۱۴۰۳ مهر ۱۳, جمعه

رستاخیر سال ۲۰۲۴

 سلام حلال زاده ها، من هنوز زنده م.


برگشتم، چون چند وقتی است متوجه شده ام جزئیات زیادی از نوشته های اینجا طی سال های زیاد در ذهنم مانده، و آرزوهایی اینجا کرده ام که برآورده شده اند، و جملاتی از آدم هایی در ذهنم تکرار می شود که هرگز نه دیدمشان نه اسم شان را دانستم.


من اینجا هستم، بعد از یک طلاق، یک و نیم هجرت، با قلبی که به سختی شکست و تنی که در حال التیام از زخم های کوچک و بزرگ و عجیب و غریب سال های دور و بیشتر نزدیک است.

۱۳۹۹ مرداد ۶, دوشنبه

دوست خوب است گاهی برود


دوست عزیز، کاش همه ی دوست ها مثل تو بودند. نه صدایی ازشان در میامد و نه سوالی می پرسیدند، -شوخی می کنم؛ این را یک نفر می گوید که از دست دوستی به تنگ آمده-.

دوست همسرم پیشنهاد داد که برای صبحانه برویم بیرون. به خاطر کرونا و هم به خاطر اینکه پول کمتری از جیب این جماعت اصفهانی برود تصمیم بر این شد که صبحانه را در منزل ما صرف کنیم. ازین پیشنهاد استقبال کردم. خیلی وقت بود صبحانه ی شاهانه ی مجلسی درست و حسابی نخورده بودم و صبحانه هم که وعده ی مورد علاقه ی من است. ولی دیری نگذشت که به گه خوردن افتادم چرا که دوست همسرم نمی رفت... هرچه از برنامه ی دقیق روزانه ام تعریف کردم که انقدر در روز درس می خوانم،و انقدر مطالعه ی آزاد دارم و آنقدر مراقبه می کنم و چقدر یوگا می کنم اثر نکرد و دوزاریش نیفتاد که با حضورش برنامه ی مرا بهم ریخته. بعد گفتیم بلند شویم و برای ناهار برویم بیرون. چون بیرون رفتن با او تنها راهی بود که او را به سمت در خروجی سوق بدهیم. عصر شده بود و خیلی جایی باز نبود. در نهایت یک فست فودی پیدا کردیم و رفتیم هرچه برای صبحانه ذخیره ی ارزی کرده بودیم چند برابر از دماغ مان در آوردیم. برگشتنه نزدیک خانه ی ما که شدیم، خواستم آداب خداحافظی را شروع کنم: "چقدر خوش گذشت و باز هم ازین برنامه ها بگذاریم – که غلط بکنیم دیگر-..."، که تا دهان باز کردم دوست همسر با لهجه ی غلیظ اصفهانی گفت: خب کجا پارک کنم سایه باشه... . با دوستم که همیشه مشکل مهمانان سریش را داشت مشورت کردم. گفت: ور برو. رفتم و بنا کردم ور رفتن و ماچ و بوس که یعنی: "برنامه داریم، برو!" ولی نمی رفت و گفت لذت می برد ما انقدر با هم خوبیم! دوستم راه حل دوم را پیش پایم گذاشت و گفت بگو خوابت می آید. گفتم. دوست همسرم گفت برو داخل اتاق بخواب و قول می دهم بلند صحبت نکنم... و سفت چسبید سر جایش روی مبل. ساعت 10 شب، تیر خلاص را زدم و شروع کردم دعوا کردن با همسرم. یک دعوای سوری کردیم. دوست همسرم که دید اوضاع خیط است، کمی به در و دیوار نگاه کرد، سکوت سنگین چند صد تنی مان را شکست، کمی توصیه کرد همدیگر را درک کنیم. بعد فرار را بر قرار ترجیح داد و نهایتاً ساعت 10:30 شب منزل ما را ترک کرد.

