۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

شمال شدم یا شمال بودم


جایی کنار جاده ایستادیم. رفتند که لوبیا چیتی و فندق بخرند از چند دستفروش که بساط پهن کرده بودند. رفتم سر وقت پیرزنی که سبزی می‏فروخت. لهجه‏ی غلیظ شمالی داشت. به سختی حرف‏هایش را می‏فهمیدم. نصیحت کرد. گفت به حرف مادرم گوش بدهم. گفت به حرف پدرم گوش ندهم. پرسید شوهر دارم. گفتم نه. پرسید درس می‏خوانم. گفتم بله. گفت همان بهتر که شوهر نکنم. گفت همسرش وقتی جوان بوده مرده. از فرزندانش گفت که هر کدام کجا زندگی می‏کنند و شغل‏شان چیست. عاشق این هستم که پیرزنی محلی مثل او را به حرف بگیرم.

دمیدن خورشید، از میان دو کوه پوشیده از درخت، آسمانی که برای چند لحظه صورتی شد؛ زیباترین اتفاق این سفر بود.

عادتی که عادت داشت ماهانه مهمان دلم شود، خلف وعده کرد و زد و ده روز زودتر سوزپرایزم کرد. شیت! حالا موقع‏ش بود؟! از بعضی خوشی‏ها محروم شدم و با بعضی آشنا. (الآن دیگه دارم خیلی زور می‏زنم که نیمه پر لیوان رو ببینم.) وقتی بقیه والیبال بازی می‏کردند، من یک گربه‏ی حامله را که چند ساعتی بود آن دور و بر می‏چرخید نوازش می‏کردم. گربه‏های حامله اجازه نمی‏دهند به آن‏ها دست بزنیم؛ این یکی اما اجازه می‏داد. وقتی بقیه شنا می‏کردند، من پابرهنه و تنها در ساحل قدم می‏زدم. سردی دلپذیر موج‏ها، خاطره‏ایست که از حافظه‏ی پاهایم پاک نمی‏شود.

جاده‏ی فومن به ماسوله، فوق‏العاده بود. دلم می‏سوزد که اسالم-خلخال را ندیدیم. زیاد تعریفش را شنیده بودم.

چند دوست تازه‏ی محلی، ما را از تلکه پول در تالاب انزلی نجات دادند و با قایق‏های خودشان، میان نیلوفرها گرداندن‏مان؛ بدون هیچ منت؛ بدون هیچ آشنایی قبلی. لمس برگ‏های نیلوفر حس خوبی می‏داد. نیلوفر آبی زیبا بود. برگ‏ها شناور بودند. ابروهای قایق‏ران چنگ می‏انداخت به ابرها. پسرک عجیب زیبا بود. یکی از قایق‏ران‏ها می‏گفت آب وقتی بخواهد کسی را بگیرد می‏گیرد. می‏گفت همین تالاب پدر حامد(همان پسر خوشگل) را وقتی حامد شش ماهه بوده گرفته. شناگر ماهری بوده اما آب آشنا و ناآشنا نمی‏شناسد. آب بی‏حیا است.

لمس گوش‏ماهی‏ها آدم را می‏برد به ذهن دریا. نرم‏تن کوچکی که در این خانه‏ی کربنات کلسیمی زندگی می‏کرده و چقدر چرخ خورده از این ور به آن ور شده تا رسیده اینجا، کنار ساحل، بین دو انگشت شست و سبابه‏ی من.

پروانه‏ای روی شیشه‏ی تله‏کابین لاهیجان نشسته بود. نمی‏دانستم زیبایی شهر را ببینم زیر پاهایم یا به آن پروانه خیره شوم، بلکه رازی را برایم فاش کند که شاید شهر از آن حرف نزند.


۱۷ نظر:

ناشناس گفت...

سلام با نوشته هات من را نیز به ان جاده بردی. زن را دیدم وگربه را وختی پاهایم سردی اب را حس کرد وحسی که دوست ندارم مثل دیگران شنا کنم. شاید چون زیر کولرم
خوب از وقتی نقش ونگار فیلتر شده از نمایه گوگلی ام نمی توانم استفاد کنم .
نقش و نگار

Dalghak.Irani گفت...

