پسر فداکار
پطرس پسری کوچک و فداکار از مردم هلند بود. در کشور هلند سرزمینهایی هست که از سطح دریا پستتر است. برای اینکه آب دریا این زمینها را فرا نگیرد در کنار دریا سدّهایی دراز و پهن ساختهاند. پدر پطرس نگهبان یکی از این سدّها بود. او هر روز صبح از خانه خارج میشد و به سرکشی سدّ میرفت.
روزی پطرس از مادرش پرسید: چرا پدرم هر روز باید به سرکشی سدّبرود. مادر گفت: اگر نرود، ممکن است قطرهای آب از سوراخی بچکد. در این صورت چیزی نخواهد گذشت که اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی میگردد. سوراخ کمکم بزرگ میشود و آب همهجا را میگیرد. بعد از آن معلوم است که بر سر من و تو و همسایگان و اهل شهر چه خواهد آمد. پطرس پرسید اگر رخنهای در سدّ پیدا شود و پدرم نباشد چه کسی میتواند آن را ببندد، مادر به شوخی گفت: پسرکی با انگشت خود.
در یکی از روزهای نخستین ِ بهار که یخها تازه آب شده بود و لالهها از زمین سر برآورده بود و لکلکها که از سرمای زمستان به سرزمینهای گرم رفته بودند دستهدسته در آسمان نمودار میشدند، مادر پطرس او را برای کاری به خانۀ یکی از دوستان که در ده نزدیک بود فرستاد. پطرس در کنار سدّ راه میرفت و گاهی ابرهای سفید را که در آسمان حرکت میکردند تماشا میکرد و گاهی چشم به درختان میدوخت که اندکی سبز شده بودند و از آمدن فصل بهار خبر میدادند.
آفتاب نزدیک به غروب بود که پطرس از ده برمیگشت، هوا هر لحظه تاریکتر میشد. پطرس جز آواز پرندگان و غوکان و صدای پای خویش چیزی نمیشنید. ناگاه صدای چکیدن قطرههای آب به گوشش رسید. به سدّ که نزدیک شد، دید سوراخی در سدّ پیدا شده است و آب قطرهقطره از آن میچکد. بیدرنگ به یاد گفتۀ مادر افتاد که اندکاندک خیلی میشود و قطرهقطره سیلی میگردد و آب همهجا را میگیرد. نگاهی به دور و بر خود کرد، کسی را ندید. انگشت خود را در سوراخ فرو برد. دیگر آب نچکید، امّا انگشتش سرد شد. با خود گفت دیری نخواهد گذشت که عابری از اینجا گذر خواهد کرد. به او میگویم که پدرم را خبر دهد. مدّتی گذشت کسی از آنجا عبور نکرد. مِه همهجا را گرفت. پرندگان به خواب رفتند. غوکان نیز دیگر آواز نمیخواندند. دست پطرس کمکم بیحس شد، امّا پطرس جرأت نداشت که انگشت خود را از رخنه بیرون آورد. زیرا در این صورت، اندکاندک خیلی و قطرهقطره سیلی میشد و آب همهجا را فرا میگرفت. دستش کِرِخ شد. فریاد کرد: پدرجان، پدرجان زود بیا، امّا جوابی نشنید. با خود گفت: تا جان در بدن دارم دست برنمیدارم. شوخی نیست، مادر و پدرم و همۀ اهل شهر نابود میشوند. چه عیب دارد که من فدای پدر و مادر همشهریان خود شوم. سرش گیج میخورد. شب چون قیر تاریک بود. جز آواز بومی که در دوردست ناله میکرد صدایی به گوشش نمیرسید. ساعتها گذشت. شب رفتهرفته به پایان رسید. روشنایی در آسمان آشکار شد. مه از میان رفت و آفتاب کمکم برآمد. پطرس خود را کنار سدّ جمع کرده بود. هنوز انگشتش در سوراخ سدّ بهجای بود. پدر و مادر پطرس چندان نگران نبودند، چه گمان میکردند پسرشان شب را در دهکده مانده است. صبح زود، مثل همیشه، پدر پطرس به سرکشی سدّ رفت. هنوز راهی نرفته بود که از دور چشمش به طفلی افتاد که بر سدّ تکیه زده بود. بر سرعتش افزود و نزدیکتر آمد. پطرس را دید که رنگش پریده است و انگشت در سوراخ سدّ دارد.
- عجب! پطرس، اینجا چه کار میکنی. عجله کن که مدرسهات دیر میشود.
