۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

بزن بهش بخندیم

بیشتر افرادی که با آن‏ها ملاقات می‏کنم، خصوصاً در وهله‏ی اول مرا بچه مثبتی، آرام و جدی ارزیابی می‏کنند.

یک بار که در سالن مطالعه‏‏ خواهران نشسته بودم، چند دقیقه‏ای سرم را از روی دفتر و دستکم برداشتم و به آدم‏هایی که به کتاب یا لپ‏تاپ‏شان خیره شده‏اند نگاه کردم. قیافه‏های اخموی‏شان گواه تمرکزشان بود و غرق‏شدگی‏شان. چقدر جالب و بامزه می‏شد اگر کاری کنم تا رشته‏ی افکارشان پاره شود و متعجب و عصبانی شوند. تصور کردم نسرین -یکی از دوستان بسیار مسخره باز- اینجا بود و من یک دستمال گنده از جیبم بیرون می‏آوردم و جلوی صورتم می‏گرفتم و با تمام قوا صدای فین کردن در می‏آوردم. از این تصور چند دقیقه‏ای برای خودم خندیدم و به مطالعه ادامه دادم.

گمان کنم در میانه‏ی فیلم درباره‏ی الی بود. بار اول که در سینما تماشا کردم، به نظرم بسیار بی‏مزه آمد. کسل بودم. با چندتا از دوستان رفته بودیم که آن‏ها هم کسل‏کننده بودند و لام تا کام حرف نمی‏زندند و هر چیزی که می‏گفتی می‏گفتند "هیس هیس، بذار ببینم چی شد" کلاً کم پیش می‏آید که یک فیلم یا سریال مرا جذب کند و نگه دارد. باز تصورات خنده‏دارم شروع شد. چقدر بامزه می‏شد اگر یک پر با خودم می‏آوردم و می‏گرفتم جلوی بینی‏ام، بعد... چند عطسه‏ی محکم که رشته‏ی فیلم را از دست تماشاچیان بدزدد. دوباره... چند عطسه‏ی محکم دیگر... می‏تواند بساط خنده را تا دو-سه ماه جور کند. کافی است یادش بیفتم و از خنده ریسه بروم.

گاهی که کنار دست برادرم نشسته‏ام و او لایی می‏کشد و تند رانندگی می‏کند، طبق معمول می‏گویم "خو یه خرده یواش‏تر برو!" ولی هلن درونم قلقلکم می‏دهد که بگویم "تند برو، آفرین" "از این پژو ِ جلو بزن مرتیکه..." "بزن بهش بخندیم" اما در همان حال که از این تصورات لبخندی به لب دارم، ساکت، کمربند ایمنی را بسته‏ام، آرام نشسته‏ام و به موزیک گوش می‏دهم.

این تصورات هرگز عملی نمی‏شوند، و با ارزش‏هایی اخلاقی که می‏شناسم  متضاد هستند؛ اما خب... انسان و بی تضاد؟*
بیان این تصورات درونی در اینجا که یک مکان مجازی عمومی است، مایه‏ی آبروریزی و خجالت و سرافکندگی و این‏هاست، مخصوصاً برای من که از خودم انتظاراتی دارم. اما خب... همیشه برایم جالب بوده که وقتی سر کلاس ریاضی نشسته‏ام و استاد ریاضی -جدی‏ترین و منضبط‏ترین آدمی که دیده‏ام- دارد مزخرفاتی راجع‏به مشتق مرحله دوم و سوم و چهارم و nاُم می‏گوید؛ تصورش کنم در حالی که او هم گاهی دلش غنج می‏زند جای پسرکی باشد که سیگار گوشه‏ی لبش است، همزمان با موبایل 1100 اش صحبت می‏کند، لنگ چهارخانه‏ی قرمزش در باد به اهتزاز درآمده و در اتوبان تک‏چرخ می‏زند.

