1- گفته بودند زیاد شیب ندارد. اطلاع داشتند که تا اسم کوه و کمر بشنوم کُپ میکنم. رفتیم. ما هم به خیال اینکه شیب ندارد و بیشتر پیادهروی در برف است، تا کوهنوردی نیمبوتهایمان را پوشیدیم، از همین چسکیها. اگر بلد بودم میتوانستم پاتیناژ هم بروم -اغراق نمیکنم-. خلاصه اینطوری شد که یک قلچماق یک دستمان را گرفته بود، یک نیمقلچمان دست ِ دیگر و مامان از پشت ِ سر ساپورت میکرد. باز هم دو-سه بار لیز خوردم و خندهای رفت و فضا تلطیف شد.
2- ولنتاین است. دو-سه جایم میسوزد وقتی دست مردم اشیاء قرمز میبینم. ما که دوثپسر نداشتیم، اگر هم داشتیم یا قهر مصادف میشد با ولنتاین (سپندازمذگان یا هر کوفت دیگر) یا اینکه اصولاً به [..]خمش نبود، و یا از پایه و اساس با اینجور تهاجمهای فرهنگی غربی حال نمیکرد. امشب به همین مناسبت یکی از دوستان دوران راهنمایی(!) آمد در خانه؛ من که وقتی از آیفون میدیدمش نشناختم، ولی بعد که صدایش را شنیدم یادم آمد. آن دخترک تپلمپل ِ سالهای پیش مثل کرم ِ آسکاریس شده بود. گفت جایی داری این را نگهداری، و من فردا بیایم ببرم؟
“این” یک عدد خرس پوه بود، که تقریباً همقد خودمان بود. خریت کردم و خرس کذا را آوردم بالا، چپاندم توی کمد دیواری. حالا اینجاست. خرس ِ گندهی غمگین! لبخند پوهوار احمقانهات چه دردناک نقش بست، با آن چرخخیاطیهای صنعتی، در کشور چین.
3- از صبح تا شب توی کتابخانه هستم. کمی درس میخوانم، و بیشتر به رابطهی خطوط منحنی ِ میز ِ چوبی فکر میکنم. هر روز شبیه هم هستند، چون همیشه پشت یک میز مینشینم. میز کناری هم طرحهای خودش را دارد، حتا سرگرمکنندهتر و تیرهتر است، ولی یک ساعتی از روز بدجوری آفتاب میافتد رویش. چند وقت پیش هم یکی با خودکار طرح ِ توپُری درآورده بود و نوشته بود “مرضیه را آزاد کنید”. سعی میکنم زیاد به این میز همسایه نگاه نکنم و روی میز ِ ساده و بیشیله پیله و کمرنگ خودم که پیچیده نیست و اتفاق خاصی در آن نمیافتد و خطوط موازیاش زیاد گره ندارد و روی آن کسی زندانی و آزاد نمیشود خیره شوم.
غیر از این سنایی هم میخوانم. دشت امروزم اینهاست:
حُسن ِ او خورشید و ماه و زهره بر فتراک بست //
لطف او در چشم ِ آب و باد و آتش، خاک زد
(ایهام ِ “خاک” رو داری؟)
یا مثلاً اینجا شیطان دارد تعریف میکند:
با او دلم به مهر و مودّت یگانه بود // سیمرغ عشق را دل ِ من آشیانه بود
میخواست تا نشانهی لعنت کند مرا // کرد آنچه خواست، آدم خاکی بهانه بود
به هر صورت آدم وقتی مجبور است درس بخواند به این مسائل بیشتر علاقهمند میشود. آن سالی که کنکور داشتم مهدی اخوان ثالث میخواندم و روزی پانصد-ششصد بار برای مسائل مختلف فال حافظ میگرفتم. آن روزها به فال -حافظ و غیره- اعتقادی نداشتم؛ ولی الآن فکر میکنم یک چیزهایی شاید باشد و بی هیچ چیزی نیست که گفتهاند لسان الغیب.
بله خرافاتی هم هستم. موقع آبکش کردن برنج، بسمالله میگویم، که اجنه بروند کنار آبجوش نریزد بهشان. یا میزنم به تخته که کسی چشم نخورد. اصلاً خوشم میآید از این چیزها، مثل یکجور آداب اجدادی ِ فان میماند. دلم میخواهد وقتی آب میخورم یک جرعه هم به زمین بریزم، به یاد رفتگان و مردگان و سوختگان.
4- و رهبر ِ من آن مامان ِ پنجاه سالهایست که وقتی میگویم آلوی توی آش خوشمزه است، دفعهی بعدی آنقدر آلو میریزد که دندانهای عقلمان روی هستههای آلوهای مهربانش خرد و خاکشیر میشود.