یکی از لذتهایی که خداوند در این دنیا قرار داده، این است که یک روز نه چندان سرد پاییزی، درست قبل از ظهر، تصمیم بگیری که خودت را یک نهار خوب مهمان کنی، بعد ببینی که کافه پراگ هم در مسیرت هست. همان کافهی دنج و کم نور که در آن ساعت از روز خیلی هم خلوت است. گویا عصرها در همین کافه جای سوزن انداختن نیست؛ و این آرامش چند ساعت دیگر تبدیل میشود به یک جهنم سوزان و پر از دود که اهریمنان وراجش مخت را ذره ذره میخورند.
پالتوی خیلی گشاد و خیلی کوتاهم را پوشیدهام و نیمچکمههایم. خیلی دوستشان دارم. قشنگ هستند و رنگشان هم خاکی است؛ امتیاز بزرگی که دارند این است که اگر خاکی بشوند هیچ پیدا نمیشود. زیپ لنگه راستی کمی اذیت میکند که مهم نیست.
به محض نشستن برایم منو را آوردند. میخواهم بدون نگاه کردن به منو پاستا سفارش بدهم اما آن آقا زود دور میشود و من هم مشغول ورق زدن منو میشوم. خب من همچنان پاستایم را میخواهم. حالا باید چکار کنم؟ باید بروم جلوی پیشخوان و بگویم؟ یا اینکه خودشان میآیند تا سفارش غذا بگیرند؟ باید سرفه کنم که بفهمند من انتخابم را کردهام؟ مثلاً بگویم اِهِم… اِهِم…؟ شاید چون تنها هستم گمان کنند که منتظرم و آنها هم صبر کنند که آن یک یا چند نفر دوست فرضی من بیایند تا بخواهند سفارش بگیرند. در آن صورت باید ساعتها بدون پاستا همینجا بنشینم و این چرندیات را بنویسم. واقعاً اسفبار است که من هنوز آداب کافه رفتن را نمیدانم. خیلی کم پیش آمده که تنها کافه یا رستوران بروم! و هر وقت هم با کسی بودهام من سفارش ندادهام و به روش سفارش دادن هم دقت نکردهام. حتا سعی میکنم یادم بیاید که توی فیلمها چطور سفارش غذا میدهند. تا آنجایی که من یادم میآید گارسون درست سر بزنگاه و حتماً با اشارهی یکی از عوامل پشت صحنه سر میرسد. شاید هم از اسرار این حرفه است که خودشان میدانند کی بیایند. در هر حال دارم از گرسنگی میمیرم بعد از اینجا هم باید یک جای دیگر باشم؛ یعنی قرار است زود نهارم را بخورم و بروم. پس نمیتوانم دست روی دست بگذارم تا آن آقایی که پشت پیشخوان مشغول لپتاپش است و اصلاً هم به نظر نمیرسد حواسش این طرفها باشد بیاید و از من بپرسد که چی میل دارم. بالاخره بلند میشوم و میروم میگویم پاستا بیزَمَت. برمیگردم سر میز.