صبرمی کنم تا زیبایی تصاویرزیبای نیمۀ پرلیوان رسوب کند ته جانم وبرگردم بگویم: "اوه چه زیبا!" هلن. یا...هو

Dalghak.Irani گفت...

هنوزرسوب نکرده این همه تصویرزیبا ازنیمۀ پرلیوان هلن بانوی نازنین. ومن برنگشته ام.برمی گردم اگر همیشه اینقدر تازه وخواستنی باشی. یا...هو

Hel. گفت...

به نقش و نگار:
:)
کولر...

به دلقک ایرانی:
wow! مرسی.
سعی می کنم باشم. :)

آيدين گفت...

پيرزن محلي كه سالاره ! بهت نگفت ننا !؟ (nena) ديوانه اين يكي ام من !‌ ولي طرف تو مثل اينكه گيلاني بوده . من به مازندراني عرض كردم !

Morteza گفت...

زيبا مثل گيلان ... آرام مثل مازندران ... پرشكوه مانند تالش ... عجيب مثل ماسوله

آرمان گفت...

سلام خیلی نامردی!!! :دی
چرا اونور دیگه جواب نمیدی!

Hel. گفت...

به آیدین:
راستش یادم نیست. فکر کنم گفت. یا یه چیزی شبیه این.

به مرتضا:
سبز مثل شمال

به آرمان:
من نامردم؟ بر منکرش لعنت!
خب اون ور زیاد نیستم. برم ببینم چه خبر بوده.

پیمان گفت...

سلام.
لاهیجان بودی، جاده ی ساهکل دیلمان رو هم می رفتی. خیلی بکرتر و جنگلی تر و پر حس و حال تر از جاده های دیگه ی گیلانه...
"افسون زدگی جدید؛هویت چهل تکه" ی داریوش شایگان رو نشر فرزان روز چاپ کرده و آخرین چاپش برای 1388بوده. همه ی کتاب فروشی های انقلاب دارندش فکر کنم...

محمد گفت...

اولش خواستم بپرسم "کجای شمال؟" بعد گفتم فقط گیلانی‌ها (خصوصن شرق) اینقدر خونگرک هستند که بقیه متن رو که خوندم دیدم حدسم درست بوده تقریبن

Hel. گفت...

به پیمان:
رفتیم :)
سیاهکل دیلمان رو... حیف حیف که هوا بارونی نبود تا از اون بالا مه رو زیر پاهامون ببینیم، اسب ها توی مرغزارها می چریدند. بهشت بود...
مرسی پیمان

به محمد:
بله، گیلکی ها خیلی باصفا هستند. بقیه ی جاها رو نمی دونم.

درخت ابدی گفت...

توصیف های زنده ای بود. منم سه-چاهار سال پیش تقریبا همین جاها رو رفتم. انزلی رو خیلی دوست داشتم، به خصوص موج شکن هاش رو.
راستی، با لوبیا چیتی و فندق چه غذایی درست می کنن؟!:)

Hel. گفت...

به درخت ابدی:
:)
راستش می خواستن لوبیا چیتی بگیرن که واسه شام بخوریم؛ دیدن عجب فندقای خوبی! یه خرده بگیریم ببیریم پوست بکنیم بشکنیم بعد واسه صبحانه با نون و پنیر میل کنیم! نشون به اون نشون که در تمام طول سفر مشغول فندق پوست کندن و شکستن بودیم!

Hel. گفت...

... سیزده تا کامنت نباشه... 14 تا باشه

نسکافه گفت...

خیلی زیبا می نویسی من که خودم شمالیم مات و مبهوت توصیفاتت شدم

Mohamad Reza گفت...

beautiful pictures ... afarin !

Hel. گفت...

به پوریا:
فدای یو. مرسی.

به محمدرضا:
:) tnx

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com