باز هم تاکسی، همان رانندههای همیشگی همان خط، همانهایی که به خاطر نداشتن پول خرد غرولند میکنند. همان مردهایی که کنارت مینشینند و خودشان را سر هر پیچ میاندازند رویت و از خودت میپرسی عمداً بود یا سهواً؟ تذکر بدهم یا نه؟ پول، کار، درس، دغدغههایی که همیشه بودهاند. هستند، خواهند بود. فقط از نوعی به نوع دیگر و از حالتی به حالت دیگر تغییر میکنند. آن پلههای پل عابر پیاده... باید همهشان را بالا بروی. خوابآلوده، هِن و هِن پاهایت را بالا میکشی تا تمام شوند. تمام میشوند. باید بروی پایین، همهی راهی را که آمده بودی. پایین آمدن سخت نیست، اما متزلزل هستم. باید بیشتر مراقب باشم. مخصوصاً اگر آن کفش سرمهایها را پوشیده باشم. روی زمین صاف هم نمیشود با آنها راه رفت.
بالا و پایین رفتن از پلههای پل عابر پیاده دانشگاه هم، شاید همان داستان روزمرگیام باشد.
به آن پل لعنتی نگاه میکنم. وقتی امتحان داشته باشم، وقتی مجبور باشم به پاچهخواری اساتید بروم، از آن متنفرم. وقتی خسته باشم، حال گذراندنش را ندارم. دوستم دو لیتر عطر را روی لباسش خالی کرده و ذوق زده است که زودتر برود و همکلاسیاش که بیاف ش باشد را ببیند. روی پلههایش پرواز میکند. برای او برقی هستند انگار.
پل همان پل است. بالا رفتنها و پایین آمدنها همان است. روزمرگی همان روزمرگی است. پل... پل همان است که هست. همان که سالهاست آنجاست.
یک روز حسرتش را میکشم، همان طور که حسرت نانوایی سر کوچهی دبیرستانم را میکشم.
عادت داریم به حسرت کشیدن، به خاطره بازی با پلهای عابر پیاده، با نانواییهایی که صبحها عطر نانشان کوچه را برمیداشت. میگفتیم چقدر بدبختیم که ساعت شش نیم صبح باید برویم مدرسه، وقتی که نانوایی اینجا هم تازه باز شده.
هنوز دخترکان ِ بدبخت کتاب تست به زیر بقل، از آنجا رد میشوند و نانوایی سر کوچه دبیرستانمان هم هنوز نان میپزد.
فکر نمیکنم به هیچ جایش بوده باشد که من با شنیدن عطر نان مست میشدم یا اینکه یاد بدبختیهایم میافتادم.
۳۲ نظر:
ویژگی بارز نوشته های تو اینه هلن که آدم رو می بره یه راست تو اون فضایی که وصفش میکنی...نه که بخوام بیام فقط تعریف کنم و برم...نه...اتفاقا می خوام بگم این پستت من رو برد جاهایی که دوست نداشتم برم...مثلا پل عابر پیاده ی لعنتیه کارگرجنوبی.همون که چند قدم مونده به میدون انقلابه...روزای پرمشغله وخسته کننده ای رو گذروندم و میگذرونم اونجا...با یه دنیا کار و قرار کاری ای که داری باید مرتب این پل بدون پله برقی رو بالاوپایین کنی.بری اونور ماشینتو برداری دوباره پارکش کنی بیای این ور...ولی به این فکر میکنم که کاش تو از یه جایی بنویسی که فارغ ازقیل وقال دنیاومافیهارفتی وچند روزی خلوت کردی...ماهم بیایم مثلا ساعت 3عصرخسته وکوفته وبلاگت بشینیم بخونیم و انرژی بگیریم واسه بقیه ی سگ دوهامون...
چقدر فنی توصیف می کنید.
درخواست بده برقیش کنن!!! قالیباف خودش شخصا به این کارها رسیدگی می کنه !!!!
به مجتبی پژوم:
مرسی مجتبی :)
خوشحالم که نوشته م می تونه موثر باشه اما خوشحال تر می شدم اگه تو رو می برد به جاهای خوب.
امیدوارم به زودی...
به آناهیتا:
فنی؟ حالا چرا فنی؟ ;)
به می نو:
می نو جان کلیک رنجه فرمودی عزیز.
عجب! قالیباف! خود خودش؟!!!
فکر نمیکنم به هیچ جایش بوده باشد که من با شنیدن عطر نان مست میشدم یا اینکه یاد بدبختیهایم میافتادم.
اصلا هیچ کس به هیچ جایش نبود که ما کی آمدیم و چرا آمدیم چه می خواهیم
هممون آدماي خاطره بازي هستيم هلن عزيز !
