۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

نــــــ آیکون گریه ـــــــه

تا برسم به دانشگاه تقریبا 30مین در تاکسی هستم. یه آقایی که تپل بود (البته من اولش نفهمیدم تپله؛ بعدش فهمیدم) نشسته بود و یه پسر جوون از بچه های دانشگاهمون (اولش نمی دونستم. بعدش فهمیدم از بچه های دانشگاهه) و من، که با کلی بار و بندیل G-5 از کیفم بیرون اورده بودم و تو اون وضعیت اسف بار زبان می خوندم. منظورم از وضعیت اسف بار سوار تاکسی بودن نیست... قراضه بودن تاکسی نیست... اون آقای تپل نیست... امتحان میان ترم نیست... مانتوی روشن خودکاری شده ام نیست... اون پسر جوونه... که طوری مهربونانه کنارم نشسته که فقط مونده دستشو بندازه گردنم و بگه چطوری؟
خوشم نمی آد. این مواقع اگه طرف از اذیت کردنش نباشه... هیچی نمی گم و برام مهم نیست. اما وقتی از اذیت کردنه حتما یه چیزی می گم. حتی شده به یه تذکر. این بار نمی دونستم کدومه! تصمیم گرفتم چیزی نگم... اومدیم و بنده خدا منظوری نداشت! درسته که من سکه ی یه پولش کنم؟! اما... اوخ... دیگه داره کمرم درد میگیره از بس سر پیچ ها خودمو کنترل کردم!
من- آقا می شه یه کم برید اون ور تر؟
شروع کرد به تند و تند توضیح دادن:
پسر- من معذرت می خوام اما این آقا یه مقدار ... من نمی تونم... ببخشید ... می خواید...
منم در بین همین توضیحات که در کسری از ثانیه رخ داد یه نیم نگاهی به اون آقای اون وری انداختم و دیدم بعله! ماشاا... بزنم به تخته! خدا زیادش کنه! و این پسر هم که منظور نداشته! پس در کسری از ثانیه (بین اون کسر ثانیه ی قبلی!) دویدم وسط توضیحات پسرک و:
من- باشه. باشه. اِب نداره. خوبه!
!!!!!!!!!!!!!!!!
اگه من جای اون پسر بودم این سوال بلافاصله در ذهنم ایجاد می شد: عیب نداره خوبه یعنی چی؟ یعنی بعله؟
پیش خودم گفتم: وای! اِب نداره چی بود من گفتم؟! خوبه؟! چی خوبه؟ خاک به سرم!
و آرزو می کردم زودتر برسم به دانشگاه و از بغل اون پسر در بیام و دیگه چشمم به چشمش نخوره.
بعد از صد سال، ثانیه هایی که مثل مرگ سپری می شد. رسیدم به دانشگاه، پیاده شدم.
وای نه! او هم پیاده شد و کرایه داد و ....
رفت تو دانشگاه! نــــــــــــــــــــــــــــــه!
اِ ! اونم اومد تو دانشکده مهندسی! نــــــــــــــــــــــــــه!
اِ ! اونم اومد تو کلاس 221! نــــــــــــــــــــــــــه! نـــــــــــــــــــــــــــه!
تاحالا کدوم گوری بودی که حتی قیافت هم آشنا نبود؟! نـــــــــــــــــــــــــــــه!
[آیکون گریه]

۵ نظر:

پرهام گفت...

منظورت رو از بازي با كلمات نگرفتم . توضيح ميدي؟؟؟

داد گفت...

قلم روان و خواندنی دارید، تبریک میگم.

ناشناس گفت...

خوب می نویسی

ناشناس گفت...

هه هه هه هه! چه بدشانسی. ولی مهم نبوده.

پرهام گفت...

هيچي. يه خودآزاري آگاهانه !!!

ارسال یک نظر

h.mydays@gmail.com