جایی کنار جاده ایستادیم. رفتند که لوبیا چیتی و فندق بخرند از چند دستفروش که بساط پهن کرده بودند. رفتم سر وقت پیرزنی که سبزی میفروخت. لهجهی غلیظ شمالی داشت. به سختی حرفهایش را میفهمیدم. نصیحت کرد. گفت به حرف مادرم گوش بدهم. گفت به حرف پدرم گوش ندهم. پرسید شوهر دارم. گفتم نه. پرسید درس میخوانم. گفتم بله. گفت همان بهتر که شوهر نکنم. گفت همسرش وقتی جوان بوده مرده. از فرزندانش گفت که هر کدام کجا زندگی میکنند و شغلشان چیست. عاشق این هستم که پیرزنی محلی مثل او را به حرف بگیرم.
دمیدن خورشید، از میان دو کوه پوشیده از درخت، آسمانی که برای چند لحظه صورتی شد؛ زیباترین اتفاق این سفر بود.
عادتی که عادت داشت ماهانه مهمان دلم شود، خلف وعده کرد و زد و ده روز زودتر سوزپرایزم کرد. شیت! حالا موقعش بود؟! از بعضی خوشیها محروم شدم و با بعضی آشنا. (الآن دیگه دارم خیلی زور میزنم که نیمه پر لیوان رو ببینم.) وقتی بقیه والیبال بازی میکردند، من یک گربهی حامله را که چند ساعتی بود آن دور و بر میچرخید نوازش میکردم. گربههای حامله اجازه نمیدهند به آنها دست بزنیم؛ این یکی اما اجازه میداد. وقتی بقیه شنا میکردند، من پابرهنه و تنها در ساحل قدم میزدم. سردی دلپذیر موجها، خاطرهایست که از حافظهی پاهایم پاک نمیشود.
جادهی فومن به ماسوله، فوقالعاده بود. دلم میسوزد که اسالم-خلخال را ندیدیم. زیاد تعریفش را شنیده بودم.
چند دوست تازهی محلی، ما را از تلکه پول در تالاب انزلی نجات دادند و با قایقهای خودشان، میان نیلوفرها گرداندنمان؛ بدون هیچ منت؛ بدون هیچ آشنایی قبلی. لمس برگهای نیلوفر حس خوبی میداد. نیلوفر آبی زیبا بود. برگها شناور بودند. ابروهای قایقران چنگ میانداخت به ابرها. پسرک عجیب زیبا بود. یکی از قایقرانها میگفت آب وقتی بخواهد کسی را بگیرد میگیرد. میگفت همین تالاب پدر حامد(همان پسر خوشگل) را وقتی حامد شش ماهه بوده گرفته. شناگر ماهری بوده اما آب آشنا و ناآشنا نمیشناسد. آب بیحیا است.
لمس گوشماهیها آدم را میبرد به ذهن دریا. نرمتن کوچکی که در این خانهی کربنات کلسیمی زندگی میکرده و چقدر چرخ خورده از این ور به آن ور شده تا رسیده اینجا، کنار ساحل، بین دو انگشت شست و سبابهی من.
پروانهای روی شیشهی تلهکابین لاهیجان نشسته بود. نمیدانستم زیبایی شهر را ببینم زیر پاهایم یا به آن پروانه خیره شوم، بلکه رازی را برایم فاش کند که شاید شهر از آن حرف نزند.
۱۷ نظر:
سلام با نوشته هات من را نیز به ان جاده بردی. زن را دیدم وگربه را وختی پاهایم سردی اب را حس کرد وحسی که دوست ندارم مثل دیگران شنا کنم. شاید چون زیر کولرم
خوب از وقتی نقش ونگار فیلتر شده از نمایه گوگلی ام نمی توانم استفاد کنم .
نقش و نگار
صبرمی کنم تا زیبایی تصاویرزیبای نیمۀ پرلیوان رسوب کند ته جانم وبرگردم بگویم: "اوه چه زیبا!" هلن. یا...هو
هنوزرسوب نکرده این همه تصویرزیبا ازنیمۀ پرلیوان هلن بانوی نازنین. ومن برنگشته ام.برمی گردم اگر همیشه اینقدر تازه وخواستنی باشی. یا...هو
به نقش و نگار:
:)
کولر...
به دلقک ایرانی:
wow! مرسی.
سعی می کنم باشم. :)
پيرزن محلي كه سالاره ! بهت نگفت ننا !؟ (nena) ديوانه اين يكي ام من ! ولي طرف تو مثل اينكه گيلاني بوده . من به مازندراني عرض كردم !
زيبا مثل گيلان ... آرام مثل مازندران ... پرشكوه مانند تالش ... عجيب مثل ماسوله
سلام خیلی نامردی!!! :دی
چرا اونور دیگه جواب نمیدی!
به آیدین:
راستش یادم نیست. فکر کنم گفت. یا یه چیزی شبیه این.
به مرتضا:
سبز مثل شمال
به آرمان:
من نامردم؟ بر منکرش لعنت!
خب اون ور زیاد نیستم. برم ببینم چه خبر بوده.
سلام.
لاهیجان بودی، جاده ی ساهکل دیلمان رو هم می رفتی. خیلی بکرتر و جنگلی تر و پر حس و حال تر از جاده های دیگه ی گیلانه...
"افسون زدگی جدید؛هویت چهل تکه" ی داریوش شایگان رو نشر فرزان روز چاپ کرده و آخرین چاپش برای 1388بوده. همه ی کتاب فروشی های انقلاب دارندش فکر کنم...
اولش خواستم بپرسم "کجای شمال؟" بعد گفتم فقط گیلانیها (خصوصن شرق) اینقدر خونگرک هستند که بقیه متن رو که خوندم دیدم حدسم درست بوده تقریبن
به پیمان:
رفتیم :)
سیاهکل دیلمان رو... حیف حیف که هوا بارونی نبود تا از اون بالا مه رو زیر پاهامون ببینیم، اسب ها توی مرغزارها می چریدند. بهشت بود...
مرسی پیمان
به محمد:
بله، گیلکی ها خیلی باصفا هستند. بقیه ی جاها رو نمی دونم.
توصیف های زنده ای بود. منم سه-چاهار سال پیش تقریبا همین جاها رو رفتم. انزلی رو خیلی دوست داشتم، به خصوص موج شکن هاش رو.
راستی، با لوبیا چیتی و فندق چه غذایی درست می کنن؟!:)
به درخت ابدی:
:)
راستش می خواستن لوبیا چیتی بگیرن که واسه شام بخوریم؛ دیدن عجب فندقای خوبی! یه خرده بگیریم ببیریم پوست بکنیم بشکنیم بعد واسه صبحانه با نون و پنیر میل کنیم! نشون به اون نشون که در تمام طول سفر مشغول فندق پوست کندن و شکستن بودیم!
... سیزده تا کامنت نباشه... 14 تا باشه
خیلی زیبا می نویسی من که خودم شمالیم مات و مبهوت توصیفاتت شدم
beautiful pictures ... afarin !
به پوریا:
فدای یو. مرسی.
به محمدرضا:
:) tnx
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com