از تو چه پنهان، آن دعوا خیلی هم زرگری نبود. واقعاً اعصابم به خاطر حضور ممتد و پرروی غریبه ای پرحرف که شاید سه بار تا به حال در عمرم با او ملاقات داشته ام بهم ریخته بود و منتظر تلنگری بود. با این دعوایی که ما کردیم فکر نمی کنم به این زودی ها این طرف ها پیدایش شود.

البته قبلاً پیش آمده که دوستی یا دوستانی مدتی منزل ما بمانند، حتا چند روز. این مسئله ای نیست در صورتی که خودمان دعوت شان کرده باشیم و مسافر باشند از شهری دیگر. و برایم مهم است که وقتی قرار است کسی مدت طولانی خانه ی ما بماند او را بشناسم.

خلاصه دوست قدیمی، تجربه ی شب گذشته ام بود که باعث شد آن چرندیات را درباره ی دوستی بگویم. وگرنه دوستی که حرف می زند و سوال می پرسد، از دوستی که هیچ نمی گوید و هیچوقت پیدایش نمی شود بهتر است. به قول جویی تریبیانی اولین قدم برای دوستی این است که بیدار باشی نه خواب. درخت دوستی آب و نور لازم دارد و بدون اینها می خشکد، به جز آن درختان دیمی که در سخت ترین شرایط درون سنگ ها و صخره ها ریشه می دوانند و حتا گل میدهند. آن دوستی ها دوستی هایی هستند مانند رابطه ی من و تو که هیچ حداقلی از شرایط دوستی را ندارد اما ادامه می یابد. تو حتا بعید است وجود داشته باشی –که این کمترین انتظاری است که می شود از یک دوست داشت-، اما چه اهمیتی دارد؛ مهم گل هایی هستند که از میان صخره ها می رویند.


۱۳۹۹ مرداد ۳, جمعه

زوربا

دوست عزیزم سلام.

دیروز زوربای یونانی را تمام کردم و فیلم آن را دانلود کردم تا ببینم. چند دقیقه ای از آن را هم دیدم، ولی از آنجا که در حس و حال خوبی نبودم از ادامه ی تماشایش منصرف شدم. دو فصل آخر کتاب اشک مرا حسابی در آورد. این کتاب را یکی از دوستان همسرم وقتی برای اولین بار به خانه مان می آمد به عنوان چشم روشنی آورد، به همراه یک کتاب دیگر. امروز نشسته بودم و داشتم قسمت هایی را که زیر آنها خط کشیده بودم می خواندم و با نسخه ی انگلیسی آن تطابق می دادم. هنوز مانده تا تمام شود. وقتی تمام شد نتیجه ی آن را تمام و کمال به اطلاعت خواهم رسانید.

چیزی مهم هم هست که می خواهم با تو در میان بگذارم. خاطرات و نق نق های ده سال پیشم را ورق می زدم، و رج زنان تکه هایی از آنها را می خواندم. به چیزی برخوردم که مرا برای یک نصفه روز درگیر و افسرده کرد. وقتی ده سال جوان تر بودم نوشته بودم که حالم از گذران روزهایم بهم میخورد. هر روز لیستی از کارهایم جور می کنم تا بعد از انجام دادنشان جلوی آن یک تیک بزنم، که تلاش ابتری کرده باشم تا به روزهایم معنا دهم، و هر روز وقت به خواب رفتن حالم از خودم بهم می خورد. وقت هایی که تیک های بیشتری زده ام، حالم کمتر بهم می خورد، و روزهایی که تیکی نزده ام حالم بیشتر بهم می خورد. نگاه کردم به حال حاضرم، دیدم الان که ده سال -به اصطلاح- پخته تر شده ام، همین اوضاع و شرایط را دارم. حسابی توی ذوقم خورد و ده سال دیگرم را تصور کردم که همچنان وضع همین است و دلم خواست زودتر بمیرم تا ازین چرخه ی رقت بار خلاص شوم. ولی بعد از آن نصفه روز تصمیم گرفتم زوربا باشم. روز بعد را با صبح بخیر به آغاز کردم، به گذشته و آینده فکر نکردم، آرایش کردم و غذا پختم، درس خواندم و مطالعه کردم، یوگا و مدیتیشن کردم، و بدون اینکه نگران قبل و بعدم باشم روزی را گذراندم و شب وقت خواب شاد بودم و زندگی را دوست داشتم و لبخند می زدم. برای همین است که نمی خواهم از حال و هوای زوربا بیرون بیایم و حالا که کتابش را تمام کرده ام، با نسخه ی انگلیسی اش ور می روم. می خواهم باز شادی آن روز را مزه کنم. روزها را زوری نزنم، ریمل بزنم و آواز بخوانم، و حس مفید بودن هم داشته باشم. ولی زور نزدن و انتظار نداشتن از همه اش مهم تر است.