اینجایی که نشستهام به همه جای کافه اشراف دارد. روبرو-سمت راستم سه پسر و یک دختر نشستهاند که یکی از پسرها سیگار میکشد. دارند دربارهی هدفمندی یارانهها حرف میزنند و اینکه هر ننه قمر لمپنی که هیچی از اقتصاد و وضعیت معیشتی حال حاضر مردم، حداقل در طبقهی متوسط شهری نمیداند، بالاخص در قشر دانشجو و در فضاهای دانشگاهی چیزهایی را که اینور و آنور شنیدهاست بازگو میکند؛ در حالی که هیچکس درست نمیداند و هیچکس هم نمیپرسد که این هدفمندی یارانهها چی هست اصلاً. توجه آن پسری که سیگار میکشد به من جلب شد. فکر کنم فهمید که داشتم به حرفهایشان گوش میدادم. حیف نیست که ظهر به این دلچسبی و روزی به این خوبی و کافهای به این خلوتی را با حرف زدن راجعبه هدفمند کردن یارانهها هدر بدهیم؟ اصلاً به من چه؟
میز روبرو-سمت چپ یک آقا و خانم نشستهاند که حرفهای خیلی جالبتری میزنند. آقا از اهمیت جفت سوژه و ابژه میگوید و خانم یک نقل قول از شکسپیر به زبان اصلی تحویلش میدهد. تازه با آن لهجهی بیریتیشش ترجمه هم نمیکند. کمتر از سی سال سن دارند. دلم میخواهد بلند شوم و بیمقدمه لپ هر دویشان را محکم و صدادار ببوسم. نه اینکه از شروورهایشان خوشم بیاید. نه. حالم خوب است. بهتر از این نمیشوم.چرا بهتر هم میشوم، اما حالا، درست همین حالا، خیلی خوبم. لذتبخش است که با پالتو و کفش محبوبت، تنها بروی کنج یک کافهی دنج و کمنور و کم صدا، که بوی سیگار هم میدهد بنشینی و به حرفهای میزهای کناریات گوش بدهی و چیز بنویسی. مخصوصاً که میز روبرو-سمت چپ تو دونفر باشند که از اومانیسم نمیدونم چیچیئی و ذات و گوهر تاریخ و این چیزها حرف بزنند و تو بخواهی بروی لپشان را ماچ کنی. چقدر از این کلمهی ماچ بدم میآید. اوه، پاستا رسید. ظرفش خیلی داغ است. چند خط دیگر هم بنویسم تا کمی سرد شود. پس سس کجاست؟ یعنی باید بروم آنجا و به آن آقای لپتاپ به دست ِ پشت پیشخوان بگویم سس میخواهم؟ پاستا مگر بدون سس هم میشود؟! میروم و میگویم سس پلیز.
از این میز و صندلیهای چوبی و تیرهرنگ و این ظرف و ظروفها خیلی خوشم میآید. بوی سنت میدهد انگار. کلاسیک است یک جورایی. از این بازیهای فکری پشت سرم خوشم میآید. از آن پیرمردی که سر پاساژ سیگار میفروشد خوشم میآید. از آن دو نفر که انگار در جهان ما نیستند خوشم میآید و از آن جوانکهایی که ظهر پاییزیشان را هدر میدهند هم همینطور. مجموعه شعر شاملو درست پشت سرم است. کافی است دستم را دراز کنم و آن را بردارم. خاکستر سیگار آقایی که از ابژه و سوژه حرف میزد میریزد روی میز. کوهن دارد a thousand kisses deep را میخواند. روی پاستا پر از پنیر است، وای خدای من، پر از پنیر است! دیگر نمیتوانم مقاومت کنم…
۱۰ نظر:
عالی
سلام
چه خوب!
دفعه بعد كه رفتي بگو چرا سايتشون اين قدر فشله!
يه دستي روي سر و صورتش بكشند
جون مي كنه تا بالا بياد
مثل همون گارسون
به ناشناس:
فدات
به میله بدون پرچم:
:) باشه می گم همسایمون گفت سایتتون فشله.
سلاااااااااااااااااام هلن عزيز به منم سر بزن منتظرتما آفتاب پرست زير آفتاب منتظره
مثل هميشه فضاسازي فوقالعاده اي تو متنت هست محشره
پالتوی کوتاه و گشاد یعنی چه جوری! بازم پالتو می شه؟
هر کدومشون انگار یه دردسر دارن کافه ها. گاهی هم مث برج زهرمار بالاسرت می مونن تا انتخاب بکنی.
شخصا کافه ی بدون موزیک رو ترجیح می دم.
قشنگ بود.
به آفتاب پرست:
مرسی آفتاب پرست :)
به درخت ابدی:
هوووم تقریبن مثل اینایی که هایدی تو سرما می پوشید و می رفت دهکده. شایدم پالتو نباشه. انی وی من پالتو کوتاهه صداش می کنم.
گاهی یهو یه چیزی می ذاره که خیلی دوست داری. بعد آدم خوشش می آد به نظرم :)
مرسی:)
درود بر هلن بانو و نوشته های شاهکارش...
من آفتب پرستم همون نسكافه
به بو جديدم افتخار ندادي ها اومدي دوتا پست آخرم رو بخون لطفا مرسييييييييييييي
به مچتبی پژوم:
مرسییی
به آفتاب پرست:
اوکی
che bahale vaghty adam tanhayi mire birun. man k kheili dus daram. koli mitunu adamaye doro bareto negah konio tu karashoon riz shi.
ارسال یک نظر
h.mydays@gmail.com