خيلي قشنگ بود . ممنون
با نوشتن اين مطلب شما ياد روزهايي كه تو ميدون انقلاب رفت و آمد ميكردم افتادم. اون وقتا محل كارم فاطمي بود و روزي دوبار بايد از ميدون انقلاب ميگذشتم. بعد از ظهرها وقتي با همكارم از ميدون رد ميشديم ميگفتيم يعني ميشه روزي بياد كه ديگه ميدون انقلاب تو مسيرمون نباشه!!! البته اين اتفاق فقط جابجا شد حالا بجاي ميدون انقلاب سالهاست كه از ميدون آزادي تردد ميكنيم. (شعبون كم از رمضون نيست:)) )
به آکو:
شاید، کسی به هیچ جایش نبوده.
نانوایی همون نانوایی بوده، ما فرق می کدیم، "ما".
به سهبا:
خواهش می کنم :)
به فرزانه:
:)))
خو آزادی خوشگل تره، البته اگه مجسمه دزدها برش ندارن ببرن!
نوستالوژی..........
خوبی هلن؟
خاطره هایمان تلخی و شیرینی زیاد دارند اما فقط خاطره اند
سلام ! چند سالته مگه به پول در آوردن فكر ميكني ؟ ببين يه كم روزمرگي خز شده ! ديگه هر كي بگه دچار روزمرگي شدم بهش مي گن اه اين كه قديمي شده ! به نظر من دچار يه چيز ديگه بشو !
دعاي آخر كامنت : پروردگارا ! همه جوانان را داراي پله برقي بكن ! آمين
میام میخونم میرم حسش نیست. میدونی که یه وقتایی خالی خالی هستی ونمیدونی ازکدوم طرفت باید شروع کنی تاخودت را مجدداً پرکنی. مثل من. یا...هو
ياد حسين پناهي افتادم هلن:
ميزي براي كار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
...
این بود زندگی؟
و تكرار اين بالا رفتن ها و پايين آمدن ها حكايت تمام روزهاي تكراري ماست...
همیشه وقتی قراره از پله های زیادی بالا برم، سرم رو می ندازم پایین تا نبینم چقدر مونده تموم شه.
به پرند:
مرسی عزیزم. بهترم.
به آیدین:
:)))))) من بیست سالمه و به پول در اوردن فکر می کنم. اما فکر کردن تا به حال برای کسی تنبان نشده.
خو چی کار کنم؟! مگه آدم دست خودشه؟!
به دلقک ایرانی:
اوهوم، فک کنم درک می کنم.
به احسان:
مرسی احسان جوانمرد عزیز. :) از یادآوری این چند خط زیبا.
به رویا و شیرفروش:
maybe :)
به درخت ابدی:
هوووم فکر خوبیه. انجامش می دم.
انگار آدم زاده شده فقط براي حسرت خوردن
دلنشین می نویسی
منم هروقت از به چی نفرت داشتم بعد عاشفش شدم !
مثل همیشه خیلی زیبا فنی و متبهرانه توصیف کردی اصلا انگار دنیا رو یه جور دیگه میبینی.ممنون که هر دفعه که به وبلاگت سرمیزنمیم سورپرایز و خوشحالمون میکنی نوشته هات شیرین و جذابند
به xatoun:
هوووم... شاید بشه که نشه
به مرمر:
مرسی
به نسکافه:
تنکس نسکافه
سلام
من اول ذهنم رفت به صف نان!
جايي كه آدم از عطر نان زده مي شد!
چه صف هايي داشتيم ما...
مجسمه دزد هاو ميدان آزادي را خيلي خوب اومدي.
چرا تو همیشه جوری مینویسی که انگار حرفهای منه
؟ چرا منم دارم این روزا حسرت دبیرستان رو میخورم و میدونم که یه روز نه چندان دور حسرت این دانشگاه رو خواهم خورد ؟
سلام
استفاده کردیم از بلاگ تاثیرگذار شما!
به میله بدون پرچم:
:)
به آنشرلی:
حس مشترک!
به تیراژه:
خوشحالم. چه اسم قشنگی.
سلام آپم و چشم به راه کلیک شما با نظراتتون راهنماییم کنید مرسی
خیلی خوب بود این هلن
چقدر چقدر چقدر زیبا می نویسید
دلم می خواد تا آخر دنیا کنارت بشینم و حرفاتو از خودت بشنوم بی آنکه نگران آن باشم که بی اختیار یا با اختیار پایم به پایت بخورد ..
به نسکافه:
اومدم :)
به هلیا:
تنکس :)
به احسان پرسا:
مرسی مرسی مرسی
حرف زدنم شبیه نوشتنم نیست. حرف نمی زنم ;)
هلن...بنویس
:)
چشم
ممنون هلن عزیز که به وبلاگم سر زدی ممنون واسه راهنماییت. من شیوه نوشتنت رو دوست دارم خواستم متونم رو نقد کنی در هر صورت واسه اینکه وقت میذاری واسه خوندن وبم ممنون باز هم سر بزن
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com