نمی خواهم از حال و هوای زوربا بیرون بیایم و کتاب جدیدی را شروع کنم، اما چاره چیست؟ روح گرسنه است و اگر غذای مطلوبی ندهی بخورد، اگر ایده ای نداشته باشد که نشخوار کند، رو می آورد به آشغال خوردن، و بنا می کند گیر دادن به چیزهای کسشر.

دوست دارم افسارم را بدهم دست زوربا و مثل بازیل آدم خوبی باشم. اینکه در آستانه ی سی سالگی آرزویی کودکانه با خود زمزمه می کنم، هم مضحک است و هم شریف.


۱۳۹۹ تیر ۳۱, سه‌شنبه

شروع مکاتبه

این نامه را با ترس و لرز می نویسم. اول اینکه می ترسم دوست دختر یا دوست پسری داشته باشی و او این نامه را باز کند، و داستان درست بشود. بنا براین در همین ابتدا داخل پرانتز گفتگویی با دوست دختر یا دوست پسر احتمالی تو خواهم داشت:
(سلام خانم/آقای عزیز. امیدوارم حالت خوب باشد و اوقات خوبی را با هم داشته باشید. من هلن هستم، که می شود گفت پن فرند او بودم که ازین به بعد به جای پن فرند می گویم نگاردوست. یعنی دوستانی که از طریق نامه با هم در ارتباط بودند. دوستی ما اغلب، یا بهتر بگویم جالب ترین قسمتش، نامه هایی بود که برای هم می فرستادیم و در مورد مسائل مختلف چیزهای واقعی یا خیالی می گفتیم. فایده اش این بود که یک نفر تقریبا همسطح و تقریبا هم ذوق خودمان درباره مان میخواند و می توانست نظر بدهد که اوضاع مان چطور است. شاید کمی نامعمول به نظر بیاید، ولی نسبت من همین بوده)

خب، حالا که صحبتم با دوست دختر یا دوست پسر احتمالی ات تمام شد بروم سراغ صحبتم با خود تو. ولی قبل از آن باز هم به کمک پرانتز مطلبی را ذکر کنم درباره ی اینکه چرا مدام می گویم دوست دختر یا دوست پسر (ببین من از جنسیت خود تو هم مطمئن نیستم، چه برسد به اینکه بدانم دگرجنسگرا هستی یا همجنسگرا، برای همین مدام این الفاظ را به کار می برم)، چند وقت پیش در کشوی میز تحریری که آن روزها روی آن درس می خواندم کپی نامه ای را پیدا کردم که به تو فرستاده بودم. سخت متاثر شدم و دلم برای آن روزها تنگ شد. از آنجایی که آدرس جدید تو را ندارم، به اینجا آمدم تا برایت بنویسم.

