باشد، خیلی کیف می دهد، با آن بحث های سیاسی سرِ کلاس اش

نسکافه گفت...

مرسی که بهم سر زدی بازم فوق العاده بود الن آپم سر بزن شاد میشی

کودک فهیم گفت...

اصلا عجیب نیست اگر بگم در این متن خودم رو در تو دیدم.حرف هایی که توی دلت بود توی دل من هم بوده و هست...با این تفاوت که من عاشق و دیوانه ی طراحی و نقاشی بودم اما نمی دونم که چرا رفتم تجربی و الان در دانشگاه در این رشته ای که شاید باب میل دیگران باشد و خودم نه(!)چیکار می کنم! خیلی دوست داشتم که شرایط جامعه هنر رو به عنوان یک شغل می شناخت اما....دلم گرفته...
در هر رشته ای برات آرزوی بهترین ها رو می کنم هلن جان.

Hel. گفت...

به سانسور چی:
به جای خاصی نمی بریم.
بحث سیاسی شان هم ارزانی خودشان. بحثی که تنها اثرش روی فشار خون بنده است, می خواهم صد سال سیاه نباشد و... ببخشید, اعصابم ضعیف شده.

به نسکافه:
مرسی

به کودک فهیم:
این طور که پیداست این ماجرای هممونه به کم و زیاد. مرسی ناکس.
امیدوارم هنر رو کنار درس دنبال کنی. شایدم دنبال کرده باشی.

ansherli گفت...

وای ما هم همش عربی میخوندیم که حتی یک کلمه هم یادم نیست
لعنت به این سیستم آموزشی

کافه اوریانت گفت...

عاشق کلمه غمبادم اما مدت ها بود نشنیده بودم
نوشته هاتو که میخوندم یه لحظه انگار تمام خاطرات و روزهای دبیرستانم اومد جلوی چشام ... مخصوصا اون سوال خودآزمایی بود که مدت ها بود دیگر یادم نبود
حس غریبی بود
ممنون
www.oryanet.blogfa.com

خلاف جهت عقربه های ساعت گفت...

سلام هلن... این عکس قبلی منو به این نتیجه رسوند که همون بهتر شما رشته ی تجربی نرفتی و گاو های بدبخت رو به دو نیم مساوی تقسیم نکردی... دی
چه خبرا؟ خوبی شما؟

Hel. گفت...

به آنشرلی:
:)

به کافه اوریانت:
منم از "غمباد" خوشم می آد. خواهش

به خلاف جهت عقربه های ساعت:
البته کره ی چشمشون رو.
سلامتی. امن و امان. مرسی. الآن ینی بیام؟ اومدم. :)

نسكافه گفت...

سلام هلن عزيز مرسي كه لطف ميكني و سر ميزني نميدوني اون يه مدتي كه آپ نيودي چقدر دپ بودم كلي اتفاق هاي تلخ واسم افتاد هر سري ميومدم تو وبت تا انر‍ژي بگيرم دست رد به سينم ميخورد خيلي خوشحالم كه برگشتي با غرغر بامزت راستي ميتونم بپرسم چي ميخوني؟

Hel. گفت...

:)
آدم، غم نیاز دارد گاهی.
مهندسی کامپیوتر-نرم افزار

مهدی گفت...

چقدر ماها زیادیم! منم موقع انتخاب رشته ، برگه انتخاب رشته م رو که بردم پیش او یارویی که انتخاب رشته میکنه، گفت پس چرا مکانیک نزدی، خب ما هم زدیم! و بدبختانه قبول شدیم! تی بگ و بوفه و اینها هم در پی اش آمد

Morteza گفت...

تقصير كيه اگه من مثل ديوونه هام؟

نسکافه گفت...

آخیش کلاسام تموم شد اومدم تا بگم انتخاب واحد منم داستان بود من از اول هم عاشق عمران بودم زبان انگلیسیم هم عالی بود جوری که اگه زبان میخوندم دانشگاه اصلا دغدغه نمره نداشتم مامیم همیشه میگه کاش میرفتی زبان
اومدم عمران تو برگه انتخاب رشته اونقدر عمران زدم تا دستگاه دلش به حالم سوخت و به شهر مزخرفه بابل مشرف شدم! اون بابایی که بهش گفته بودم بهم مشاوره بده دو روز کارنامم پیشش بود دستآخرم یه چیز سر هم کرد و بهم داد که من عمرا بهش عمل نکدم و هرچی دوس داشتم زدم الانم سال دوم عمرانم و نمیدونم چی قراره سرم بیاد عمران و دوس دارم اما خیلی وقت گیر و سخته شاید زبان میرفتم بهتر بود
ووووش من چقد حرف تو دلم بوداااااااااا!!!
بعد تو میای تو وبم یه کلمه مینویسی میری!!!(شوخی کردم) ای بابا فردا 8 ساعت کلاس دارم

Hel. گفت...

به مهدی:
ما بیشماریم ;)

به مرتضی:
:) نمی دونم

به نسکافه:
منم یه یکی دو ساعتیه اومدم. منم فردا ساعت هشت کلاس دارم. بریم تی بگ تو لیوان بزنیم.

پ ا گفت...

سلام ،خوبي. مي بينم همچنان ادامه مي دهيد...

Hel. گفت...

به پ.ا:
سلام. بله. چرا که نه. :)

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com