بیشتر افرادی که با آنها ملاقات میکنم، خصوصاً در وهلهی اول مرا بچه مثبتی، آرام و جدی ارزیابی میکنند.
یک بار که در سالن مطالعه خواهران نشسته بودم، چند دقیقهای سرم را از روی دفتر و دستکم برداشتم و به آدمهایی که به کتاب یا لپتاپشان خیره شدهاند نگاه کردم. قیافههای اخمویشان گواه تمرکزشان بود و غرقشدگیشان. چقدر جالب و بامزه میشد اگر کاری کنم تا رشتهی افکارشان پاره شود و متعجب و عصبانی شوند. تصور کردم نسرین -یکی از دوستان بسیار مسخره باز- اینجا بود و من یک دستمال گنده از جیبم بیرون میآوردم و جلوی صورتم میگرفتم و با تمام قوا صدای فین کردن در میآوردم. از این تصور چند دقیقهای برای خودم خندیدم و به مطالعه ادامه دادم.
گمان کنم در میانهی فیلم دربارهی الی بود. بار اول که در سینما تماشا کردم، به نظرم بسیار بیمزه آمد. کسل بودم. با چندتا از دوستان رفته بودیم که آنها هم کسلکننده بودند و لام تا کام حرف نمیزندند و هر چیزی که میگفتی میگفتند "هیس هیس، بذار ببینم چی شد" کلاً کم پیش میآید که یک فیلم یا سریال مرا جذب کند و نگه دارد. باز تصورات خندهدارم شروع شد. چقدر بامزه میشد اگر یک پر با خودم میآوردم و میگرفتم جلوی بینیام، بعد... چند عطسهی محکم که رشتهی فیلم را از دست تماشاچیان بدزدد. دوباره... چند عطسهی محکم دیگر... میتواند بساط خنده را تا دو-سه ماه جور کند. کافی است یادش بیفتم و از خنده ریسه بروم.
گاهی که کنار دست برادرم نشستهام و او لایی میکشد و تند رانندگی میکند، طبق معمول میگویم "خو یه خرده یواشتر برو!" ولی هلن درونم قلقلکم میدهد که بگویم "تند برو، آفرین" "از این پژو ِ جلو بزن مرتیکه..." "بزن بهش بخندیم" اما در همان حال که از این تصورات لبخندی به لب دارم، ساکت، کمربند ایمنی را بستهام، آرام نشستهام و به موزیک گوش میدهم.
این تصورات هرگز عملی نمیشوند، و با ارزشهایی اخلاقی که میشناسم متضاد هستند؛ اما خب... انسان و بی تضاد؟*
بیان این تصورات درونی در اینجا که یک مکان مجازی عمومی است، مایهی آبروریزی و خجالت و سرافکندگی و اینهاست، مخصوصاً برای من که از خودم انتظاراتی دارم. اما خب... همیشه برایم جالب بوده که وقتی سر کلاس ریاضی نشستهام و استاد ریاضی -جدیترین و منضبطترین آدمی که دیدهام- دارد مزخرفاتی راجعبه مشتق مرحله دوم و سوم و چهارم و nاُم میگوید؛ تصورش کنم در حالی که او هم گاهی دلش غنج میزند جای پسرکی باشد که سیگار گوشهی لبش است، همزمان با موبایل 1100 اش صحبت میکند، لنگ چهارخانهی قرمزش در باد به اهتزاز درآمده و در اتوبان تکچرخ میزند.
آیا بقیهی آدمهایی که جدی به نظر میرسند هم چنین تصوراتی دارند؟ یا من یه چیزیم میشود؟
---------------------------------------------------------------------------
* از حسین پناهی است این جمله. یک قسمت کوچک از یک شعر زیبایش.
۱۲ نظر:
همه یه چیزشان میشود
اونوقت حیف نیست اینارو عملی نکنی ؟
این سری بهشون اجازه بده از خیالت بزنن بیرون بعد بیا اینجا تعریف کن ما هم بخندیم
یه وخ این کارا رو نکنی . دقیقا این حرفایی که اینجا گفتی باعث آبروریزی و خجالت و سرافکندگی بود .
به خواب بزرگ:
عجب!
به آنشرلی:
فکر کردن بهشون کافیه. هم باعث خنده می شه. هم به کسی آزار نمی رسونه
به توت فرنگی:
ok. sure
آخی... تضاد تو وجود همه ما هست شاید شکلش فرق کنه... مثلن من دوست دارم از شیشه ماشین آدامسمو پرت کنم بیرون!
بدیش همینه که منم میام تو وبلاگت و وقتی نظر به خصوصی ندارم همین جمله رو برات می نویسم، اونوقت می افتیم تو یه لوپ و
به سختی می تونیم در بیایم!
بنویسم؟!
اگه این کارارو نکنی که دق مرگ از دنیا می ری دختر!
زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد، فقط چند تا پایه پیدا کن! بهترین زمان هم دوران دانشجوییه! قبل و بعدش راه نداره! از ما گفتن بود! حالا خود دانی!
تازه می تونی کلی هم ترقه ببری تو سینما! تو چای ملت انگشت بکنی! تو لباس هاشون جونور مرده بزاری! تو اتوبان ویراژ بدی! اگه ندی دق می کنی می میری ها!!
به پرند:
AWre
به نیکس:
نه تو رو خدا! :)
به آکو:
مثلاً جونور مرده یا زنده یا انگشت کردن تو چایی برای خوابگاه مناسبه. اما ویراژ دادن تو خیابون رو اگه 10تا از پایه ترین دوستام هم باشن، من نیستم.
(حضار: اَه اَه اَه از این پاستوریزه ها اینقده بدم می آد!)
سلام
با این پستت خیلی حال کردم چون که وصف حال خودم هم بود . من به ذهن اینجور آدمها می گم ذهن خندان ! اگه کارتون مکس و ماری رو دیده باشی شخصیت اصلی می گه «من شاید زیاد نخندم و خنده ام معلوم نباشه ولی دلیل نمیشه که توی ذهنم نخندم» بعد یه صحنه ای از سر کاراکتر نشون میداد که مغزی توی سرش داره میخنده !
حالا می بینی که تنها نیستی ...
می خواستم بیام دربزنم که کوشی؟ بعدازعمری که دوتاپست کوتاه وازنوع گروه خونی تو گذاشتم. که تله پاتی کارش راکرد وتوقبل ازمن آمدی وشکفتی درشگفتی. وخوشحالم. شیطنت های جوونارودوست دارم حتی اگی گاهی بالفعل هم بشه. یکنواختی اولین آجرهرقبری است! یا...هو
به آیدین:
آخی. چند جا دنبال مکس و ماری گشتم، اما پیدا نکردم و بی خیال شدم.
:)
به دلقک ایرانی:
جمله ی جالبی بود. "یکنواختی اولین آخر هر قبر"
سلام هلن. خوبی؟ چه آدم جالبی هستی تو. وقتی می خوندم کلی خندیدم چرا که خودمم گاها تو این شرایط قرار می گیرم کلا تصوراتو دوس دارم خیلی شیوا و روون بود . ممنون
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com