نمی دانم از کجا شروع کنم. حدس می زنم این نامه عریض و طویل بشود. پیشاپیش ازینکه وقت میگذاری متشکر و معذبم.
چند وقتی است ،بعد مدت ها، خواندن و نوشتن را شروع کرده ام. مثلاً میشود گفت روزی یکساعت میخوانم –در حال خواندن زوربای یونانی هستم- و هفته ای دو سه بار برای خودم روزنگار می نویسم و در فولدری به نام دایِری سیو می کنم و هرگز به آن ها نگاه نمی اندازم. چرا نگاه نمی اندازم؟ چون اولاً ممکن است حالم بهم بخورم و استفراغ همه جا را بگیرد. دوماً مخاطبی ندارم و انگیزه و حال هم با نداشتن مخاطب از بین می رود. و سوماً، در فرمت خاطره نویسی، نوشته ها به شکل نق نق در می آیند و هدف از نوشتن شان –حداقل برای من- همان است که شب ها آدم به دستشویی می رود تا خودش را خالی کند. و کدام آدم عاقلی دوست دارد برود و در فضولات روزهای گذشته اش چوب بچرخاند؟

این شد که خودخواهانه به یاد تو افتادم و با همسرم درباره ی روزهای خوش نوشتنم با تو گفتم. برای او هم این سبک نگاردوست بودن در عصری که حداقل یاهو مسنجر و واتساپ ... وجود دارد عجیب بود. کپی نامه ای را که پیدا کرده بودم دادم که بخواند. ولی او نخواند. او ذوقی برای خواندن نوشته به زبان فارسی ندارد. از بین فارسی زبانانی که در عمرم دیده ام –که کم هم نبوده اند- همسرم غریب ترینِ افراد با زبان مادری اش است. شده چیزی به انگلیسی نوشته ام و او خوانده و حتا برایم ادیت کرده و نظرش را گفته، ولی فارسی... تو بگو یک پاراگراف. حسش را ندارد و اشکالی هم ندارد. حتا می توانم با اطمینان بگویم که تا به حال سر خاطره نویسی هایم هم نرفته. اگر خاطره نویسی های او بود، به زبان سواحیلی هم که بود من می رفتم و می خواندم. اگر او نگاردوستی داشت با اشتیاق نامه هایش را می خواندم –به خصوص اگر دختر بود- ... ولی او کنجکاوی مرا ندارد. طبق رسوم ایرانی که خودم هم پایند و حتا علاقمند به بخشی از آن ها هستم، دوست فقط دوست نیست و مذکر یا مونث بودنش جای بحث دارد –که مال تو معلوم نیست و این خود عجیب تر است-. این شد که به او گفتم نظرش چیست که با نگاردوست آن روزهایم دوباره مکاتبه داشته باشم و از نظر او هیچ مشکلی نبود.

فکر میکنم بین کلماتم پیشنهادم را مطرح کردم. اینکه دوباره مکاتبه داشته باشیم و از هر دری حرف بزنیم-یا با خودم حرف بزنم-. حقیقتش بیشتر احتمال می دهم عذری بیاوری و بگویی نه؛ و عذرت هم این است که هرگز این نامه را دریافت نمی کنی. هر عذری بیاوری یا هیچ عذری نیاوری برای من قابل درک است و احساس ضایع شدن به من دست نمی دهد. من در این شرایط در زندگی احساس ضایع شدن نمیکنم و اگر از یک بابت به خودم مفتخر باشم این است که خواسته ام را می گویم و از نه شنیدن نمی ترسم و "نه"گوینده را درک می کنم. ولی در این ویژگی یک باگ هم دارم. اینکه "پررویی" لازمه را ندارم و درخواست ها یا پیشنهادهایم را جوری مطرح می کنم که جای نه گذاشتن برای شخص مقابل باقی بگذارم، و گاهی این جا آنقدر بزرگ است که طرف خواهی نخواهی در آن چاهِ "نه"ای که خودم کنده ام می افتد. پیشنهاد را می دهم و شخص را سوق می دهم به "نه" گفتن، تا اگر واقعاً میخواهد و واقعاً "اوکی" است، موافقت کند. همان کاری که الان دارم می کنم.