آیا بقیه‏ی آدم‏هایی که جدی به نظر می‏رسند هم چنین تصوراتی دارند؟ یا من یه چیزیم می‏شود؟


---------------------------------------------------------------------------
* از حسین پناهی است این جمله. یک قسمت کوچک از یک شعر زیبایش.

۱۲ نظر:

خواب بزرگ گفت...

همه یه چیزشان می‌شود

ansherli گفت...

اونوقت حیف نیست اینارو عملی نکنی ؟
این سری بهشون اجازه بده از خیالت بزنن بیرون بعد بیا اینجا تعریف کن ما هم بخندیم

پیمان بهمنی گفت...

یه وخ این کارا رو نکنی . دقیقا این حرفایی که اینجا گفتی باعث آبروریزی و خجالت و سرافکندگی بود .

Hel. گفت...

به خواب بزرگ:
عجب!

به آنشرلی:
فکر کردن بهشون کافیه. هم باعث خنده می شه. هم به کسی آزار نمی رسونه

به توت فرنگی:
ok. sure

parand گفت...

آخی... تضاد تو وجود همه ما هست شاید شکلش فرق کنه... مثلن من دوست دارم از شیشه ماشین آدامسمو پرت کنم بیرون!

نیکس گفت...

بدیش همینه که منم میام تو وبلاگت و وقتی نظر به خصوصی ندارم همین جمله رو برات می نویسم، اونوقت می افتیم تو یه لوپ و
به سختی می تونیم در بیایم!
بنویسم؟!

Ako گفت...

اگه این کارارو نکنی که دق مرگ از دنیا می ری دختر!
زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد، فقط چند تا پایه پیدا کن! بهترین زمان هم دوران دانشجوییه! قبل و بعدش راه نداره! از ما گفتن بود! حالا خود دانی!
تازه می تونی کلی هم ترقه ببری تو سینما! تو چای ملت انگشت بکنی! تو لباس هاشون جونور مرده بزاری! تو اتوبان ویراژ بدی! اگه ندی دق می کنی می میری ها!!

Hel. گفت...

به پرند:
AWre

به نیکس:
نه تو رو خدا! :)

به آکو:
مثلاً جونور مرده یا زنده یا انگشت کردن تو چایی برای خوابگاه مناسبه. اما ویراژ دادن تو خیابون رو اگه 10تا از پایه ترین دوستام هم باشن، من نیستم.
(حضار: اَه اَه اَه از این پاستوریزه ها اینقده بدم می آد!)

آیدین گفت...

سلام
با این پستت خیلی حال کردم چون که وصف حال خودم هم بود . من به ذهن اینجور آدمها می گم ذهن خندان ! اگه کارتون مکس و ماری رو دیده باشی شخصیت اصلی می گه «من شاید زیاد نخندم و خنده ام معلوم نباشه ولی دلیل نمیشه که توی ذهنم نخندم» بعد یه صحنه ای از سر کاراکتر نشون میداد که مغزی توی سرش داره میخنده !
حالا می بینی که تنها نیستی ...

Dalghak.Irani گفت...

می خواستم بیام دربزنم که کوشی؟ بعدازعمری که دوتاپست کوتاه وازنوع گروه خونی تو گذاشتم. که تله پاتی کارش راکرد وتوقبل ازمن آمدی وشکفتی درشگفتی. وخوشحالم. شیطنت های جوونارودوست دارم حتی اگی گاهی بالفعل هم بشه. یکنواختی اولین آجرهرقبری است! یا...هو

Hel. گفت...

به آیدین:
آخی. چند جا دنبال مکس و ماری گشتم، اما پیدا نکردم و بی خیال شدم.
:)

به دلقک ایرانی:
جمله ی جالبی بود. "یکنواختی اولین آخر هر قبر"

بام ایران سیتی گفت...

سلام هلن. خوبی؟ چه آدم جالبی هستی تو. وقتی می خوندم کلی خندیدم چرا که خودمم گاها تو این شرایط قرار می گیرم کلا تصوراتو دوس دارم خیلی شیوا و روون بود . ممنون

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com