- پدرجان جلو آب را گرفتهام، مادر بارها گفته است: اندکاندک خیلی میشود و قطرهقطره سیلی میگردد و آب همهجا را میگیرد. این بگفت و از خستگی چشم برهم نهاد و بر زمین افتاد.
پدر رخنه را مُوقّتاً بست. پسر را بر دوش گرفت و به خانه برد. مادر دست و پای پطرس را مالید و خوراک گرم به او خورانید و در رختخواب خوابانید. پدر همسایگان را خبر کرد تا رخنه را به یاری هم ببندند. همسایگان که سرگذشت پطرس را شنیدند، گفتند: آفرین بر این پسر شجاع و فداکار. مرحَبا به این شجاعت و دلیری. خوشا به حال پدران و مادرانی که چنین فرزندانی دارند.
اثر مانا نیستانی
۱۴ نظر:
فداکاری در این زمونه=نابودی بی حتا یادبودی
یادش بخیر........
پش این نقاشی چه فکر جالب و هیجان انگیز و درستیه :))
حالا اگه ما بوديم پدرمون ميومد يه دونه مي زد پس گردنمون ميگفت هزار بار نگفتم وقتي بيرون ميري موبايلتو برداري !؟ مي مردي يه زنگ به من بزني !؟ ها !!؟ ((: !
به نوید:
البته پطرس مال اون زمونه ست
به هلیا:
بله. فکر جالب و هیجان انگیز و درست نیستانی ها معروفه
به آیدین:
به قول گارسیا ما به جهنم هم که بریم باید زنگ بزنیم بگیم رسیدیم!
فداکاری برای یک سد شکسته نتیجه ای جز نابودی نخواهد داشت . این را باید آنان که این روزها خود را پشت این سد شکسته پنهان کرده اند بفهمند.
برای مانا هم نوشتم که بیشتر از کاتونش عنوان کاریکاتورش برای من جالب بود: "متأسفم پطرس".
ازاینکه مهمانهام نگذاشتند بیام برای تشییع محمد نوری -حداقل" درکامنت دان شما ناراحتم. وهمین جا می گویم که من سوبله! غصه دارمی شوم برا رفتن "نور"ی های ایران. اول بخاطر نزدیک شدن نوبت مرگ به اردوی خودم. دوم بخاطر همین جوری برای هر نیستنی! وسوم برای انسان های هنرمندی که خیلی هم مطئن نیست جامعه از جایگزین هایشان. یا...هو
حقیقت تلخ،
چند ماه قبل و شاید یکسال پیش از اخبار هلند شنیدم که متخصصین مربوطه داستان پتروس را از نظر علمی رد کردند: چنین چیزی قابل پیشگیری با یک انگشت نیست و فقط پس از چند ثانیه حفره ی سد خاکی از کله ی پترس هم بزرگتر میشده. بنا بر این حکایت فداکاری پترس افسانه ای بیش نیست.
افسوس که این باسوادان بی معرفت ما را از لذت قهرمان داشتن محروم کردند !
برزو
به پیر فرزانه:
چه بودار! بله، از یک سقف در حال ریزش باید گریخت.
به دلقک ایرانی:
بله عنوانش هم جالب بود.
به برزو:
عجب متخصصین کودنی! ;)
یادش به خیر، بچگی ها چه داستان هایی می خوندیم. اینو بازنویسی کردی یا همون قدیمی اس؟
این تصویر خیلی عالیه.
به درخت ابدی:
نه باز نویسی نکردم. خود خودشه. دست مانا نیستانی درد نکنه :)
سلام. حیف که این روزها دیگر انگشت پطرس کرخت نمی شود...
کرختی انگشت پطرس دیروزمون شدهcomfortably numb امروزمون. اسم پطرس به معنای سنگ و صخره است ، بعید نیست افسانه باشه، تو اقسانه ها اینجور تشابهات ظاهرا اتفاقی پیش میاد. ضخره ای که حلوی سیل رو میگیره و اینا ..
به محمدرضا:
اوهوم
شاید هم هیچ وقت کرخ نشده بوده. کی می دونه؟!
به پرده پرنگار:
آره، احتمالن افسانه ست. یه مقاله خوندم تو وبلاگ کامران نجفی زاده در مورد پطرس که اصلن پطرس پطرس نبوده و داستان چیز دیگه ای بوده و ... (البته من اصلن به این آقای نجفی زاده علاقه ای ندارم و همین جا برائتم رو اعلام می کنم)
:)
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com