ولی ازین حرف ها گذشته من "نه"ها را دوست دارم. آن ها دوست های خوبی برای انسان های عاقل هستند. من "نه"ها را همانقدر دوست دارم که "بله"ها را. "بله"ها شیرین تر اند، اما سنگین ترند.
خلاصه ی ماجرا همین بود: می آیی باز هم مکاتبه داشته باشیم به همان سبک و سیاق قدیم؟ و اگر بگویی نمیتوانی یا نمیخواهی، یا اگر هیچ جوابی ندهی کاملا کاملا کاملا برایم قابل درک است.

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

به رویاهات فکر کن-2


دو روز است که سیل اس‌ام‌اس‌ها و کامنت‌های دوستان عزیز وبلاگی به سمت اینباکس من روان است که "چه شد؟ چه کردی؟" (الکی :دی) از اینکه چشم‌های منتظر را به خود خیره یافتم هیجان‌زده‌ام (الکی :دی) و از توجه‌تان سپاسگزارم.
خب لازم است این پست را همین‌طوری لنگ‌درهوا ول نکنم و توضیحی بدهم و پرونده را ببندم.
درس خواندم. اینترنت را محدود کردم، تلوزیون که هیچ، قید خواب صبحگاهی را زدم.
معلمِ کلاس زبانی که رفتم امید داشت زیر300 بیاورم. خودم هم با توجه به درصدهای دیگر درس‌ها می‌گفتم حول و حوش 400-500 ، تا روز قبل از کنکور، که با خودم گفتم ماهی به دمبش رسیده، تصمیمی بود که گرفتم و تا حد نسبتاً قابل قبولی تلاشم را کردم. می‌ماند فردا که دیگر هر چه پیش آید خوش آید.
بله، من به توکل و خواست خداوند و "و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم"، اعتقاد دارم.
آن روز که به خانه آمدم چرخی در اینترنت زدم، اتاق را کمی جمع‌وجور کردم. همکلاسی‌ام زنگ زد پرسید، گفتم 1200-1300، گفت خیال می‌کنی، همه فکر می‌کنند بد می‌شود، نگران نباش. نگران نبودم.
خواهرم زنگ زد که دوربین را بده آژانس بیاورد فلان جا. سرش داد زدم که همیشه وسایلت را جا می‌گذاری و به من ربطی ندارد. فهمیدم عصبانی هستم. تا یکی دو روز بعد با دلخوری پنهانم کنار آمده بودم.
تا پریروز که رتبه‌ها آمد و من؟ : 10**
تصمیم دارم در انتخاب رشته سه-چهارتا دانشگاه‌های تهران را بزنم و بعد شهر خودمان. {سطح علمی‌اش خوب است، شاید بهتر از دانشگاه‌های لِول پایین‌تر (برای این باید چی گفت؟ لِول؟ بگویی سطح، بهشان برمی‌خورد) -الزهرا مثلاً یا خوارزمی- [چقدر علائم استفاده شد] }
شبانه‌های تهران را نمی‌زنم. به اینجایم -خرخره- رسیده و دیگر پروایم نمی‌شود که یک هزار تومنی از والدینم بگیرم. مایلم حداقل خرج ممکن را داشته باشم در شرایط فعلی‌ام. باید بروم دکتر؟ دیر است!
گروه آزمایشی زبان جوری است که نمی‌شود گفت کجا قبول می‌شوی.
تقریباً همه‌ی داوطلبان زبان را شرکت می‌کنند، اینکه کجا قبول بشوی به این بستگی دارد که نفرات جلوتر از تو تصمیم گرفته‌اند زبان بخوانند یا از میان همان رشته‌های خودشان (ریاضی، تجربی، انسانی) انتخاب کنند.
اعتراف می‌کنم از یکجا دلم می‌سوزد. کسی که خیلی حرفش برایم حجت بود گفت "اشتباه می‌کنی". پیش خودم گفتم: کاش زودتر برسد آن روز که رتبه‌ی زیر50ام را به سمع و نظرتان برسانم.
از ناحیه‌ی آن استاد گرامی احساس شکست می‌کنم. هنوز می‌گویم باید خودم را ثابت کنم. نباید این را بگویم چون باعث می‌شود بنا کنم به خودشیرینی. از این نظر درگیرم.
از نواحی دیگر احساس غبن ندارم به سرنوشت -هر کوفتی که باشد- لبخند می‌زنم. هر چه پیش آید را به فال نیک، به "الخیر فی ما وقع" می‌گیرم.

۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

در چشم ِ آب و باد و آتش، خاک زد

1- گفته بودند زیاد شیب ندارد. اطلاع داشتند که تا اسم کوه و کمر بشنوم کُپ می‌کنم. رفتیم. ما هم به خیال اینکه شیب ندارد و بیشتر پیاده‌روی در برف است، تا کوه‌نوردی نیم‌بوت‌هایمان را پوشیدیم، از همین چسکی‌ها. اگر بلد بودم می‌توانستم پاتیناژ هم بروم -اغراق نمی‌کنم-. خلاصه اینطوری شد که یک قلچماق یک دستمان را گرفته بود، یک نیم‌قلچمان دست ِ دیگر و مامان از پشت ِ سر ساپورت می‌کرد. باز هم دو-سه بار لیز خوردم و خنده‌ای رفت و فضا تلطیف شد.

2- ولنتاین است. دو-سه جایم می‌سوزد وقتی دست مردم اشیاء قرمز می‌بینم. ما که دوث‌پسر نداشتیم، اگر هم داشتیم یا قهر مصادف می‌شد با ولنتاین (سپندازمذگان یا هر کوفت دیگر) یا اینکه اصولاً به [..]خمش نبود، و یا از پایه و اساس با این‌جور تهاجم‌های فرهنگی غربی حال نمی‌کرد. امشب به همین مناسبت یکی از دوستان دوران راهنمایی(!) آمد در خانه؛ من که وقتی از آیفون می‌دیدمش نشناختم، ولی بعد که صدایش را شنیدم یادم آمد. آن دخترک تپل‌مپل ِ سال‌های پیش مثل کرم ِ آسکاریس شده بود. گفت جایی داری این را نگه‌داری، و من فردا بیایم ببرم؟
“این” یک عدد خرس پوه بود، که تقریباً هم‌قد خودمان بود. خریت کردم و خرس کذا را آوردم بالا، چپاندم توی کمد دیواری. حالا اینجاست. خرس ِ گنده‌ی غمگین! لبخند پوه‌وار احمقانه‌ات چه دردناک نقش بست، با آن چرخ‌خیاطی‌های صنعتی، در کشور چین.

3- از صبح تا شب توی کتابخانه هستم. کمی درس می‌خوانم، و بیشتر به رابطه‌ی خطوط منحنی ِ میز ِ چوبی فکر می‌کنم. هر روز شبیه هم هستند، چون همیشه پشت یک میز می‌نشینم. میز کناری هم طرح‌های خودش را دارد، حتا سرگرم‌کننده‌تر و تیره‌تر است، ولی یک ساعتی از روز بدجوری آفتاب می‌افتد رویش. چند وقت پیش هم یکی با خودکار طرح ِ توپُری درآورده بود و نوشته بود “مرضیه را آزاد کنید”. سعی می‌کنم زیاد به این میز همسایه نگاه نکنم و روی میز ِ ساده و بی‌شیله پیله و کمرنگ خودم که پیچیده نیست و اتفاق خاصی در آن نمی‌افتد و خطوط موازی‌اش زیاد گره ندارد و روی آن کسی زندانی و آزاد نمی‌شود خیره شوم.
غیر از این سنایی هم می‌خوانم. دشت امروزم این‌هاست:

حُسن ِ او خورشید و ماه و زهره بر فتراک بست //
لطف او در چشم ِ آب و باد و آتش، خاک زد
(ایهام ِ “خاک” رو داری؟)

یا مثلاً اینجا شیطان دارد تعریف می‌کند:
با او دلم به مهر و مودّت یگانه بود // سیمرغ عشق را دل ِ من آشیانه بود
می‌خواست تا نشانه‌ی لعنت کند مرا // کرد آنچه خواست، آدم خاکی بهانه بود

به هر صورت آدم وقتی مجبور است درس بخواند به این مسائل بیشتر علاقه‌مند می‌شود. آن سالی که کنکور داشتم مهدی اخوان ثالث می‌خواندم و روزی پانصد-ششصد بار برای مسائل مختلف فال حافظ می‌گرفتم. آن روزها به فال -حافظ و غیره- اعتقادی نداشتم؛ ولی الآن فکر می‌کنم یک چیزهایی شاید باشد و بی هیچ چیزی نیست که گفته‌اند لسان الغیب.
بله خرافاتی هم هستم. موقع آبکش کردن برنج، بسم‌الله می‌گویم، که اجنه بروند کنار آبجوش نریزد بهشان. یا می‌زنم به تخته که کسی چشم نخورد. اصلاً خوشم می‌آید از این چیزها، مثل یکجور آداب اجدادی ِ فان می‌ماند. دلم می‌خواهد وقتی آب می‌خورم یک جرعه هم به زمین بریزم، به یاد رفتگان و مردگان و سوختگان.

4- و رهبر ِ من آن مامان ِ پنجاه ساله‌ایست که وقتی می‌گویم آلوی توی آش خوشمزه است، دفعه‌ی بعدی آنقدر آلو می‌ریزد که دندان‌های عقل‌مان روی هسته‌های آلوهای مهربانش خرد و خاکشیر می‌شود.

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

آتروپوس

سِر آرتور کوئیلر-کوچ در هنر نوشتن، پاراگرافی آورده، پر از اسم، و حقیقتی تلخ درباره‌ی این اسم‌ها:

شاعران بزرگ ِ صد سال اخیر چه کسانی بوده‌اند؟ کولریچ، وردزورت، بایرون، شِلی، لندر، کیتس، تنیسون، براونینگ، آرنولد، موریس، روزتی، سوئینبرن- می‌توانیم همین جا توفق کنیم. همه‌ی این‌ها، به جز کیتس، براونینگ و روزتی، تحصیلات دانشگاهی داشتند؛ و از این سه نفر، کیتس، که در بهار زندگی از دست رفت، تنها کسی بود که وضع مالی خوبی نداشت. شاید این حرف بی‌رحمانه به نظر برسد، و حتماً غم‌انگیز است؛ اما واقعیت ناخوشایند این است که نظریه‌ای که می‌گوید نبوغ شاعرانه هرجا بخواهد، به یک میزان در میان فقیر و غنی پدیدار می‌شود، چندان به حقیقت نزدیک نیست. واقعیت این است که از سه نفر ِ باقی مانده براونینگ، همان‌طور که می‌دانید، وضع مالی خوبی داشت، و من به جرئت به شما می‌گویم که اگر وضع مالی‌اش خوب نبود، نمی‌توانست سال یا انگشتر و کتاب را بنویسد؛ همان‌طور که اگر پدر ِ راسکین در معاملات خود موفق نبود، راسکین هم نمی‌توانست نقاشان مدرن را تالیف کند. روزتی در آمد ِ شخصی مختصری داشت، و علاوه بر آن نقاشی هم می‌کرد؛ تنها کیتس می‌ماند که آتروپوس* او را در جوانی هلاک کرد، همان‌گونه که جان کلر را در تیمارستان، و جیمز تامسون را با افیون به هلاکت رساند. این‌ها واقعیت‌های وحشتناکی است، اما اجازه بدهید با آن‌ها مواجه شویم.


* Atropos، یکی از سه الهه‌ی سرنوشت (کلوتو، لاخسیس و آتروپوس) در اساطیر یونان که رشته‌ی عمر انسان به دست آن‌هاست و آتروپوس آن را قطع می‌کند.